کد خبر 566140
تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۳

در دانشگاه با یکی از هم‌کلاس‌هایم دوست‌ شده بودم. آن زمان با هم تصمیم گرفتیم یک مغازه‌ی جوراب فروشی باز کنیم.پولمان به اندازه‌ی جوراب فروشی می‌رسید و می‌خواستیم خرج زندگی‌مان را خودمان در بیاوریم. پول زیادی هم نداشتیم اما می‌خواستیم این کار را تجربه کنیم.

گروه فرهنگی مشرق - مصطفی زمانی در ماه‌های اخیر دو فیلم ماهی سیاه کوچولو و جامه دران را بر پرده‌ی سینماها داشته است. جوان گمنام ایفاگر نقش حضرت یوسف‌(ع) حالا بعد از هفت سال به یکی از شاخص‌ترین چهره‌های سینما و شبکه‌ی نمایش خانگی تبدیل شده و در جمع بازیگران حرفه‌ای این چند سال قرار گرفته. کارنامه‌ی او هم با شانس و موفقیت گره خورده و هم با ناکامی و شکست. خودش اما همان‌طور که در مصاحبه‌ می‌خوانید از این واژه‌ها بیزار است و دوست دارد به جای ارزیابی صریح مسیری که طی کرده از حس و حال این روزهایش بگوید و نسبتش را با سینمای ایران و کارهایی که در آنها بازی کرده توضیح بدهد.به گزارش 24 او هم مثل خیلی دیگر از بازیگران دل خوشی از وضع موجود ندارد و دوست دارد دلایل سرخوردگی‌اش را برایمان توضیح دهد. اما تأکید می‌کند که از غر زدن خوشش نمی‌آید و در کنار شکایت از نابسامانی‌ها و آشفتگی‌هایی که با آنها مواجه شده همچنان امیدوار است؛‌ امیدوار به این که سینما و بازیگری بیشتر جدی گرفته شود و اهالی‌اش هم با احترام بیشتری با آن مواجه شوند. زمانی در کنار این حرف‌ها چهره‌ی جوانی واقع بین اما آرمان گرا را هم از خودش ترسیم می‌کند که نمونه‌اش را در میان بازیگران هم دوره‌اش به ندرت مشاهده کرده‌ایم.





*قرار بود از جای دیگر مصاحبه را شروع کنیم اما حرف‌هایی که هنگام عکاسی با هم زدیم باعث شده تصمیم بگیریم سراغ نکته‌ای برویم که خودتان به آن اشاره کردید؛ این که ای کاش زندگی یک دکمه‌ی «شات داون» داشت و می‌شد با خیال راحت آن را فشار داد و تمام. ظاهراً  حتی به دکمه‌ی «ری استارت»‌ هم رضایت نمی‌دهید! چه اتفاقی برایتان افتاده که احساس می‌کنید الان یک دکمه‌ی شات داون کار را راحت می‌کند؟

من از آدم‌هایی که غر می‌زنند متنفرم. الان هم هر چیزی می‌گویم از باب توصیف وضعیت است. ما در شرایط اجتماعی و فرهنگی‌ای زندگی می‌کنیم که در همه‌جا روی کلماتی مثل «موفقیت» و «شکست» زوم شده و قضاوت درباره‌ی آدم‌ها تبدیل به یک فرهنگ شده. طوری که آدم‌ها به خودشان حق می‌دهند در مورد هر چیزی داوری بکنند. مثلا بگویند فلانی بازیگر یا کارگردان خوبی نشد و بنابراین آدم موفقی نیست. در حالی که هیچ کس در خلوت آن آدم حضور نداشته و از همه چیز خبر ندارد. ما در چنین شرایطی باید بی توجه به این جور حرف‌ها به اصول خودمان پایبند باشیم و به چیزهایی دل ببندیم که در طبیعتمان وجود دارد.

ما آدم‌ها اصلا فرصتی برای عوض کردن طبیعتمان نداریم. می‌توانیم عداتمان را عوض کنیم. اما چیزهایی را که ما را سر ذوق می‌آورد نمی‌توانیم تغییر دهیم. تمایل به استفاده از دکمه‌ی شات داون به این دلیل در ذهنم شکل گرفته که از قضاوت آدم‌ها درباره‌ی خودم خسته شده‌ام. از این که مثلا بگویند:‌«آقای زمانی، شما که در فلان سریال خیلی موفق بوده‌اید چرا قبول کرده‌اید در فلان فیلم بازی کنید؟در این جور سوال‌ها یک جور قضاوت وجود دارد که آزار می‌دهد. بعضی مواقع به من گفته‌اند تو آدم خیلی موفقی هستی،‌ اما کدام موفقیت؟ گاهی فکر می‌کنم در آن دورانی که به نظر دیگران موفق بوده‌ام خیلی اذیت شده‌ام. رنج نکشیده‌ام چون رنج می‌تواند شیرین باشد. به جایش عذاب کشیده‌ام.

*چه چیزی آزارتان داده؟

 تمام فضایی که در آن قرار گرفته‌ام. نمی‌خواهم به آدم یا موضوع خاصی اشاره کنم. منظورم نوع انتخابی است که تو را در یک جریان قرار می‌دهد.



*اما شما در مسیر زندگی،‌بیشتر انتخاب شده‌اید تا خودتان انتخاب کرده باشید.



 بله و به همین دلیل بیشتر در معرض قضاوت بوده‌ام. اما بعد از مدتی به این نتیجه رسیده‌ام که انگار در این زندگی چیزی قرار نیست تو را آرام کند.


راستش من زندگی خیلی معمولی‌ای داشتم. هیچ چیز برایم اهمیت نداشت جز این که کسی را آزار ندهم. هیچ وقت از موفقیت یا شکست ترس نداشته‌ام. فقط از این می‌ترسیدم که به هر دلیلی آدم‌هایی  را که دوستشان دارم و در زندگی‌ام آدم‌های مهمی هستند اذیت و ناراحت کنم.



*دقیقا کی به این نتیجه رسیدید؟



 راستش من همیشه همین طور بوده‌ام؛‌ حتی در شش سالگی. از دو-سه سال پیش تا الان برگشته‌ام به همان سال‌های کودکی‌ام؛ به قبل از این که بازیگر بشوم. راستش من زندگی خیلی معمولی‌ای داشتم. هیچ چیز برایم اهمیت نداشت جز این که کسی را آزار ندهم. هیچ وقت از موفقیت یا شکست ترس نداشته‌ام. فقط از این می‌ترسیدم که به هر دلیلی آدم‌هایی  را که دوستشان دارم و در زندگی‌ام آدم‌های مهمی هستند اذیت و ناراحت کنم. الان هم با  این که در حرف می‌گویم دنبال دکمه‌ی شات داون می‌گردم اما می‌دانم که اگر چنین دکمه‌ای وجود داشت به خاطر آدم‌هایی که دوستشان دارم آن را فشار نمی‌دادم. به همین دلیل به مرور زمان مجبور شده‌ام به ادامه دادن وضع موجود رضایت بدهم. اما در همین وضعیت هم هر روز باید فشار قضاوت‌های اطرافیان مواجه باشم و از این بترسم که آنها من را آدم موفق یا شکست خورده‌ای بدانند. آدم‌هایی که من را از نزدیک نمی‌شناسند چه حقی دارند که در مورد من و کارهایم قضاوت بکنند؟ اصلا من چرا باید کارایی بکنم تا آنها خوششان بیاید؟ این فشارها و قضاوت‌هاست که باعث خستگی و بی حوصلگی‌ام شده.

زندگی هم باید مثل سالن سینما یک «در خروج اضطراری» داشته باشد.


 جمله‌‌ی معروفی با آنی مضمون وجود دارد:«سخت است آدم را از زنجیرهایی که عاشقان است رها بکنی» همین زنجیرها باعث می‌شود اگر فرضا دکمه‌ی شات داونی هم وجود داشته باشد آن را فشار ندهم. من مشکلی با عشق و زنجیرم ندارم. اما این دلیل نمی‌شود از حواشی ماجرا لذت ببرم. آقای کیارستمی درست می‌گوید که زندگی هم باید مثل سالن سینما یک «در خروج اضطراری» داشته باشد.


*اگر آدمی این قدرحساس باشد به حواشی که این شرایط خیلی آزار دهنده است به خصوص درباره‌ی شما که بازیگرید و به هر حال همیشه در معرض اظهارنظر و قضاوت هستید...

به همین دلیل حرف‌شات داون را وقتی به شما زدم که در حال عکاسی بودیم.




*در واقع از عوارض بازیگری و شهرت بیزار شده‌اید...


درفرهنگ مردم ما به چشمشان است. یک بازیگر با توجه به محدودیت‌های اجرایی‌ای که با آنها دست و پنچه نرم می‌کند در مواجهه با این فرهنگ قدرت زیادی ندارد. منظورم محدودیت‌های فیلمنامه‌ای، کارگردانی و بازیگری در کلیت سینمای ایران است که کار من بازیگر را خیلی سخت می‌کند. دهه‌ی 70 و 80، که در سینمای ایران فیلم‌های خوبی ساخته می‌شد، گذشته است. آن زمان اینترنت و ماهواره تا این حد فراگیر نبوده و مردم انتظار کمتری هم از سینما داشتند.
الان جامعه و جهان رشد کرده اما سینمای ما رشد نکرده و درک درستی از شرایط روز ندارد. درست است که آقای کیارستمی، فرهادی و عیاری و خانمی بنی اعتماد و چند نفر دیگر کارشان درست است، اما باور کنید اینها خارج از جریان اصلی سینمای ایران کار می‌کنند. آنها نخبه‌هایی‌اند که در هر دوره‌ای راهشان را پیدا می‌کنند. من از بچگی یاد گرفته‌ام به جای غر زدن راهم را پیدا کنم؛ حتی اگر هزینه‌اش سکوت کردن باشد. به همین دلیل دکمه‌ی شات داون دکمه‌ای نیست که من دوست داشته باشم فشار دهم. به آن اشاره می‌کنم تا شرایط را روشن کنم،‌تا معلوم شود چرا به ذهنم رسیده و شما هم در موردش سوال کنید. می‌دانم نباید سر خودم را کلاه بگذارم و حواسم باشد در مقایسه با آدم‌هایی که برای بهترشدن جهان زندگی‌شان را فدا کرده‌اند هیچ کاری از دستم بر‌نمی‌آید. این خیلی عذاب آور است که بنشینیم پست‌ترین نوع راهنمایی را انجام بدهیم؛ یعنی حرف زدن.


*اما اصلا قرار بوده شما با سینما بتوانید دنیا را تجات بدهید؟ در مورد تصوری که الان دارید صحبت نمی‌کنم. وقتی وارد سینما شدید واقعا فکر می‌کردید قرار است با سینما دنیا را عوض کنید؟



راستش من آن زمان اصلا سینما را حدی نگرفته بودم. البته وقتی برای بازی در نقش یوسف انتخاب شدم، خودم بیشتر از بقیه مطمئن بودم شایسته‌ِ‌ی این نقش هستم و سعی کردم از نهایت توانایی‌ام استفاده کنم. من در خلوت خودم را به شکل سخت گیرانه‌ای داوری می‌کنم. وقتی هم به خاطر نقش یوسف در موقعیت جدیدی قرار گرفتم سعی کردم آن را بشناسم و به این نتیجه رسیدم که به جای این که در مواجهه با آن خوشحال و ذوق زده بشوم باید به آن احترام بگذارم. مثل وقتی که یک نفر شما را دوست دارد و شما حتی اگر او را دوست ندارید بهش احترام می‌گذارید. چون دوست داشتن اساسا عمل قابل احترامی است. من هم سعی کردم به نقش یوسف احترام بگذارم. احترام نیاز به کمی صبوری و تحمل دارد و این خودش باعث شد روحیه‌ی وحشی‌ام از آن به بعد کمی کنترل شود. من سعی می‌کنم در مواجهه با چیزهایی که ازشان می‌ترسم حرکت انتحاری بکنم از آن فرار نکنم.



*اگر چیزی شما را بترساند به سمتش می‌روید؟


زمانی: به سمتش می‌روم و انتحار می‌کنم.




*از حرف‌های شما بوی بی‌قراری می‌آید. منظورتان این است که بازیگری باعث شده این بی قراری در وجودتان شکل بگیرد و ریشه بدواند؟


 بی‌قرار نیستم و در زندگی شخصی‌ام بلدم خودم را آرام کنم. اما این را هم می‌دانم که به خاطر حرفه‌ام دست به کارهایی می‌زنم که به آنها علاقه‌ای ندارم. مثل همین حرف زدن که به نظرم نباید از یک حدی بیشتر بشود،اما از آن فرار هم نمی‌کنم. چون به نظرم یکی از مسئولیت‌های بازیگر در قبال همکارانی که در کنارش بوده و کارهایی که در آنها حضور داشته پاسخ گو بودن نسبت به اثر است. به همین دلیل حاضر می‌شوم مصاحبه کنم اما در کنارش هم می‌گویم حرف‌هایی که می‌زنم نظریات الانم است و ممکن است تغییر کند و برای این که منظورم را متوجه شوید آن قدر دور یک سوال می‌چرخم تا بالاخره هیچ نکته‌ی مبهمی باقی نماند. جواب ساده و مستقیم به سوال‌ها که کاری ندارد. مهم این است که مصاحبه حس و حال من را هم به خواننده منتقل کند.

*آن زمان که سمت بازیگری رفتید فکر می‌کردید قرار است در این تجربه متوقف بمانید یا از آن عبور کنید؟ می‌خواهم بدانم برایتان فقط یک جور تفریح بود یا مهم‌تر بود و فکر کردید چشم اندازی وجود دارد و می‌توانید با آن زندگی کنید؟

راستش قبل از انتخاب برای نقش یوسف بازیگری اصلا برایم جذاب نبود. حتی مشهورها برایم جذاب نبودند. ما در منطقه‌ای از شما زندگی می‌کردیم که خیلی از بازیگران سینما و تلویزیون به آنجا رفت و آمد داشتند. ولی یادم نمی‌آید هیچ وقت رفته باشم کنار اینها عکس بگیریم. نه این که از آنها خوشم نمی آمد؛‌ موضعی نسبت به‌شان نداشتم.



*به این فضا بی تفاوت بودید.


 بله، بی تفاوت بودم و دنیای خودم را داشتم. مثلا در هشت سالگی تقلید صدا و بازی می‌کردم. صبح‌ها در مدرسه نمایشنامه‌ای سر هم می‌کردم یا از تلویزیون کپی می‌کردم و اجرا می‌کردم. این جهانی بود که دوستش داشتم. اما هیچ وقت برایم جدی نبود. آن قدر عاشقش نبودم که زندگی‌ام را برای بگذارم. هیچ وقت به همین خاطر وقتی بزرگ‌تر شدم فقط به فکر درس بودم. می‌خواستم با درست به چیزی که می‌خواهم برسم. اما دیدم درس را هم خیلی دوست ندارم.

*این خاطرات مربوط به چه سالی است؟

من تا آخر دوره‌ی راهنمایی بهترین شاگرد مدرسه و استان بودم. همه روی من حساب ویژه‌ای باز می‌کردند. ولی عاشق فوتبال بودم. گاهی اوقات هفت – هشت ساعت کنار ساحل و خیابان با یک جمع پنج – شش نفره فوتبال بازی می‌کردیم. بی‌رحمانه عاشق فوتبال بازی کردن بودم اما چون بدن نحیفی داشتم نمی‌توانستم حرفه‌ای بازی کنم. یکی- دوبار هم امتحان کردم اما در حد یار ذخیره باقی ماندم. تکنیکم خوب بود اما قوای بدنی زیادی نداشتم. راستش آن‌قدر هم حوصله نداشتم که بخواهم به طور جدی آن را پیگیری کنم. با همین روحیه وارد دانشگاه شدم. در آنجا هم مثل همه‌ی دانشجویان دیگر درس می‌خواندم و زندگی می‌کردم تا این که اتفاق بامزه برایم افتاد که اولین بار است آن را تعریف می‌کنم. در این چند وقت آگاهانه سعی کردم هر چیزی را که برایم ارزش داشته ببازم و راحت شوم. این خاطره‌ای که می‌خواهم بگویم هم یکی از آنهاست که از مسیر یک قصه،‌ منظورم را توضیح می‌دهد. در دانشگاه با یکی از هم‌کلاس‌هایم دوست‌ شده بودم. آن زمان با هم تصمیم گرفتیم یک مغازه‌ی جوراب فروشی باز کنیم.

*چرا جوراب فروشی؟


 پولمان به اندازه‌ی جوراب فروشی می‌رسید و می‌خواستیم خرج زندگی‌مان را خودمان در بیاوریم. پول زیادی هم نداشتیم اما می‌خواستیم این کار را تجربه کنیم. دوستم گفت کسی را می‌شناسد که دوست پدرم است و ‌می‌تواند کمکمان کند. قبول کردم برویم سراغش اما متأسفانه یا خوشبختانه به خاطر هوش آزاردهنده‌ای که همیشه داشته‌ام خیلی زود فهمیدم کسی که به دیدنش رفته‌ایم دوست پدرش نیست و یکی از آشناهای قدیمی خودش است که حالا دل خوشی هم از من ندارد. وقتی دور هم جمع شدیم کسی که به ملاقاتش رفته بودیم به من گفت: « تو که این قدر خوشگلی چرا نمی‌روی بازیگر بشوی؟» احساس کردم با گفتن این جلمه شاید می‌خواهد من را جلوی دوستم تحقیر کند. همین حس باعث شد  تصمیمم را بگیرم و به سمت چیزی که احتمالا به خاطرش تحقیر شده بودم حرکت کنم.

*یکی از همان حرکت‌های انتحاری ....

دقیقا با خودم گفتم من که از کارکردن فرار نمی‌کنم. حتی حاضرم جوراب بفروشم اما اگر قرار است به خاطر ظاهرم تحقیر بشوم تا آخرش می‌روم. دو سال برای بازیگری تست دادم؛‌ فقط هم برای نقش اول. بعضی‌ها می‌گفتند اگر پول داری بازیگرت می‌کنیم. بعضی هم پیشنهاد بازی در نقش چندم می‌دادند. منظورم این نیست که این نقش‌ها بی اهمیت‌اند. اما من می‌خواستم فقط برای نقش یک تست بدهم،‌ نمی خواستم مثلا گوشه‌ای از یک سکانس در نقش صاحب یک کافی شاپ دیده بشوم. راستش را بخواهید در آن زمان چیز زیادی هم از بازیگری نمی‌دانستم. تا این که گذرم به پروژه‌ی یوسف و اتفاقی که می‌خواستم افتاد. قبل از آن البته در سریال بزرگمردان کوچک هم بازی کرده بودم که آقای عباسی‌زاده تهیه‌کننده‌اش بود. معمولا در زندگی‌ام آدم شکر گزاری هستم. بازیگری بعد از نقش یوسف بسیار بیشتر از چیزی که انتظار داشتم برایم به ارمغان آورد. به همین دلیل گفتم احساس وظیفه می‌کردم به این حرفه احترام بگذارم و جدی‌اش بگیرم. من محترمانه انتخاب شدم و تصمیم گرفتم به این انتخاب احترام بگذارم.



*جدی گرفته شدید و خودتان هم به بازیگری بها دادید. پس چه چیزی باعث شد از شرایط ناراضی بشوید و به فکر دکمه‌ی شات داون بیفتید؟

 از جایی که فهمیدم وقتی از مقابل دوربین کنار می‌روم دیگر اجازه ندارم خودم باشم. چون در سینمایمان حرفه‌ای نیستیم وقتی از جلوی دوربین کنار می‌رویم همه انتظار دارند همچنان نقش بازی کنیم. انتظار دارند به همه لبخند بزنیم و همیشه حال خوبی داشته باشیم. احتمالا خیلی از بازیگران خوب ما به همین دلیل از دید اطرافیان آدم‌های بداخلاقی هستند. به نظرم اتفاقا آنها کار درستی می‌کنند که به هیچ چیزی غیر از کارشان اهمیت نمی‌دهند. بازیگران حرفه‌ای اصلا نباید در موردشان قضاوت کنند. اما متأسفانه یا خوشبختانه این روحیه در من نیست. من همین طوری بزرگ شده‌ام و نمی‌توانم کاری‌اش بکنیم. همین تعارض است که گاهی خیلی آزارم می‌دهد. ممکن است از بیرون همه چیز خوب به نظرم بیاید اما مصنوعی بودن ماجرا آزارم می‌دهد.

*دوست دارید وقتی پشت دوربین نیستید چطور باشید که بازیگری دست و پایتان را می‌بندد؟ اصلا سینما چه چیزی از شما گرفته  که حالا به خاطرش افسوس می‌خورید؟

 من چیزی نداشتم که سینما ازم بگیرد، اما توقعم از آن بالا بود. بالاتر از چیزی که با آن مواجه شدم. ظاهرم از بچگی توجه بقیه را جلب می‌کرد. اما اهمیتی به آن نمی‌دادم. چون خودم برایش زحمتی نکشیده بودم. صدایم هم در کودکی آن قدر نازک بود که در مدرسه فقط به درد سرود خواندن می‌خورد. اما در بلوغ ناگهان تن صدایم عوض شد. وقتی برای بار اول صدای خودم را پشت صحنه‌ی سریال یوسف شنیدم گفتم واقعا می‌خواهید از این صدا استفاده کنید؟ آقای امیری صدابردار سریال برایم توضیح داد که صدای خوبی دارم و همه‌ی آدم‌ها چون صدای خودشان را از گوش میانی می‌شنوند تصور دیگری از آن دارند. همه‌ی این اتفاقات باعث شد من هم خودم را در بازیگری جدی بگیرم.



*جدی گرفتن دقیقا یعنی چه؟ مثلا سعی کردید توانایی خودتان ر ا در بازیگری بالا ببرید یا در انتخاب نقش‌ها سخت گیر بشوید؟

با مرور فیلم‌هایی که در این چند وقت بازی کرده‌ام جوابتان را می‌دهم. در دو سال و نیم گذشته فقط در سه فیلم بازی کرده‌ام. کنارش در شهرزاد هم بازی کرده‌ام که نه ماه از من وقت گرفته. در واقع بعد از جیب بر خیابان جنوبی،‌ فقط خط ویژه و جامه داران و ماهی سیاه کوچولو و شهرزاد را داشته‌ام. قصه‌ی خط ویژه در خیابان می‌گذشت. دلیل بازی در جامه‌دران و شهرزاد هم چیزهای دیگری بوده. اما آیا من انتخاب کرده‌ام یا این طوری پیش‌آمده است؟ راستش را بخواهید بیشتر پیش آمده. ولی من انتخابم را طور دیگری کرده بودم. در زمانی که شما نمی‌دانید چه کار درستی را باید انجام بدهید،‌کارهایی هم وجود دارد که می‌دانید نباید انجام بدهید. من هم در این چند سال کار غلط انجام نداده‌ام. نمی‌توانم بگویم انتخاب‌هایم درست بوده یا نه. اما سعی کرده‌ام انتخاب خیلی اشتباهی نکنم و مسیر تجربه کردن را در زندگی‌ام باز بگذارم.

بعد از بازی در نقش یوسف پذیرفته بودم که به عنوان یک بازیگر آماتور وارد حرفه‌ی بازیگری شده‌ام و سخت‌گیری زیادی نداشتم. اما بعد از مدتی که در چند فیلم بازی کردم به نظرم رسید جوشش درونی‌ام به طور کامل به این نقش‌ها منتقل نشده. اول فکر کردم ببینم بقیه چه ‌می‌گویند. بعضی‌ها می‌گفتند چون بازیگر حرفه‌ای نبوده‌ای بدنت عادت ندارد. به خاطر همین تصمیم گرفتم کمی حرفه‌ای رفتار کنم و به سراغ نقش‌های مختلف بروم. کیفر‌، قصه‌ی پریا و حتی آل بخشی از همین تجربه‌ها بود.



در سینما آدم با یک اشتباه حذف می‌شود. بازیگری مثل ریاست جمهوری جای تجربه کردن نیست


*قاعدتا این تجربه‌ها با خودش یک جور آموزش هم داشته...


 دقیقا. ولی وقتی این تجربه‌ها را انتخاب کردم می‌دانستم قرار است روی لبه‌ی تیغ حرکت کنم.‌آن هم در سینمایی که جایی برای تجربه کردن وجود ندارد. در سینما آدم با یک اشتباه حذف می‌شود. بازیگری مثل ریاست جمهوری جای تجربه کردن نیست. اما حواسم به این بود که چه نوع تجربه‌ای را انجام بدهم که حذف نشوم و به انتحار و شات داون منتهی نشود.

*پس تصمیم گرفتید تا مرز انتحار بروید اما خودتان را قربانی نکنید.

 آدمی که مشت‌زن خوبی نیست نباید وسط رینگ بوکس برود. من براساس این تصمیم به پیشنهادهایی که به ظاهر خیلی خوب بودند نه گفتم و بیشتر خودم تصمیم گرفتم در فیلم‌های خاصی حضور داشته باشم. البته دو سال اول این طور نبود. اما دیدم آن مسیر واقعا به انتحار خطرناکی منتهی می‌شود. ممکن است آدم به خاطر رفاقت با کسی در فیلمی بازی کند و واقعا نابود شود. در کار ما پای احساسات که وسط بیاید فاجعه رخ می‌دهد.



*تجربه‌هایی که بعد از بازی در نقش یوسف داشتید برایتان قانع کننده بود؟


بدترین روز زندگی من آن روزی است که بتوانم کارگر بهتری برای این دنیا باشم و این کار را نکنم. برای همین همیشه تلاش می‌کنم جهان بهتری برای خودم و اطرافیانم بسازم. این تلاش به یک اطمینان قلبی نیاز دارد که هیچ وقت پیش نمی‌آید. اما آدم چاره‌ای ندارد جز این که خودش را در مسیر قرار دهد و امیدوار باشد راه اشتباهی نرفته است. از وقتی تصمیم گرفتم به اولویت‌های خودم بها بدهم دیدم جلوی دوربین راحت‌ترم و فقط از این که کارم را درست انجام ندهم می‌ترسم که البته متأسفانه الان شرایط خوبی برای آن هم وجود ندارد. الان کار به جایی رسیده که ما معمولا بدون تمرین و دورخوانی جلوی دوربین می‌رویم. می‌گویند چون هزینه‌ها بالاست وقتی برای این کارها نداریم.

پیش می‌آید که موقع فیلمبرداری هم به همین دلیل از بعضی سکانس‌ها صرف نظر بشود. من در این شرایط به هر قیمتی خودم را راضی نگه می‌دارم. امام به دلیل هیمن محدودیت‌ها توقعی که از جامعه‌ی سینمایی داریم هیچ وقت برآورده نمی‌شود. من مشکلی ندارم که با نقش‌هایی دشوارتری مواجه بشوم. خوشحال می‌شوم که دیگران هم این را از من بخواهند. ولی انگار توقع همه پایین آمده و به حداقل‌ها اکتفا کرده‌اند. به همین دلیل در جشنواره‌ی فجر به بیشتر از دو – سه فیلم نمی‌شود امید داشت. معمولا این دو- سه فیلم را یا نابغه‌ها ساخته‌اند یا...

تهران شهر بسیار گرانی است و زندگی یک آدم مشهور بسیار گران‌تر رقم می‌خورد.به همین دلیل بازیگر باید خیلی خوش شانس باشد که بتواند هر سال در یکی از آن دو سه فیلم خوب بازی کند. بگذریم که معمولا آدم‌هایی که نبوغ دارند پول ندارند.

*یا کسانی که خارج از جریان سینما فیلمشان را ساخته‌اند.


دقیقا، آدمی خارج از جریان سینما که عیارش هنوز معلوم نشده و با فیلم‌های دوم و سوم و چهارمش معلوم می‌شود نبوغ دارد یا فیلم اولش فقط یک جرقه بوده. بعضی فیلمسازها اما مثل شمع هستند. همیشه روشنایی دارند و نورشان هم دلمان را نمی‌زند. حالا در این شرایط سینمایی ایران الزامات زندگی یک بازیگر را هم در نظر بگیرید. همه می‌دانند تهران شهر بسیار گرانی است و زندگی یک آدم مشهور بسیار گران‌تر رقم می‌خورد.به همین دلیل بازیگر باید خیلی خوش شانس باشد که بتواند هر سال در یکی از آن دو سه فیلم خوب بازی کند. بگذریم که معمولا آدم‌هایی که نبوغ دارند پول ندارند.

*نبوغ هزینه دارد و معمولا تهیه کننده‌ها حاضر نمی‌شوند روی آن ریسک بکنند.

سینمای ما به آدم‌هایی مثل فرهادی نیاز دارد که هم نابغه باشند و هم بتوانند خارج از جریان سینما کار خودشان را بکنند. این فیلمسازها می‌توانند به سینما هیجان بدهند و من بازیگر را هم سر ذوق بیاروند. پرویز شهبازی هم همین طور است. نبوغ دارد و بلد است کار خودش را انجام دهد. به همین دلیل دو – سه سال یک بار یا حتی بیشتر فیلم می‌سازد. از ترسش هم یا سراغ نابازیگر می‌رود یا بازیگری که قبلا با او کار کرده است. البته کار درستی می‌کند و به همین دلیل نتیجه گرفته است. در چنین شرایطی برای آدمی مثل من در سینما چه انتخاب‌هایی باقی می‌ماند جز این که توجهم به چیزی به اسم سینمای خانگی که خودمان اختراعش کرده‌ایم جلب شود که بازارش هم گرم است؟

اما با خودم می‌گویم این همه به خودم زحمت بدهم تا عکسم برود توی سوپرمارکت؟ یعنی من هم کنار سس مایونز و بستنی قرار بگیرم؟ خیلی بلند پروازانه فکر کنی می‌َشوی هم رتبه‌ی یک بسته زعفران در یک سوپر مارکت. اما سراغت می‌آیند و می‌گویند قرار است کار خوبی بکنند. می‌گویند شهاب حسینی و ترانه علیدوستی و استاد نصیریان هم بازیگرش هستند وقصه‌اش هم در دهه‌ی 30 می‌گذرد اما پول زیادی نمی‌توانیم برای دستمزد پرداخت کنیم. سرمایه‌گذار کار، آقای امامی که در طول کار با هم دوست شدیم، گفت شما نگران نباش و اگر ناراضی بودی راضی‌ات می‌کنم.واقعا چون شریک دارد نباید جور شریکش را بکشد. او تا جایی که می‌توانست پشت ما ایستاد.

*حالا که در دو – سه سال اخیر تصمیم گرفته‌اید به نوعی رضایت شخصی بها بدهید در کنارش چقدر به رضایت مردم بها می‌دهید؟ از این جهت این سوال را می‌پرسم که بعضی از بازیگران ما در انتخاب‌های خودشان خیلی به مردم بها می‌دهند و مثلا می‌گویند نقشی را که آنها دوست داشته باشند حتما بازی می‌کنم.

 سینما در این سال‌ها خیلی نتوانست با مخاطب عام ارتباط برقرار کند. من کاری به اخراجی‌ها و رسوایی ندارم،‌ به طور کلی می‌گویم. منظور من بیشتر سینمایی است که نمی‌خواهد مردم را بخنداند. این نوع سینما در ارتباط با عوام ناکام مانده. جز با استثنائاتی مثل فیلم درباره الی ... بنابراین عوام نمی‌توانند برای من بازیگر معیار باشند. برعکس خواص که بعضی از ‌آنها گاهی به من کدهایی داده‌اند. وقتی یکی از همین خواص در اطرافم به من می‌گوید: «خودت خیلی خوب هستی‌ها» متوجه منظورش می‌شوم. می‌فهمم منظورش این است که جول دوربین خودت نیستی و بیشتر از حد بازی می‌کنی. در واقع او به جای این که من را تحلیل کند و بحث‌های فنی را پیش بکشد با یک جمله‌ی ساده به من می‌فهماند که چرا خودم را بیشتر از فلان نقشم دوست داشته. من خوش شانس بود‌ه‌ام که رفیق‌های خیلی خوبی داشته‌ام و دارم.



آدم حتی اگر در جمع خواص هم وارد شود، نباید فراموش کند که خودش هم یک روز جزو عوام بوده. بازیگری من را به جاهایی برده که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بروم. اما در همین جاها هم مردمانی بسیار شادتر و بهتر از خودم دیده‌ام با ظاهر خیلی معمولیکه متأسفانه از من امضا می‌گرفتند. در حالی که من باید از آنها امضاء می‌گرفتم.


رفیق‌هایی دارم که از هفت سالگی با هم دوستیم. و اصلا بزرگ‌ترین شانس زندگی من این است که رفیق‌هایم آدم‌های بسیار بسیار معمولی‌اند و همیشه تأسف می‌خورم که چرا دیگر معمولی نیستم. در زندگی آدم‌های معمولی آن قدر قصه‌های جذاب وجود دراد که آدم کیف می‌کند. اما من چون مشهور شده‌ام و رسانه پیدا کرده‌ام می‌توانم قصه‌ی خودم را برایتان تعریف کنم. در حالی که شاید قصه‌ی من به اندازه‌‌ی قصه‌ِی یکی از معمولی‌ترین آدم‌هایی که می‌َشناسیم جذاب نباشد. راز همیشه توی عوام بوده . از ازل این طور بوده و تا ابد هم همین طور است. آدم حتی اگر در جمع خواص هم وارد شود، نباید فراموش کند که خودش هم یک روز جزو عوام بوده. بازیگری من را به جاهایی برده که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بروم. اما در همین جاها هم مردمانی بسیار شادتر و بهتر از خودم دیده‌ام با ظاهر خیلی معمولیکه متأسفانه از من امضا می‌گرفتند. در حالی که من باید از آنها امضاء می‌گرفتم.


ما باید بپذیریم که در یک کشوری  زندگی می‌کنیم. و باید بپذیریم که در چنین کشورهایی مهم‌ترین دغدغه‌های مردم مسکن و خوراک و پوشاک است. وقتی من نوعی به مسکن، خوراک و پوشاک فکر می‌کنم به فرهنگی تن می‌دهم که در دسترسم است و با زحمت به دست نمی‌آید. تأثیر این جریان در اقبال کم مردم به سینما و تلویزیون و کتاب به خوبی دیده می‌شود.


*یک پله از چیزی که پرسیدم جلوتر رفتید اما هنوز جواب سوالم را درباره‌ی میزان اهمیت دادن به نظر مردم نداده‌اید. اصل را به رضایت شخصی می‌دهید یا رضایت مردم؟ می‌خواهم بدانم مثل بعضی از بازیگران ما وظیفه‌ی خودتان می‌دانید چیزی باشید که مردم می‌خواهند؟


 به هیچ وجه مردم در طول تاریخ طبق فرهنگی که به خوردشان داده شده رفتار کرده‌اند. ما باید بپذیریم که در یک کشوری  زندگی می‌کنیم. و باید بپذیریم که در چنین کشورهایی مهم‌ترین دغدغه‌های مردم مسکن و خوراک و پوشاک است. وقتی من نوعی به مسکن، خوراک و پوشاک فکر می‌کنم به فرهنگی تن می‌دهم که در دسترسم است و با زحمت به دست نمی‌آید. تأثیر این جریان در اقبال کم مردم به سینما و تلویزیون و کتاب به خوبی دیده می‌شود. اساسا چون در کشورهای جهان سوم خواندن مسئله‌ی بسیار دور افتاده‌ای است فرهنگ عمومی را سیاستمداران رقم می‌زنند نه ادبا و اهالی فرهنگ. بنابراین عوام اصلا گزینه‌ی قابل اعتنایی برای کسی که دنبال فرهنگ و ادبیات و ذوق به معنای واقعی کلمه می‌گردد نیستند. اما نکته اینجاست که در چنین فضایی که فرهنگ،‌ ارزش کمی دارد گوشه نشینی کار درستی نیست.

تصمیم به گوشه نشینی در واقع بدترین تصمیمی است که یک فرد می‌تواند بگیرد. مثل همان فشار دادن دکمه‌ی شات داون است که آدم را از قاعده‌بازی حذف می‌کند. بهترین راه، برقراری تعادل میان سلیقه‌ی خودت و سلیقه‌ی مردم است. ولی این تعادل الزاما به خلق شاهکار منتهی نمی‌شود و تو را در موقعیت ممتازی قرار نمی‌دهد. وضعیت ما مصداق هما شعر است که می‌گوید:«ما ز بی‌جایی در اینجا مانده‌ایم.»

*اما مخاطبان باهوشی هم هستند که کمی قبل‌تر به‌شان اشاره کردید: آنها کجای این تقسیم بندی قرار می‌گیرند؟ آنها هم جزو همین مردم‌اند.

 هوش ذاتی مخاطب ما بالا است و این قابلیت را دارد که بتواند سلیقه‌ی خودش را ارتقا بدهد. اما این مخاطب با مخاطب دهه‌ی 70 خیلی فرق می‌کند. الان مخاطبان خیلی بی پروا شده‌اند.



*مخاطب امروز معصومیت دوران ما قبل اینترنت و ماهواره و دی وی دی را از دست داده  و چشم و گوشش باز شده.

 درست است. مخاطب الان به سختی می‌توان فریب داد. نمی‌شود او را با کمک احساسات گول زد. مخاطب در حال حاضر به دیدن حریص شده. به گشتن در اینستاگرام و فیس بوک و چیزهای ظاهری دیگر. با این حال همین مخاطب هم از هوش ذاتی برای شناسایی دروغ و راست رفتار بازیگر برخوردار است. به خصوص وقتی با فیلمی مواجه شود که دباره‌ی واقعیت جامعه‌اش ساخته شده است. به همین دلیل فکر می‌کنم واکنش مردم در مواجهه با کار من منصفانه است اما سلیقه‌شان ممکن است با سلیقه‌ی من فرق زیادی داشته باشد.

*میان حرف‌هایتان به فضای مجازی هم کنایه زدید و احتمالا به همین دلایلی که گفتید در حد بازیگران دیگر از این فضا استفاده نمی‌کنید. مثلا صفحه‌ای در اینستاگرام ندارید و برای خودتان کانال تلگرام نزده‌اید.

مشکلی با اینها ندارم و به وقتش سراغشان می‌روم. این چیزها هر وقت وارد ایران می‌شوند به خاطر محدودیت‌های فضای واقعی به شکلی غیرواقعی طرفدار پیدا می‌کنند. من آدم سیاسی نیستم اما به نظرم مسئولان فرهنگی به جای این که این فضاها را محدود کنند باید به فضای واقعی جامعه فرصت بروز بدهند. جوان‌های ما اگر بتوانند در فضای واقعی خودشان را بروز بدهند تا این حد سراغ فضای مجازی نمی‌روند. 37 سال از انقلاب می‌گذرد. الان کسانی که زمان انقلاب هفت ساله بوده‌اند هم 44 ساله‌اند. این نسل مملکتش را دوست دارد اما خاطره‌ای از قبل از انقلاب ندارد و ذهنیتش فقط به همین سال‌ها محدود می‌شود. در کشورهای اروپایی جوان‌ها هیچ وقت به انداز‌ه‌ی جوان‌های ایرانی در فضای مجازی وقت نمی‌گذرانند. چون می‌توانند در فضای عمومی خودشان را بروز بدهند. من هم از تکنولوژی و فضای مجازی استفاده می‌کنم اما برای ارتباط‌های شخصی‌ام. چون نمی‌خواهم این فضای شخصی خراب شود آن را عمومی نمی‌کنم. بگذریم که بعضی از مردم ما در فضای مجازی رفتارهای خارج از کنترل دارند و گاهی حریم‌ها را می‌شکنند.

*حالا که از وقت گذاشتن برای فضای مجازی خیلی لذت نمی‌ّبرید زندگی روزانه‌تان را به عنوان یک بازیگر چطور می‌گذرانید؟

 دوست دارم به من بگویید چه کار کنم(می‌خندد.)

*فوتبال بازی می‌کنید؟


 نه،‌ ولی از ورزش کردن لذت می‌برم.

*تئاتر نمی‌بینید؟ نمی‌خواهید خاک صحنه بخورید؟

 تئاتر نه. مسیر تئاتر خیلی پرترافیک است و آدم سروقت نمی‌رسد.(می‌خندد) اگر تئاتر‌ها ساعت 12 تا 2 اجرا می‌شد همه‌شان را می‌دیدم فکر کنید با این زحمت به یک تئاتر بروید و خوب هم از کار در نیاید. چند بار که این تجربه را داشتم تازه فهمیدم مخاطبانی که از فیلم‌های بد لذت نمی‌برند چه می‌کشند. ولی می‌دانم که اکثر بچه‌های تئاتر هم خیلی زحمت می‌کشند و کارشان درست است.



*خب پس با چه چیزهایی خودتان را شارژ می‌کنید؟


آقایان عزیز،‌ مشکل همین است دیگر،‌ خیلی از فیلم‌های ما نیاز ندارند خودم را برایشان شارژ کنم. اصلا لازم نیست کاری کنم. گاهی  اوقات سه روز از فیلمبرداری می‌گذرد و هیچ کس هیچ استرسی ندارد. من فقط باید خودم به خودم فکر کنم،‌ نه برای سینما، برای خودم. همین هم بد است دیگر.

*این که خیلی افسرده کننده است.

 مشکل من همین است. فکر می کنید برای چی دوست دارم دکمه‌ی شات داون را فشار بدهم؟ فیلم‌ها  در سینمای ایران برای من بازیگر به یک هندوانه‌ی درسته تبدیل شده و این خیلی بد است. دلیلش هم از بین رفتن قواعد حرفه‌ای است.

*فکر می‌کنید در این فضایی که توصیف کردید دوام بیاورید؟

 مردم در ویتنام هم دوام آوردند. ما چرا نتوانیم! از وقتی تصمیم گرفتم نقشم را به عنوان یک بازیگر جدی بگیرم و به سینما احترام بگذارم زندگی خیلی برایم جذاب‌تر شد. اعتقاد دارم اگر همه‌ی عالم کج برود و فقط یک آدم درست رفتار کند، جهان از تعادلش خارج نمی‌شود. آن آدم می‌تواند یکی از ما باشد و با مسئولیت پذیری و بدون غر زدن و با امید کار خودش را پیش ببرد به شرط این که نگذارد کسی با برچسب‌هایی مثل موفقیت یا شکست برای مسیرش تصمیم بگیرد. من آدمی‌ام که صبح‌ها خیلی زود از خواب بیدار می‌شوم و برای زندگی کردن انرژی زیادی دارم.