کد خبر 563335
تاریخ انتشار: ۶ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۴:۴۶

همسر شهید می‌گوید: من دور و بر حاج آقا راه می‌رفتم تا کمکشان کنم. یک لحظه گفت: «یقین دارم این دفعه می‌خواهم شهید شوم،‌ شما یک احترام خاصی به من می‌گزارید و یک‌طور خاصی مواظب من هستید.» گفتم: «نه، این‌طور نیست، از کجا معلوم که این‌طور شود؟».

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی، در سال 1309 در قم به دنیا آمد. دروس خارج فقه و اصول را از محضر آیات عظام: امام خمینی، بروجردی، گلپایگانی و اراکی تحصیل کرد.

در سن 27سالگی در سال 1336 جهت تشکیل خانواده تصمیم به ازدواج گرفته و با خانواده آیت الله العظمی میرزای شیرازی وصلت کرد.

فعالیت سیاسی وی پس از کودتای ننگین 28 مرداد 1332 شروع شد. چندین مرحله توسط مأموران طاغوت دستگیر شد که از این میان 5 بار اسیر زندان‌های مخوف رژیم گشته و 1 بار هم تبعید شد. اداره بیت امام هنگام استقبال از امام، نقش ویژه شهید بود که بسیار حساس و قابل توجه است. ابلاغ و اعلام فرمان امام مبنی بر لغو حکومت نظامی در 21 بهمن 1357 به مردم نقش دیگر شهید بود که به‌همراه شهید مطهری، اقدام کرد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، آیت‌الله شاه‌آبادی در آغاز دوره اول مجلس شورای اسلامی به‌عنوان کاندیدای مشترک جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی و دیگر گروه‌های اسلامی بود که با رأی بالای مردم تهران به نمایندگی مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و طی 4 سال خدمت در این سنگر، اثرات عمیقی از خود به جای گذاشت. ایشان در کمیسیون قضایی، یک عضو صاحب‌نظر فعال بود و در دوره دوم کسب 1.5 برابر بیشتر رأی به نمایندگی مجلس انتخاب شد و همین دلیل بر افزایش محبوبیت او در بین مردم بود.

نمایندگی امام در بنیاد مستضعفان از سال 1359 و همکاری با اوقاف و امور خیریه از فعالیت‌های قابل توجه جانبی دیگر آیت‌الله شاه‌آبادی بود. در طول مدت دفاع و جنگ تحمیلی در فرصت‌های به دست آمده در جمع رزمندگان اسلام و در کنار آنان در جبهه‌ها حضور می‌یافت. بالاخره در واپسین مرحله‌ای که آیت‌الله از مناطق جنگی جنوب بازدید می‌کرد، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون بر اثر انفجار و اصابت ترکش در ششم اردیبهشت ماه سال 63 در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت به شهادت رسید.

روایت شهادت و الهام‌های قلبی به خانواده از شهادت این مرد بزرگ در ادامه می‌آید:

عروج ملکوتی و رابطه عمیق قلبی:

خواب همسر در شب شهادت

شب شهادت ایشان که شب جمعه بود من خواب ایشان را دیدم و چون می‌خواستم به قم بروم، بلند شدیم و سحری خوردیم تا فردا روزه بگیریم. روز وفات امام موسی‌بن جعفر‌(ع) بود، بچه‌ها همه به کوه رفته بودند و نبودند. من عین جریانی را که اتفاق افتاده بود در خواب دیدم که ایشان زمان رفتن دیرشان شده بود و من به ایشان رسیدگی می‌کردم و بعد رفتند و بعد هم خبر شهادت را آوردند. در خواب خیلی بی‌تابی می‌کردم اما به‌عکس در بیداری این حالت را نداشتم،‌ من داغ‌دیده بودم و خدا یک نیروی صبری به من داد. قبل از شهادت ایشان من مصیبت‌های زیادی دیده بودم. پدرم 4 ماه بود که مرحوم شده بود. برادرها و بچه‌ام سال قبلش کشته شده بودند، خلاصه خیلی ناراحت بودم و حاج آقا خیلی رعایت مرا می‌کرد، خیلی مواظب بود که من ناراحت نشوم و ایشان که به این شکل رعایت مرا می‌کرد خوب، طبیعی است که علاقه من به ایشان هم بیشتر می‌شد. از خدا می‌خواستم که کمکم کند، قلب آدم گنجایش دو تا محبت ندارد، محبت ایشان تمام قلب مرا گرفته بود، می‌گفتم جایی نگذاشته برای محبت خدا و خیلی ناراحت بودم که چرا این‌قدر علاقه‌ام به ایشان زیاد شده، شبی که این خواب را دیدم خیلی در خواب بی‌تابی کرده بودم.

وقتی بیدار شدم صدای زنگ تلفن را شنیدم و طوری بودم که اصلاً نمی‌توانستم بلند شوم تلفن را بردارم و همین‌طور خزیدم تا نزدیک تلفن، البته آن موقع مستقیم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه‌ها را گرفتند، اما همین که خودشان پشت خط تلفن نبودند، من فهمیدم که مسأله‌ای پیش آمده، البته نمی‌توانستم شهادت ایشان را قبول کنم و می‌گفتم لابد مجروح شده، هرچه اصرار کردم برادر دکتر چمران گفت: «نه، ایشان برای خط رفتند و طوری نشده»، اما من احساس کردم اتفاقی افتاده اما به آن شکل بی‌تابی نکردم. از خدا فقط کمک می‌خواستم که خدا کمک کند به من و بچه‌هایم که کوچک بودند و خدا کمک کند که من بتوانم وظیفه‌ام را انجام بدهم؛ الحمدلله خدا هم کمک کرد و بچه‌هایم مرا گریان ندیدند. در واقع نگذاشتم که گریه مرا ببینند و گفتم که بچه‌ها صدمه می‌خورند، هر مطلبی داشتم به خدا می‌گفتم و الحمدلله خدا کمک کرد.

سفر آخر

ایشان بسیار عاشق جبهه بود، یک روز در مجلس گفتند: «چه‌کسی وقت دارد که به جبهه برود؟» ایشان فرمودند: «من 48 ساعت وقت دارم و آن زمانی بود که مجلس به ایشان مرخصی داده بود و ایشان در آن ساعت‌ها به جبهه رفت.» وقتی رسید به من زنگ زد و گفت: «برنامه‌های من را تنظیم کنید و عقب بیندازید، چون جبهه به روحانی نیاز دارد و رزمنده‌ها نیاز به روحیه دارند و من می‌خواهم اینجا باشم، الآن وضعیت جزیره خطرناک است و می‌خواهم آنجا در سنگرها در کنار رزمنده‌ها باشم» و همان‌جا هم ماند. من گفتم: «برایم مقدور نیست که بتوانم برنامه‌های شما را عقب بیندازم، چه‌کار کنم؟» و ایشان گفت: «دوباره زنگ می‌زنم که ببینم می‌توانم برنامه‌ها را عقب بیندازم یا نه؟» که رفتنشان همانا و شهادتشان همان!

لحظه خداحافظی و الهام قلبی برای شهادت

ایشان یک ساعت مشخصی قرار بود به جبهه برود، اتفاقاً این بار پسرشان آقا مسعود را هم با خودش می‌برد. آن ساعتی که قرار بود بروند کمی جلوتر افتاده بود و زنگ زد به ایشان که پرواز جلو افتاده. بنابراین کمی کارهایشان به هم خورده بود و پاسدارشان هم نیامده بود. من دور و برشان راه می‌رفتم تا کمکشان کنم، یک لحظه گفت: «یقین دارم این دفعه می‌خواهم شهید شوم،‌ شما یک احترام خاصی به من می‌گزارید و یک‌طور خاصی مواظب من هستید.» گفتم: «نه، این‌طور نیست، از کجا معلوم که اینطور شود؟ شهادت خیلی خوب است و خدا قسمت ما هم بکند، ما خودمان هم می‌خواهیم که شهید شویم.» من یک‌وقت دیدم ایشان اصلاً منتظر نیست که پاسدارشان بیاید، داخل حیاط رفت و ماشین را روشن کرد.

من پایین رفتم و قرآن را بردم. ایشان پیاده شد و قرآن را بوسید و آماده شد که برود. من با یک حالت خاصی گفتم: «شما گاهی وقت‌ها ما را هم به جاهایی می‌بردید، حالا خودتان به‌تنهایی می‌روید؟ خوب، ما را هم ببرید.» گفت: «شما اگر این مسافرت‌های ما را دوست دارید از این بعد هرجا خواستم بروم، برنامه ریزی می‌کنم که شما هم باشید.» من گفتم :«بله، خیلی دوست دارم» و بعد ایشان رفت. قرار بود 48 ساعت آنجا باشد اما به من زنگ زد و گفت که «مثل اینکه در جبهه کمبود روحانی دارند، من خیلی دوست دارم که چند روزی بیشتر اینجا باشم». ایشان در اینجا یک کلاس عربی داشت (الغدی) که من هم جزو شاگردان آن کلاس بودم، گفتم: «عیب ندارد، ولی آن کلاس برای خودمان است و خیلی دوست داشتم که خودتان را برای روز شنبه به آن کلاس برسانید.»، گفت: «اگر بشود می‌آیم ولی خیلی دوست دارم بیشتر در جبهه باشم و فکر می‌کنم به این زودی نمی‌توانم بیایم». بعد از آن تلفن بود که می‌خواست به خط مقدم برود و هدایایی را برای آن سنگرنشین‌ها ببرد که رفت و بعد این اتفاق افتاد و ایشان شهید شد.
منبع: تسنیم