با یکی از غواصان و خط شکنان عملیات کربلای4 که از حدودا 15 سالگی در جبهه حضور یافته و در «قرارگاه فوق سری نصرت» به فرماندهی شهید «علی هاشمی» دورههای شناسایی را گذارنده و بارها تا سنگر عراقیها برای انجام مأموریت به خاک دشمن نفوذ کرده است هم صحبت شدهایم. «مسعود سفیدگر» که از غواصان نجات یافته از اعدام و تیرباران عراقیها است خاطرات بسیاری را در سینهاش نهفته دارد که در این مجال به بیان ماجرای عملیات کربلای 4 و اسارتش خواهیم پرداخت.
مسعود سفیدگر هستم
این قهرمان و آزاده سرافراز ضمن معرفی خودش و فعالیتهایی که داشته است میگوید: مسعود سفیدگر هستم و در فروردینماه سال 1346 در اهواز متولد شدهام. پس از حدود 30 سال این نخستین گفتوگوی بنده در رابطه با خودم و دوران هشت سال دفاع مقدس است. پدرم جزو انقلابیون اهواز بود. او همیشه کت و شلوار به تن میکرد و کراوات میزد. یک خودرو «شورلت» داشت که به قول ما شبیه کِشتی بود. به دلیل ظاهری که برای خودش درست میکرد مأموران دوران ستمشاهی به او شک نمیکردند و همین باعث میشد تا صندوق عقب بزرگ خودرو شورلت را پر از اعلامیههای امام (ره) بکند و در میان عناصر انقلابی اهواز توزیع کند. این پلیکپیها معمولا از سوی شهید «علمالهدی» تهیه میشد. من هم گاهی با پدرم همراه میشدم. آن زمان تقریبا 11 یا 12 ساله بودم.
در همین سن به مسجد میرفتم و به دلیل صوت خوبی که داشتم مؤذن بودم. جنگ که آغاز شد مادرم و خانواده را به قم آوردیم و خودمان به اهواز برگشتیم. سن کم و جثه کوچکی داشتم که در جبهه حضور یافتم. آن زمان یادم میآید شخصی بود که ما به او «ریش قرمز» میگفتیم. برای ما رزمندگان کم سن و سال دیدن این مرد بسیار ناراحتکننده بود چرا که مأمور بود تا رزمندگان کم سن و سال را به خانههایش برگرداند. اما خوشبختانه به دلیل صوت خوبی که داشتم شهید «اسماعیل پَرجوانی» از فرماندهان یکی از تیپیهای لشکر 7 ولیعصر خوزستان وساطت میکرد و من را در جبهه نگه میداشت.
حضور در قرارگاه فوق سری نصرت
حضورم در جبهه به همین منوال گذشت تا اینکه به پیشنهاد یکی از بچههای قرارگاه سِری نصرت در بین سالهای 61 یا 62 دورههای دیدبانی را گذراندم. حدود یک سال و نیم دیدبان بودم. اما بعد از این مدت درخواست کردم که به واحد شناسایی بروم که هر یک از مأموریتهایم برای خودش روایت مفصلی دارد چون بارها به خاک دشمن نفوذ کردم و با دستانم سنگرهایشان را هم لمس کردم. معمولا شبها پنهانی به خانه میرفتم. یادم میآید یک شب که به خانه رفتم مادرم از من خواست که در جبهه حواسم به خودم باشد تا مبادا اتفاقی برایم بیفتد. مادرم توصیه میکرد که جاهای خطرناک نروم و تا جایی که ممکن است عقبتر از خطر باشم. به هر حال مادر است و همواره حس مادرانهاش باعث میشود که نگران حال فرزندش باشد. برای همین من هم به او چشم میگفتم تا خیالش آسوده باشد.
یکی دو سال هم در واحد شناسایی فعالیت داشتم اما از آنجایی که موضوع گفتوگوی ما در رابطه با عملیات کربلای 4 است از بیان خاطرات دیگر صرف نظر میکنم و اختصاصا گفتههایم را متمرکز بر عملیات کربلای 4 خواهم کرد.
در یکی از آن روزها که به خانه آمده بودم قرار شد که به قرارگاه نصرت بروم اما در راه رفتن به قرارگاه به من پیشنهاد کردند که قرار است عملیاتی بشود و هر کسی که میخواهد و خُبره است میتواند در این عملیات حضور یابد. من یکی از داوطلبان این عملیات شدم. قرار گذاشته بودیم که برای حوالی ساعت 12 در چهارراه آبادان جمع بشویم. از صبح تا ساعت12 مقداری زمان خالی داشتم. به جای آنکه به منزل بروم به سینما «ساحل» رفتم تا مادرم شک نکند. ساعت 12 سر قرار رسیدم و با اتوبوس به سمت «خورعبدالله» رفتیم. در آنجا برای عملیات توجیه شدیم. قرار شد دو اکیپ باشیم. یک طرف برای انجام تاتکیکهای جنگ زمینی و خاکی و طرف دیگر نیز غواص و خط شکن.
اکیپ غواصی را انتخاب کردم
از آنجایی که من رزمیکار بودم و شناگر ماهری هم به حساب میآمدم به اکیپ غواصی پیوستم و از همین رو یکی از خط شکنان این عملیات بودم که سه روز بعد یعنی چهارم دی ماه سال 1365 متوجه شدم کربلای 4 نام دارد. پس از آن به مکانی به نام کلیسا منتقل شدیم تا اینکه در شب عملیات آغاز شد. هوا بسیار سرد بود. شام مقداری گردو عسل خوردیم و سپس به لب آب رفتیم. با دستم آب را حس کردم، بسیار بسیار سرد بود. در دلم گفتم که رفتن درون این آب مرد میخواهد. با خودم کلنجار رفتم که هر طور که شده است باید با سر هم که شده به درون آب بپرم تا بدنم به دمای آب عادت کند. برای همین یک باره به آب پریدم.
من در این عملیات جزو رزمندگان گردان کربلا از «لشکر 7 ولیعصر» استان خوزستان بودم و از «جزیره مینو» عملیات خود را آغاز کردیم. مقداری در آب شنا کردیم و به سمت عراقیها پیش روی داشتیم تا اینکه حدود 50 متری سیلبند عراقیها که در خط شماره یکشان قرار داشت رسیدیم. از آنجا به بعد شلیک آنها به سمت ما آغاز شد. در آنجا عراقیها به سمت ما با تیرهای «رسام» شلیک میکردند. صدای عبور گلوله را از کنار گوشهایمان حس میکردیم و مرگ را در مقابل خود میدیدیم. اما هدفی بالاتر از این داشتیم و با ایمانی که به عمل خود داشتیم این 50 متر را گذراندیم. البته طی این مسافت برای ما بسیار طول کشید. وضعیت هر لحظه بسیار خطرناک و دشوار میشد. عراقیها حتی با «توپ 106 میلیمتری» هم ما را هدف میگرفتند. تعدادی از دوستان و همرزمانم شهید شدند. گاهی موج انفجار موجب میشد پیکرهای آنها از درون آب به سمت دیگری پرتاب شود. در یکی از این انفجارها که پیکر یکی از دوستانم جابجا شد سریع جای او رفتم تا به واسطه گودالی که موج انفجار ایجاد کرده بود جان پناه بگیرم.
خط عراقیها را شکستیم
از هر طرف به سمت ما تیر و گلوله و خمپاره میبارید. خط اول عراقیها در جزیره را شکستیم. یادم میآید که اسماعیل پَرجوانی نیز که با اینکه فرمانده تیپ بود در این عملیات در خط مقدم حضور داشت و میخواست که حتما عملیات به نتیجه برسد.
غواصها بسیار ماهر بودند و پس از شکسته شدن خط اول عراقیها در جزیره مینو من در آنجا ماندم تا با رسیدن نیروهای خاکی آنها را به سمت خط دو و سه عراقیها هدایت کنم. بچههای خط شکن توانسته بودند تانکی را در همین منطقه منفجر کنند. گلولههای درون این تانک منفجر میشد و همین باعث میشد تا صحنه خطرناکی ایجاد شود. تا ساعت 10 یا 11 صبح درگیری و تبادل آتش میان ما و عراقیها ادامه داشت و تقریبا بخشی از نیروها حتی به خط سوم عراقیها نیز رسیده بودند اما به دلیل اینکه عراقیها نیروهای ایرانی را در مناطق دیگر غافلگیر کرده بودند حوالی همین ساعتها بود که دستور عقبنشینی آمد که هر کس که میتواند خودش را نجات بدهد. من مجددا روی سیلبندها بودم و به بچههایی که عقب میآمدند کمک میکردم. متأسفانه عراقیها حلقه محاصره را تنگتر میکردند. در آنجا صحنههایی را دیدم که برایم ناگوار بود.
لحظه اسارت و تیرباران
به عنوان مثال تکتیراندازهای عراقی با «قناسه»(اسلحه مجهز به دوربین) سر همرزمانی که درون آب بودند را هدف قرار میدادند و آنها را شهید میکردند یا با خمپاره موقعیت رزمندگان ما را هدف میگرفتند. دیگر،بچهها کم کم به عقب میآمدند. من،«نادر دشتی» و «رحیم قمیشی» آخرین نفرهایی بودیم که میخواستیم به عقب برگردیم اما عراقیها به ما رسیده بودند. سرمان را از سنگری که درون آن بودیم بالا آوردیم و متوجه شدیم که دیگر راه نجاتی نیست تا اینکه نیروهای خاص عراقی با هیکلهای درشت و کلاههای قرمزی که به سر داشتند ما را اسیر کردند. تنها فرصتی که من داشتم این بود که لباس دو تکه غواصیام را عوض کنم. ولی فقط فرصت کردم که لباس نیم تنه بالا را درآورم و بادگیر یکی از شهدا را به تن کنم. دیگر برای عوض کردن شلوار غواصی فرصت نبود. عراقیها در همان حال ما سه نفر را اسیر کردند. کمی بعد تعداد اسرای ایرانی بیشتر شد و ما را در یک جا جمع کردند.
کمی تعدادمان که بیشتر شد هر یک از نیروهای دشمن ما را شروع به تهدید به مرگ کردند. یکی از آنها با چاقو روی شاهرگم خط میکشید و تهدید میکرد که میکشمت. عراقی دیگری اسلحهاش را روی سرم قرار میداد و به گونهای رفتار میکرد که گویا میخواهد شلیک کند. عراقی دیگری جلو میآمد و به صورتم سیلی میزد. هیچ کدام از این رفتارها در من حالت خاصی همچون ترس یا یأس نکرد. اما یک عراقی بود که گویا دچار جنون شده بود. حالت خاصی داشت در همین حال که داشتم به او نگاه میکردم ناگهان رگباری به نیت اعدام میان ما اسرا کشید. خوشبختانه گلولهای به بچهها اصابت نکرد. اما یکی از این گلولهها از پایین کشاله ران من عبور کرد و از کنار رانم بیرون آمد. به دلیل آنکه لباس غواصی داشتم به گونهای رفتار کردم که همرزمانم نفهمند مجروح شدهام تا روحیهشان را نبازند. پس از آن برای آنکه بیشتر مورد هدف گلولههایش قرار نگیرم خودم را به داخل یکی از سنگرهای عراقی پرت کردم. عراقیها از من خواستند که بیرون بیایم. از آنجایی که پایم مجروح شده بود. چهارزانو روی زمین از سنگر بیرون آمدم. از شانس بد من چند نارنجک روی زمین افتاده بود که با جلو آمدن من آنها نمایان شدند.
عراقیها فکر کردند که این نارنجکهای من است و تصمیم دارم تا آنها را بکشم. برای همین سریع به سمت من آمدند و بلندم کردند و من را کتک زدند. پس از آن من و چند نفر دیگر را در حالی که چشمانمان بسته بود به خط دومشان انتقال دادند. در آنجا مورد بازپرسی قرار گرفتم. ماجرای این نارنجکها به گوش افسران خط دوم هم رسیده بود. جالب است بدانید که این عراقیها از من به فارسی سؤال میکردند و میخواستند بدانند انگیزهام از این کار چه بوده است. من برایشان میگفتم که یکی از نیروهای شما ما را تیرباران کرد برای همین به سنگر پریدم اما هنگامی که بیرون میآمدم چند نارنجک روی زمین افتاده بود و متعلق به من نبودند. همین که عنوان میکردم افسران شما ما را تیرباران کردند چند سیلی میزدند و میگفتند که نگو این گونه نیست.
با چوب به زخمم ضربه میزدند
چند بار در همین خط دوم این پوال را کردند که چرا با خودم نارنجک بیرون آوردم و من هم همین جواب را میگفتم و من را میزدند. تا اینکه شب ما را به خط سوم منتقل کردند. نادر به من گفت که در اینجا اسم من صادق است و رحیم هم یادآور شد که فامیلی او قمشهای است چرا که عراقیها این دو نفر را میشناختند و نباید اسم آنها اصلی آنها لو میرفت. در همین خط سوم ما را در جایی در محدوده بصره جمع کرده بودند. در آنجا با اینکه چشمانم بسته بود میخواستم صدای آشنا بشنوم که صدای «سعید راستی» و «حسنزاده» را که از لشکر 7 خوزستان بودند شنیدم. کمی خوشحال شدم. با آغاز شب چشمانمان را باز کردند.
در آنجا یک اتاق بود که 10 یا 15 نفر با چماق و کابل به جان ما افتادند. آنجا بود که دیگر جراحت من نمایان شد. به عراقیها گفتم که نزنید من مجروحم. افسر عراقی به سمتم آمد و از من پرسید: «کجایت تیر خورده است؟» سرم را به سمت دیگری هل داد و بعد با چوب روی زخمم کوبید. دیگر تصمیم گرفتم حرفی نزنم. در این محل اتاقهایی وجود داشت که ایرانیها را میبردند تا از آنها اعتراف بگیرند. هر کس که درون میرفت حسابی کت خورده بیرون میآمد. اصلا دوست نداشتم به درون اتاق بروم. اما نوبت به من رسیده بود. همین که دم در رسیدم خمپاره یا توپخانه ایران این محدوده را مورد هدف قرار داد و برق قطع شد و من را دیگر به درون اتاق نبردند.
عکسم در روزنامههای خارجی منتشر شده بود
حدود 15 روز در اینجا بودیم و با وضع بدی به روزها را به سر رساندیم. در آنجا وعده غذاییمان چند دانه شلغم و آب شلغم بود که آن را درون سینی میریختند و میان جمعیتی حدود 70 نفره پخش میکردند. تعدادی از بچهها بودند که مردانگی و ایثار میکردند نمیخوردند تا دیگران که حالشان بد است بخورند. بعد از چند روز خبرنگاران خارجی آمدند و گفتند که غواصها بیرون بیایند می خواهیم از آنها عکس بگیریم و خبر تهیه کنیم. آنجا بود که برای اولین بار به صورت خیلی ابتدایی پایم را پانسمان کردند. من هم بیرون رفتم و پس از مدتی به وسلیه عکسی که در یکی از رسانههای خارجی از غواصها منتشر شده بود فهمیدند که زندهام. دوستانم در قرارگاه سری نصرت که رسانهها و روزنامههای عراقی را رصد میکردند من و دیگر غواصهای اسیر را از روی چهرههایمان شناسایی کرده بودند. برای همین شهید «حمید رمضانی» از معاونان «علی هاشمی»(فرمانده قرارگاه فوق سری نصرت) عکس مرا به پدرم نشان داده بود و آنها دیگر میدانستند که اسیر هستم. البته خانواده دیگری هم معتقد بودند که من فرزند آنها هستم اما پسرشان چند وقت بعد از من به کانون خانواده بازگشته بود.
بعد از این مدت یک روز آمدند و ما را سوار اتوبوس کردند. به بچهها گفتم دیگر ما را میخواهند به اردوگاه ببرند اما از شانس بدمان به بغداد و اداره استخباراتشان رفتیم. در آنجا هم حدود 45 روز ما را بازجویی میکردند. از شانس بد ما کاری که دو سه روزه میتوانستند انجام بدهند به دلیل آنکه به پنجشنبه و جمعه خورده بود، مدت زمان حضورمان در آنجا را طولانیتر کرد. زمانی که به استخبارات رسیدیم آنجا حالتی شبیه تونل وحشت ایجاد کرده بودند و بچهها را میزدند و من چون هیکلم ریز بود و از طرفی فرز بودم خودم را در درون بچهها جا دادم و دوان دوان به سمت سلولی که در آنجا قرار داشت رفتم. یک مأمور عراقی دنبال من میگشت که پیدایم کند اما ناکام ماند. در استخبارات بودیم که یک شب آمدند و همه را بیرون آوردند و از ما عکس پرسنلی گرفتند.
حدود 70 یا 80 نفر ما را در اتاقی بسیار کوچک جا داده بودند. بسیار سخت گذشت. بعد از اینکه کارشان تمام شد ما را به «زندان الرشید» بردند و سپس به اردوگاه صلاحالدین، اسارتگاه «تکریت 11» منتقل کردند. وقتی به اردوگاه میرفتیم من از روزنهای که روی شیشه اتوبوس بود دیدم که عراقیها هرچه که دم دستشان است برمیدارند و به سمت اتوبوس ما میآیند. حتی یکی را دیدم که وسیلهای مانند ریل قطار با خودش میآورد. من به بچهها گفتم اگر از اینجا جان سالم به در ببریم بسیار خوب است. بسیار وحشتناک بود. دو ردیف 25 نفره در چپ و راست در اتوبوس نیروی عراقی صف کشیده بودند و هر یک از اسیرها را نفر به نفر پایین میآوردند ابتدا یک سیلی در گوشش میزدند و چند ثانیه بعد نیز عراقی دیگر با چوب به ساق پایش میکوبید تا فاصله میان در اتوبوس تا اردوگاه را با کُندی طی کند.
عبور از هفتخان تونل وحشت عراقیها
من رفتار عراقیها را زیر نظر داشتم. از طرفی آخرین نفری بودم که از اتوبوس پیاده شدم. ابتدا کشیده را خوردم اما چون میدانستم بلافاصله قرار است چوب به ساق پایم بکوبند خیز برداشتم و دیگر چوبی به پایم اصابت نکرد. میدانستم که باید از سر وصورتم محافظت کنم و این مسیر را تا آنجا که میتوانم با سرعت بدوم برای همین دو دستم را شبیه گارد مشتزنی مقابل صورتم قرار دادم و با سرعت دویدم. گمان میکردم که روی هوا هستم در همین چند لحظه با خودم فکر کردم مبادا به دیوار یا جسمی برخورد کنم. لحظهای دستم را کنار کشیدم و خدا رحم کرد چرا که در فاصله حدود نیم متریام دو مغزی شیر آب وجود داشت. این مغزیها برای منبع آبی بود که اسرا از آن استفاده میکردند و فاصلهاش از زمین زیاد بود. ناگهان جا خالی دادم و بعد از آن به درون اردوگاه پریدم. عراقیها از این که به داخل بیایند اکراه داشتند چون میدانستند ممکن است بلایی سرشان بیاید برای همین دیگر از کتک زدن و از دنبال کردن من منصرف شدند.جالب است بدانید که این عراقیها هنگام کتک زدن اسرای ایرانی مشروب میخوردند و دیگر متوجه چیزی نمیشدند و انسانیتشان از بین میرفت.
بعد از چند لحظه در اردوگاه سکوت مطلق شد. صبح ما را به حمام بردند .بسیار سرد بود و حتی در برخی از قسمتهایی که آب میچکید قندیل مشاهده کردیم. مقدار کمی آب از لولهها میآمد همین که صابون را کمی به بدنمان مالیدیم و مقداری کف کردند گفتند که باید بیرون بیایید. بسیار زود با کفهای ماسیده به بدن که نیمه شسته بودند بیرون آمدیم در آنجا به ما حوله، دمپایی و یک پتو دادند البته این موارد به همه بچهها نرسید بعد از آن حتی به ما مقداری حقوق هم میدادند که متوجه شدیم بابت این مقدار اعتباری که در اختیار ما میگذارند چندین برابر از صلیب سرخ پول میگیرند.
در درون اردوگاه با آقای «کریمزاده» آشنا شدم. او هم از ناحیه ران مجروح بود و از نبود بهداشت وآلودگی زخمش «کِرم» زده بود. من و جعفر زمردیان کنار او میخوابیدیم. یادم میآید وقتی ماده ضد عفونی کننده را که همچون سرنگ بزرگ بود به یک سمت زخمش میزدیم از سمت دیگر کرمها از بدنش خارج میشدند. بوی عفونت بیشتر آسایشگاه را گرفته بود.
روزهای سخت را گذراندیم سهم ما از آسایشگاه شماه 3 فقط دو وجب و چهار انگشت بود. کتک هم جزو سهمیههای ما بود. تلخترین لحظههای اسارت مربوط به شنیدن خبر فوت امام خمینی (ره) بود. تمامی اسرا ناراحت بودند.
تلخترین لحظههای اسارت مربوط به شنیدن خبر فوت امام بود. تمامی اسرا ناراحت بودند.
در آسایشگاه یک تلویزیون داشتیم که عراقیها برایمان آهنگ یا فیلم پخش میکردند. در همان شب که امام فوت کرد آمدند و تلویزیون را روشن کردند و من آن را خاموش کردم افسر عراقی دلیل کارمرا پرسید و من گفتم که رهبرمان از دنیا رفته است و نمیخواهیم تلویزیون تماشا کنیم. افسر عراقی بار دیگر آن را روشن کرد و من آن را خاموش کردم و آخر تلویزیون خاموش ماند اما قبل رفتن افسر عراقی من را تهدید کرد که فردا به حسابت میرسم.
روز بعد به درون آسایشگاه آمدند و اسم «مسعود» را صدا کردند. ما در آسایشگاه سه نفر به نام مسعود داشتیم. همه سرمان پایین بود. نفر اول سرش را بالا کرد و ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو نه» دیگری را هم این چنین کرد و به او گفت: بشین. افسر عراقی گفت: خودش میداند کدام مسعود را میگویم تا اینکه من بلند شدم من را بیرون بردند و در راهروی بسیار کوچکی 6 نفری روی سرم ریختند و تا جا داشتم زدنم. اصلا صدایم در نیامد و همین موجب آزار اذیت عراقیها میشد و با عصبانیت بیشترمیزدند. هنگامی که به درون آسایشگاه آمدم دوستانم میگفتند: «ما صدای کتک زدن میشنیدیم اما از تو آخی بلند نشد. معلوم است که کتک خورت مَلسه.»
از عبدالباسط تا مسعود ماستی
یکی دیگر از خاطرات من این است که همانطور که گفتم صدای خوبی داشتم برای همین در اردوگاه قرآن میخواندو بچهها به من «عبدالباسط» میگفتند. حتی خودعراقیها نیز گاهی من را به این اسم صدا میکردند اما بعد از فوت امام و آن موضوعی که پیش آمده بود عراقیها با من بر سر دنده لج افتاده بودند.
در دوران اسارت یکی از همرزمانم به نام دکتر «چلداوی» فرار ناموفق از اردوگاه داشت. عراقیها او و همراهانش را گرفته بودند و شکنجهشان داده بودند. برای ما شکنجه آنها بسیار ناگوار بود و باید هرطور که میشد بعد از شکنجه تقویتشان میکردیم. تنها چیزی که به ما میدادند مقداری شیر خشک «نیدو» و «گیگُز» بود. در سال هم مقداری بسیار کمی ماست در اختیارمان بود. ما این ماستها را به جای آنکه بخوریم، نگه میداشتیم به گونهای حتی گاهی اوقات این ماست خشک میشد. تصمیم گرفتم تا همه شیرخشکها را جمع کنم. مقداری آب وِلرم آماده کردم و ماست و خشکیده ماستها را درون این شیرخشک ریختم و بعد چند پتو دورش پیچیدم و سه روز کنارش ماندم تا تمام این شیر به ماست تبدیل شود. خوشبختانه ماست بسیار عالی شد و ما این ماست را به دکتر چلداوی خوراندیم تا اینکه تقویت شد. از آن پس به بعد به «مسعود ماستی» معروف شدم.
ما قدر برخی از چیزها را به دلیل اینکه بدون سختی در اختیار داریم نمیدانیم. مثلا یکی از بهترین نوشیدنیهای ما چای بود. در دوران اسارت چایی برای ما بسیار خوشحال کننده بود اما عراقیها معمولا چایی را ظهر میدادند و ما برای آنکه بتوانیم شب از آن استفاده کنیم مجبور بودیم آن را نگه داریم و باید در جایی آن را نگه میداشتیم تا شب قابل خوردن باشد. البته کمی سرد میشد.
دوران اسارت روزهای شاد و خوبی هم داشت. به عنوان مثال 22 بهمن یا عید نوروز عراقیها کمتر سخت میگرفتند اما بعد از آن دمار از روزگارمان در میآوردند. برای مناسبتهای این چنینی آبنباتهای رنگی را خرد میکردیم و در مقداری آب ولرم آن را هم میزدیم تا اینکه قوام بیاید. بعد از آن از باقیمانده نانهایی که داشتیم در آن میریختیم و نوعی شیرینی را که خودمان آن را اختراع کردیم درست میکردیم و با برشهای کوچک در میان بچهها توزیع میکردیم.
با رضا هوشیار» از آزادگان همدانی در نظر گرفتیم تا موضوع قناعت را مطرح کنیم. دو نفرمان تصمیم گرفتیم تا اگر به ما نانی میدهند و اضافه میآید مقداری از آن را در درون ساک بچهها بگذاریم تا آنها هم استفاده کنند. گمان میکردیم که فقط ما به این موضوع توجه داریم اما روزی که این کار را انجام دادیم متوجه شدیم که درون ساک خودمان هم نان قرار دادهاند. بچهها بدون اینکه کسی متوجه شوند این چنین به یکدیگر کمک میکردند.
پرسش افسر عراقی درباره پیشانی بندهای رزمندگان
روزی یک سرهنگ عراقی به درون آسایشگاه آمد و از ما پرسید که چرا شما پیشانی بند میزنید؟ کسی بلند نشد تا به او جواب بدهد من بلند شدم و گفتم:«برای اینکه نظر تک تیراندازهایتان را جلب کنیم تا مستقیم تیرش را به پیشانی ما بزند.» بچهها منظور من را فهمیده بودند و خنیدند اما افسر عراقی متوجه نشد و سرش را تکان داد بعد به ما گفت که میخواهم کمی به شما آزادی بدهم و پرسید در میان شما چه کسی خط خوبی دارد؟ بچهها که زیاد از عراقیها خوششان نمیآمد باز جوابش را ندادند من دستم را بالا بردم و گفتم خط خوبی دارم. مقداری به من مداد و کاغذ داد.چند لحظه بعد پرسید نقاشی چطور، در میان شما کسی نقاشی بلد است؟ باز همان اوضاع بود و فقط من دستم را بالا بردم.قداری مداد رنگی تراش و مقوا دادند تا نقاشی کنیم. رضا هوشیار نقاشی خوبی داشت او کلمه«الله» را به گونهای روی کاغذ ترسیم کرده بود که هنگامی که از روبرو به آن نگاه میکردیم فقط چند خط نمایان بود اما کاغذ را که با زاویه در مقابل دیدگانمان قرار میدادیم «الله» مشخص میشد. این نوشته نظر سرهنگ عراقی را جلب و او را تحسین کرد.
بعد از چند وقت، مداد و کاغذ در اردوگاه یکی از وسیلههای ارتباطی ما با دیگر آسایشگاهها به شمار میرفت. اطلاعات از میان آسایشگاه «درز» میکرد و از حال همدیگر باخبر میشدیم. اما عراقیها متوجه شدند و آمدند ناگهان همه کاغذها و آنچه به ما داده بودند را جمع کردند. جیب یکی از بچهها پر از کاغذ و خبر بود. همین که عراقیها آمدند آنها را قورت داد یکی از عراقیها متوجه این کار شد و بر سر اسیرایرانی زد که مگر انسان عاقل کاغذ میخورد.
در میان آسایشگاه یکی از دوستانمان مهندس کشاورزی بود به همین خاطر توانسته بودیم با وسایلی که در اختیارما قرار میدادند یک حوضچه ایجاد کنیم.عراقیها آمدند و گفتند که باید به حمام بروید. آمدیم که به حمام برویم گفتند نیاز نیست.زمستان بود همه ما را دورحوض جمع کردند مقداری ازسطح آب حوض یخ زده بود و گفتند باید درون این حوض بروید. آب بسیارسرد بود120 نفر را میخواستند درون این حوض کوچک جا بدهند مقداری جمعیت که درونش رفت دیگر آب حوض کامل خالی شده بود از طرفی اوایل این دستور هرکس که سرش را از آب بیرون میآورد به سرش میکوبیدند تا زیر آب برود.
اردوگاه تکریت 11 اردوگاه خاصی بود و بیشتر اسرایش از جمع افراد با سواد یا نظامی رده بالا بودند. من مداحی میکردم و روز بعدش که عراقیها متوجه سینه زنی میشدند همرزمان دیگرم را می بردند. دیگر بچهها به خود من شک کرده بودند که نکند امشب میخوانی و فردا آمار را میدهی. جالب است بدانید که تا آخر هیچگاه من به دلیل مداحی «لو» نرفتم و بچهها شکنجه را تحمل میکردند اما لب به سخن نمیگفتند.
کوزه آبی که به نام یک موشک عراقی مزین شد
ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقیها آمدند و گفتند میخواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم.بسیار خوشحال شدیم . در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور میکردیم تا اینکه روزموعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند این آب سردکن است. همه ما متوجه شدیم البته همین هم غنیمت بود آن را زیر باد پنکه قرار میدادیم و آب کمی سرد میشد. یک شب یکی از بچهها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست. روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم و بعد اسمش را «صاروخ 10» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشکهایی با این اسم را تولید میکرد.عراقیها متوجه این نامگذاری شدند و برای همین به این بهانه که آنها را مسخره کردهایم ما را تنبیه کردند.
داستان آزادی ما هم جالب است.اردوگاه تکریت 11 اردوگاه خاصی بود.هیچ کدام از اسرای این اردوگاه توسط صلیب سرخ ثبتنام نشده بودند برای همین تا آخرین روزهایی که قرار بود اسرا آزاد شوند اطلاعی از آزادی نداشتیم. حدود سه روز مانده بود که زمزمههای آزادی در میان اسرا پیچید. یک روز آمدند و صلیب سرخ اسم همه ما را نوشت و ما را بعد سوار اتوبوسی کردند و از مرز خسروی به ایران آمدیم. سه روز در قرنطینه بودیم. یکی از افرادی که آنجا بود آقای «بزرگی» نام داشت. من را شناخت و ازمن پرسید که میخواهی با پدر و مادرت تلفنی صحبت کنی؟ پذیرفتم. بیشتر سخنانم در شب با پدر و مادرم اشکریزان بود. چند روز پیش از آزادی اسرا منافقین گفته بودند که من شهید شدهام و اخبار ضد و نقیضی از زنده بودنم به پدرم میدادند و پدرم همه چیز را به خدا واگذار کرده بود تا اینکه شهریور ماه 69 آزاد شدیم.