"می‌گفت: اگر من بروم یک محمد یاسا بی‌پدر می‌شود ولی اگر نروم هزاران فرزند مانند محمد یاسای من بی‌پدر می‌شوند."

گروه جهاد و مقاومت مشرق - مادر پیش از این داغ برادر دیده بود. برادری که در زمان جنگ با دو فرزند کوله بار خود را به سمت بهشت می‌بندد و زندگی را با همه لذت‌هایش با خدا معامله می‌کند. دومین داغ این خانم، از دست دادن فرزندش است. فرزندی که 24 سال بیشتر سن نداشت و بین سه فرزند دیگرش از همه خاص‌تر بود و همین خاص بودنش او را به آرزویش در سوریه رساند. مادر می‌گوید: "رفته بود عملیات. در حال بازگشت بودند که با اصابت موشک شهید شد. آنقدر به داعش مهمات داده‌اند که نفرات را با موشک می‌زنند، یکی از همین موشک ها به محمد حسینم خورد و شهید شد."

بعد از شهادت پیکر "محمدحسین میردوستی" را در قطعه 50 گلزار بهشت زهرای تهران دفن می‌کنند. جایی که این روزها پر شده است از پیکر شهدای مدافع حرم ایرانی و افغانستانی. دقایقی را به گفت‌وگو با مادر شهید میردوستی می‌نشینیم تا از آخرین روزهای حضور فرزندش بگوید. متن زیر ماحاصل بخش نخست گفت‌و‌گوی ما با مادر شهید میردوستی است.

** اگر نروم هزاران بچه مثل محمد یاسا بی پدر می‌شوند

از نیروهای صابرین سپاه بود که به صورت داوطلبانه به سوریه رفت. اوضاع یمن، سوریه و آوارگی مردم را که می‌دید خیلی ناراحت می‌شد. یک بار فیلمی از تلویزیون پخش شد که نشان داد هواپیمای سعودی به یمن حمله کرده و چقدر کودک زیر آوار مانده است. ما سر سفره نشسته بودیم محمدحسین هم کنارمان بود. گفت ببینید چطور دارند مردم را می‌کشند. این بچه‌های طفل معصوم گناهی ندارند که از بین بروند. اوایلی که همسرش با رفتنش مخالفت کرد گفته بود اگر من بروم یک محمد یاسا بی‌پدر می‌شود ولی اگر نروم هزاران بچه‌ها مثل محمد یاسا بی‌پدر می‌شوند.

همه می‌گفتند چون محمدحسین بچه آخر شده عزیز است اما واقعیت این بود که همه بچه‌ها یکی هستند این اعمال و رفتار خود بچه‌هاست که باعث می‌شود عزیز شوند. محمدحسین همه چیزش خاص بود چه ازدواجش چه درس خواندنش و بقیه مسائل، اینها را به خاطر اینکه شهید شده نمی‌گویم بلکه واقعیت است. وقتی درسش تمام شد اصلا متوجه دیپلم گرفتنش نشدم، خودش درسش را میخواند. برای خواندن نماز و گرفتن روزه کسی تشویقش نمی‌کرد. خودش پیگیر مسائل دینی‌اش بود. همیشه اعتقاد دارم شهید به آن نقطه‌ای که خدا می‌خواهد می‌رسد، نقطه‌ای که خدا مدنظرش است و من این رسیدن را در محمد حسین دیدم.

تازه از ماموریت پیرانشهر برگشته بود. روزه داشت و حسابی رنگ و رویش زرد شده بود. حالش اصلا خوب نبود. تمام مدت عملیات را مشغول پخت و پز برای یک گردان شده بود. در رشته پرستاری تحصیل کرده بود و در عملیات معمولا هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. امدادگر بود و دوره‌های تخصصی تک تیراندازی دیده بود با این حال در این عملیات گفته بود می‌خواهد کار پخت و پر را انجام دهد. همکارانش تعریف می‌کردند از ساعت 2 ظهر شروع ‌کرد برای افطار بچه‌ها غذا آماده کردن. بعد افطار هم کار درست کردن سحری را شروع می‌کرد. تا نماز صبح بیدار می‌ماند و فقط چند ساعت فاصله‌ی نماز صبح تا ظهر را استراحت می‌کرد. وقتی برگشت لاغر شده بود، وسط ماه رمضان با حالی که پیدا کرد، بدنش ضعیف شده بود و روزه هم داشت وقتی حالش را دیدم گفتم مادر توروخدا تا ظهر نشده روزه‌ات را باز کن. روی سرامیک‌های خانه دراز کشید. نگرانش شدم، حالش خوب نبود. گفت: "مگه روزه الکیه که با یه مریض شدن ساده بگذاریم کنار."

** دعوا برای خواندن زیارت عاشورا

از بچگی بر تکالیف شرعی مقید بود. محمد حسین و دخترم الهه تنها یک سال فاصله سنی دارند. پدرشان عادت دارد بعد نماز زیارت عاشورا می‌خواند. محمد حسین و الهه بچه که بودند سر خواندن زیارت عاشورا دعوا ‌می‌کردند که کدامشان زودتر زیارت بخوانند. شنیده بودم کسی که زیارت عاشورا زیاد بخواند شهادت نصیبش ‌می‌شود که برای محمد حسین این اتفاق افتاد.

قاسم برادر بزرگتر محمد حسین نیز جانباز است و یک چشمش را در عملیاتی از دست داده، 6 سال تفاوت سنی دارند. چند سال پیش وقتی محمد حسین در مقطع راهنمایی تحصیل ‌می‌کرد و قاسم دیپلش را گرفته بود عضو هیئتی در محل بودند. هر ماه جلسات خانه یکی برگزار می‌شد. یک سری نوبت به ما رسید. قاسم خبر داد که جلسه این ماه خانه‌ی ما برگزار می‌شود و ماهم برای پذیرایی آماده شدیم. بعد از برگزاری مراسم آخر برنامه دیدم قاسم با محمد حسین دعوا می‌کند. پرسیدم چه شده؟ چرا دعوا می‌کنید. قاسم گفت: مامان، محمد حسین ریتم هیئت را بهم زده. گفتم یعنی چه؟ گفت یعنی وقتی همه داشتند با ریتم سینه ‌می‌زدند محمد حسین گوشه‌ی مجلس تو هوای خودش سینه می‌زد.

** او که در حال خودش بود، رفت!

یک روز دیدم قاسم گریه می‌کند. علتش را پرسیدم گفت: "اونی که با ریتم سینه می‌زد ما بودیم و ماندیم. اونی که تو حال و هوای خودش بود و سینه می‌زد شهید شد و رفت."

محمدحسین معتقد بود ولایت شناسی را از پدرش یاد گرفته چون همسرم جانباز و پاسدار است. برادر همسرم نیز شهید شده و محمدحسین عمو و دایی‌‌اش شهید هستند. او در خانه و خانواده‌ای بزرگ شده که با شهادت آشنا بودند. همه این‌ها در تربیت محمد حسین نقش داشت. جالب است در دوره‌ای که خیلی از خانواده‌ها عوض شده‌اند خانواده ما همیشه حواسش به مسائل مذهبی و اعتقادی بود. نه فقط محمد حسین بلکه همه‌ی مدافعان حرم طوری تربیت شدند که در عصر رسانه و ماهواره‌ها برای دفاع از حرم به کشوری دیگر بروند و با وجودی که به طعنه می‌گویند این‌ها برای پول می‌روند اعتنایی به این حرف‌ها نکنند.

** امروز جبهه ما سوریه است

بسیاری مشکلات مالی دارند اما برای دفاع از حرم به سوریه می‌روند. برخی شبهه ایجاد می‌کنند که بچه‌های ما را به کشتن می‌دهند یا می‌گویند این کارها خودکشی است و یا اینکه چه معنی می‌دهد برای کشوری غریبه و مردمی دیگر بجنگند. اما اینان بدانند که این جنگ برای نابودی ماست و تمام تلاش اینان این است که شیعیان را نابود کنند. همه کشورها پشت داعش را گرفته‌اند و به دنبال نابودی ایران هستند. یک مثلی از قدیم هست که می‌گوید دشمن را در خانه همسایه از بین ببر تا به خانه‌ی خودت نرسد. همه هدف دشمن رسیدن به مرزهای ما است. مدافعان حرم برای دفاع از خاک خودمان و برای دفاع از حرم آل الله به سوریه و عراق می‌روند.

مادر افغانستانی را دیدم که دو فرزندش جاویدالاثر و یک پسر زخمی و یک رزمنده دارد هر چهار پسرش رفته‌اند و می‌گویند ما به خاطر دختر حضرت علی(ع) آنجاییم. ولی ما چه می‌گوییم؟!

** چهره‌اش شبیه شهداست

در این دنیا با این همه هجمه دشمن و وضعیت اجتماعی افتخار می‌کنم که نه تنها پسرم بلکه همه شهدای مدافع حرم به راه درست رفتند. همیشه وقتی به بهشت زهرا(س) می‌روم اول سری به شهدای دیگر میزنم بعد سر مزار محمد حسین می‌روم. غبطه می‌خورم به آن‌هایی که لذت‌های دنیا را پست سر می‌اندازند و به آخرت فکر می‌کنند. انشالله خداوند این هدیه را از ما قبول کند. محمدحسین را هدیه کردیم به خانم زینب(س).

محمدحسین خیلی دوست داشت به سوریه برود. وقتی ماموریت سوریه شد همسرش کمی مخالف بود اما محمدحسین گفت من باید بروم. دوستانش تعریف می‌کردند که وقتی محمدحسین را دیدند گفته بودند این جوان شهید می‌شود، چهره‌اش شبیه شهداست. خود من هم روزی که رفت این احساس را داشتم که محمدحسینم دیگر برنمی‌گردد.

** به شهیدِ فردا جا بدید!

دوستانش می‌گفتند حال و هوای محمد حسین روزهای آخر عوض شده بود. شب آخر همه دور هم روی بلندی نشسته بودیم که محمد و دو نفر دیگر آمدند و خواستند کنار ما بنشینند، گفتیم جا نداریم. محمد حسین همانجا گفت به شهید فردا جا بدید، فردا شهید میشم پشیمون میشید. ماهم جا باز کردیم تا فقط محمد حسین بشیند.

فردای آن شب محمدحسین شهید شد...

گفته بود "آرزومه اگر شهید شدم صورتم سالم بمونه اما بدنم را هر جور که خدا دوست داره ببره." همانطور هم شد صورتش سالم بود ولی دست و پایی برایش نمانده بود.

دوستانش تعریف می‌کردند برای پاکسازی روستاهای آزاد شده وقتی داخل خانه‌ای می‌شدند اگر لباس بچه‌ای می‌دید گریه می‌کرد و می‌گفت هم دلم برای پسرم تنگ شده هم اینکه غصه می‌خورد چه بلایی سر مردم این کشور آمده. از دیدن آوارگی و بدبختی مردم خیلی ناراحت می‌شد.
منبع: دفاع پرس