از زیر درخت‌ها بالا رفتم و به جایی رسیدم که دیدم یک پرچم قرمز بسیار بزرگ بالای زندان نصب شده است. متوجه شدم این پرچم -که قبلاً نبود- علامتی است که هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی مکان زندان را تشخیص بدهند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - روستای دوله تو در شمال غرب سردشت و جنوب غربی منطقه آلواتان در بین جاده سردشت ـ پیرانشهر قرار دارد. حزب دموکرات حدود 280 تن از نیروهای سپاه، ارتش، جهاد سازندگی، بسیج، ژاندارمری، پیشمرگان مسلمان کرد و مردم بی دفاع را به عنوان اسیر در زندانی که در این روستا ایجاد کرده بود، نگهداری و شکنجه می‌کرد. در تاریخ هفدهم اردیبهشت ماه سال 1360 دو فروند هواپیمای عراقی، این محل را بمباران کردند و پس از آن با هماهنگی حزب دموکرات، چند فروند بالگرد عراقی با راکت و تیرباران، مجروحان این زندان را مورد هدف قرار دادند و تعدادی از این عزیزان را به شهادت رساندند.

 نیروی هوایی  رژیم بعث عراق با هماهنگی حزب منحله دموکرات این زندان را بمباران کرد؛ پس از آنکه نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران بخش‌های عمده‌ای از خاک کردستان را از چنگال نیروهای حزب دموکرات خارج کردند و با پیشروی به سمت مرز، در صدد تعقیب نیروهای حزب دموکرات بودند، جنگنده‌های عراق این زندان را بمباران کردند که بر اثر آن بیش از 50 تن از زندانیان بی‌دفاع در این زندان به شهادت می‌رسند و تعدادی نیز زخمی می‌شوند.

17 اردیبهشت 1360 سالروز یکی از وحشیانه‌ترین جنایت‌های بشری است، روزی که رژیم بعثی حاکم بر عراق با همکاری حزب منحله دموکرات در اقدامی ‌جنایتکارانه زندان مخوف «دوله تو» را بمباران کرد. از این واقعه تاکنون گزارش‌های مختلفی ارائه شده، اما خاطرات «حاج یدالله خداداد مطلق» از منظر دیگری این واقعه را روایت می‌کند. ساعت‌ها با او به گفت وگو نشستیم و آنچه تقدیم می‌شود چکیده این نشست‌هاست.

 در دام دموکرات
نوروز 1360 هشت نفر بودیم که از طریق حفر تونل زیر زمینی از زندان مرکزی و مخوف کومله در عمق جنگل‌های آلواتان گریختیم، پس از یک روز پیاده روی در کوه و جنگل سرد و پر از برف بر اثر یک اشتباه و طی یک درگیری شدید میان افراد دو گروهک کومله و دموکرات، در نهایت، این بار به دام دموکرات‌ها افتادیم. سپس مسافتی طولانی را پیاده پیمودیم و در روستایی که تحت سیطره آنان بود مستقر شدیم.

 عزیمت به «دوله تو»
یکی از روزها حوالی ساعت 11 صبح عده ای از پیشمرگان دموکرات آمدند و گفتند: وسایلتان را جمع کنید، می‌خواهیم برویم زندان دوله تو. حدود چهار ساعت در یک دشت باز و وسیع راه رفتیم تا رسیدیم به رشته کوه‌هایی سر به فلک کشیده و بلند. از کوه رفتیم بالا و دره ای جلوی نگاهمان پیدا شد که گفتند زندان دوله تو در این دره است. از همان بالای کوه حدود یک ساعت در سراشیبی راه رفتیم تا رسیدیم به زندان دوله تو. ما را بردند به دفتر زندان. مسئول زندان سروان امید از فراری‌های ارتش شاهنشاهی بود و بعدها فهمیدیم خواهرزاده قاسملو است.

 در محاصره موش و شپش
سه نفرمان را در یک اتاق و سه نفر دیگرمان را در اتاقی دیگر جا دادند. کریم غفاری، صفدر محمدی و مصطفی (صدرالدین) مقدسی در یک اتاق بودند، من، علی محمد بیان و سیدعباس روحانی هم در اتاقی دیگر. اتاقی که ما داخلش زندانی بودیم سقفش بسیار کوتاه بود و بشدت کثیف و نمناک. همین که باران می‌بارید بلافاصله چکه‌ها از سقف پایین می‌ریخت. از این بابت خیلی ناراحت بودیم. موش هم بسیار زیاد بود و رفت و آمد فراوانی داشتند. شپش هم به وفور بود و بیداد می‌کرد. نظافت اصلاً نبود. برای حمام کردن مجبور بودیم در همان فصل بهار از آب سرد استفاده کنیم. روزگار را اکثراً به گرسنگی می‌گذراندیم. کار هم زیاد بود. بنیه ام کم کم رو به تحلیل بود.

 خلبان مخصوص اشرف پهلوی
یکی از روزها دو خبرنگار که ظاهراً فرانسوی بودند به زندان آمدند و با زندانی ها  مصاحبه کردند و عکس هم گرفتند. از داخل زندان هم عکس و فیلم گرفتند و این کار به بیرون زندان هم کشیده شد. از محوطه زندان هم فیلم و عکس گرفتند. همزمان با این کار کسی به نام سروان امیر که نام اصلی اش ایرج سلطانی بود و خلبان مخصوص اشرف بود و به حزب دموکرات پیوسته بود به زندان آمد. یک دسته اسکناس هزارتومانی نو و چند بسته پاسور هم با خودش آورده بود و  بذل و بخشش می‌کرد. روز بعد فهمیدیم گفته قصد سفر به عراق را دارد و از آنجا برای تفریح به سوئیس خواهد رفت. ششم یا هفتم اردیبهشت بود که این وقایع رخ داد. ما هم غافل از همه جا مشغول بودیم و دوران زندانمان را می‌گذراندیم تا 17 اردیبهشت 1360 فرا رسید. چون اتاق ما خیلی کثیف بود و از سقف خاک می‌ریخت من و علی محمد بیان در حال نصب یک پتو به سقف بودیم که خاک‌های سقف شب‌ها بر سرمان نریزد.

 غرش هواپیما

در همان حال ناگهان صدای غرِِش هواپیما را شنیدیم. قبلاً هم سابقه داشت که هواپیما از روی زندان رد بشود اما همیشه از ارتفاع بالا بود. این بار دیدیم هواپیما خیلی پایین است، جا خوردیم، حتی یادم است به بچه‌هایی که اطرافم بودند گفتم اشهدشان را بخوانند، انگار به دلم افتاده بود قرار است فاجعه‌ای اتفاق بیفتد. از بیرون صدای سوت آمد. سوت زدند و همه زندانی‌ها را فرستادند داخل اتاق‌ها. هواپیما رفت دور زد و دوباره برگشت. این رفت و برگشت هواپیما شاید حدود یک دقیقه طول کشید. همه زندان و زندانی‌ها غرق در ترس و نگرانی بودند. اضطراب بر همه مستولی بود و آرام و قرار نداشتیم.

 انفجار شدید
ناگهان صدای انفجار بسیار شدیدی به گوش رسید. زندان لرزید و فضای اتاق از خاک و غبار و دود پر شد به حدی که جایی و چیزی دیده نمی‌شد. بچه‌هایی که زنده و سالم بودند شروع کردند به گفتن یا ابوالفضل و یا علی و یا الله. دیدیم هیچ راهی برای رفتن نداریم. ابتدا فکر کردیم زیر آوار مانده ایم. کمی‌گذشت و خودم را تکان دادم و دیدم آواری روی من نیست. چند لحظه بعد وقتی خاک و دود نشست روزنه‌ای از دور پیدا شد. این را هم بگویم که وقتی دموکرات‌ها سوت زدند و بچه‌ها را به داخل زندان فرستادند خودشان از زندان فاصله گرفتند به غیر از یک نفرشان که پیرمردی بود و روی بام زندان بود. همه شان از زندان دور شده بودند. این نشان می‌داد که دموکرات‌ها از زمان واقعه بمباران باخبر بودند. پیرمرد را هم گذاشته بودند که کشته بشود تا بتوانند ثابت کنند از بمباران بی خبر بوده اند.

 ویرانی زندان
روزنه که باز شد و نوری به داخل اتاق آمد من رفتم به طرف روزنه و دیدم پنجره ای جلوی نگاهم است. از پنجره آمدم بیرون و دیدم بخش اعظم زندان با خاک یکسان شده. اتاق ما از محل اصابت بمب فاصله داشت.

 هلیکوپترهای قاتل
بسرعت به طرف کوه کناری زندان دویدم و ناباورانه دیدم دو هلیکوپتر با پرچم رژیم بعثی عراق ایستاده اند بالای زندان و بدون ترس از شلیک احتمالی کالیبر 50 مستقر در زندان، هر جنبنده‌ای را با گلوله می‌زدند. رگبار بود که می‌بارید. لطف خدا بود که توانستم در چنین وضعیتی از زندان بیایم بیرون و از رودخانه بگذرم و به جانپناهی برسم. کمی‌ایستادم تا هلیکوپترها دور بشوند.

 پرچم قرمز
از زیر درخت‌ها بالا رفتم و به جایی رسیدم که دیدم یک پرچم قرمز بسیار بزرگ بالای زندان نصب شده است. متوجه شدم این پرچم -که قبلاً نبود- علامتی است که هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی مکان زندان را تشخیص بدهند. حتی آخرش- هلیکوپترها - هم یک راکت به طرف این پرچم پرتاب کردند که از بین برود. که راکت به مکانی دورتر از پرچم خورد و پرچم پابرجا ماند.

 دلم نیامد فرار کنم
هلیکوپترها رفتند. فکر من به دنبال علی محمد بیان و بقیه بچه‌ها بود که با هم فرار کنیم.خودم می‌توانستم فرار کنم اما دلم نیامد بقیه دوستانم را تنها بگذارم. صدای تیراندازی با ژ3 به گوشم رسید. معلوم بود دموکرات‌های نگهبان زندان دنبال زندانی‌هایی هستند که زنده مانده اند و می‌خواهند آنان را بزنند. از پایین صدای ناله و صدای طلب کمک به گوشم رسید. بچه‌هایی هم که سالم بودند با اشاره به من - و دیگرانی که به کوه زده بودند - فریاد می‌زدند: «بیایید پایین بیایید، پایین بچه‌ها زخمی‌هستند.» اینجا بود که فکر فرار به طور کلی از ذهنم بیرون رفت و به عنوان یک وظیفه و کمک به زخمی‌ها برگشتم پایین.

 جنازه‌ها و زخمی‌ها
جنازه‌ها یک طرف بودند و زخمی‌ها طرف دیگر. برخی زیر آوار گیر کرده بودند. آنها را از زیر آوار بیرون آوردیم. برخی شان نیمه جان بودند و برخی شان هم شهید شده بودند.از فضای باز و تخریب شده بیرونشان آوردیم و به فضای جنگل و در سایه درختان گذاشتیم تا کمتر اذیت بشوند. این احتمال را هم می‌دادیم که هواپیماهای عراقی دوباره برگردند و بخواهند زندانی ها را بکوبند. ما بسرعت همه پیکرهای بی‌جان و نیمه جان را جمع کردیم. دموکرات‌ها عوض اینکه بیایند کمک، اسلحه‌شان را گرفتند رو به ما و فحاشی کردند. اعتراض کردیم این چه وضعی است که درست کرده اند. گفتند زخمی‌ها را به مقر سوسیالیست‌ها منتقل کنیم. این مقر حدود سه کیلومتر با زندان ما فاصله داشت و ما وقتی برای جمع آوری چوب به اطراف زندان می‌رفتیم قسمتی از مقر سوسیالیست‌ها و پیشمرگه‌های آنان را می‌دیدیم. زخمی‌ها را بردیم و دیدیم امکانات دارویی مثل قرص و کپسول و چنین چیزهایی زیاد است. بنا به وظیفه پتویی برداشتم و یکی از مجروحان را به نام صمد گذاشتم روی پتو و چهارنفری گوشه‌اش را گرفتیم. این طفلی هم از شدت درد فریاد می‌زد. می‌گفت: «من می‌میرم. من یتیم دارم. من پدر ندارم...» دل ما می‌سوخت و کاری از دستمان برنمی‌آمد. یک فشنگ یا ترکش خورده بود کنار رانش، ترکشی هم به پایش خورده بود و خیلی ناله می‌کرد. خونریزی داشت و از ما آب می‌خواست. علی‌رغم خستگی شدید آوردیمش. رفت و برگشت به کوه و فشار ناشی از بمباران ناجوانمردانه و دیدن پیکر آن همه شهید و زخمی‌توان ما را گرفته بود.
 جان دادن کریم غفاری

رفیقم کریم غفاری را دیدم که در حال جان دادن است. یکی از بچه‌ها بعد از بمباران او را سالم دیده بود که در حال حمل و نقل مجروحان است اما نگهبان‌های دموکرات او را هدف قرار داده بودند و گلوله‌هایی به پا و مغزش -از پشت سر - خورده بود و در حال جان دادن بود.

 در مقر سوسیالیست‌ها

بقیه بچه‌ها را پیدا کردیم. علی محمد بیان به لطف خدا حال خوبی داشت. صفدر محمدی هم سالم بود. سیدعباس روحانی هم سالم بود. مصطفی هم در همان حال ناگوار بود. از هشت نفری که از زندان کومله گریخته بودیم فقط ما چهار نفر سالم بودیم. دو نفرمان هم که موقع درگیری کومله و دموکرات شهید شدند سرهنگ و محمد وفایی، چاره‌ای نداشتیم جز کمک به بقیه. صمد را رساندیم به مقر سوسیالیست‌ها، تاگذاشتیم زمین، بلافاصله گفتند: افراد سالم که می‌توانند راه بروند در گوشه‌ای جمع شوند. سوسیالیست‌ها گروهی بودند که با ما دشمنی چندانی نداشتند ودر این مقطع آنها به بچه‌های ما رسیدگی خوبی کردند.

 دروغ آزادی
لباس چندانی به تن نداشتیم جز زیرشلواری و زیرپیراهن. جمع شدیم گوشه‌ای و مسئول شان گفت ما الان شما را نزدیک یکی از شهرها می‌بریم و آزاد می‌کنیم. البته ما این قدرها هم ساده نبودیم و تجربه داشتیم که این جور حرف‌ها را قبول نکنیم. فهمیدیم اینها چون می‌دانستند بچه‌ها در یک حالت خشم و عصبانیت و تهاجم قرار دارند و امکان دارد هر لحظه دست به کاری خطرناک بزنند لذا نقشه داشتند که ما را مهار کنند. وقتی کریم با آن وضعیت شهید شده بود خون جلوی چشم ما را گرفته بود. اکثر بچه‌ها در حالتی بودند که انگار می‌خواستند عکس‌العملی نشان دهند. اما وقتی سوسیالیست‌ها صحبت از آزادی ما را به میان آوردند باور کرده بودند که موضوع آزادی جدی است و لذا تا حدودی آرام شدند.

 روستای داوودآباد
با همان وضعیت ما را حرکت دادند به طرف خاک عراق. ما که مسیر را می‌شناختیم متوجه این موضوع شدیم. این را به بقیه گفتیم. نمی‌دانم چه شد که در حال حرکت مسیر ما را عوض کردند. عده‌ای از پیشمرگه‌های دموکرات و عده‌ای از پیشمرگه‌های سوسیالیست‌ها که در حال بردن ما بودند ما را به روستایی به نام داوودآباد وارد کردند. اینجا بود که پشت سر هم خبر شهادت و زخمی‌بودن بقیه بچه‌ها می‌رسید.

 شهادت خواهرزاده آیت‌الله موسوی اردبیلی
خبر رسید یکی از دو جوانی که خواهرزاده آقای موسوی اردبیلی و با ما در زندان بود، موقع بمباران ترکشی به شکمش وارد و دچار خونریزی داخلی و شهید شده است. پیکر زخمی ‌او را خودمان روی قاطر انداختیم و به مقر سوسیالیست‌ها فرستادیم. خبر شهادتش را برادرش برای ما آورد. هر دو نفرشان با هم اسیر شده بودند.

 تحویل شهدا و زخمی‌ها به دولت
سوسیالیست‌ها جنازه‌ها و عده‌ای از زخمی‌ها را به دولت خودمان تحویل داده بودند.از 213 یا 214 زندانی قبل از بمباران، فقط حدود 80 یا 90 نفر سالم مانده بودیم که در مسجد روستای داوودآباد حضور داشتیم، بقیه یا زخمی‌شده بودند یا شهید. به ما گفته بودند 42 نفر شهید شده‌اند. سه روز داخل این مسجد بودیم. داخل زندان که بودیم هر گروهی مثلاً چند نفره با هم بودند و غذا و کارشان با هم بود و به اصطلاح هم خرج بودیم.

 بازگشت به دوله‌تو
سه روز از فاجعه گذشته بود. فرصت کافی داشتیم. بخوبی زندان را گشتیم. خوب و با دقت که بررسی کردیم جای دو بمب را دیدیم که حدود چهار، پنج متری زندان بر زمین خورده بود. بندهایی که به محل اصابت بمب‌ها نزدیک بودند زیر و رو شده بود. یک بمب آتش‌زا هم زده بودند که روی چشمه خورده بود و به همین دلیل خوب نسوزانده بود اما درختان اطراف چشمه را مثل چوب کبریت خشک کرده بود. درختی که تا قبل از بمباران چنان سبز بود که زیر سایه‌اش چندین نفر جا می‌گرفت در اثر این بمب آتش‌زا خشک خشک شده بود. چون بمب در آب افتاده بود آتشش آن طوری که باید می‌بود نبود، فقط اطرافش را جزغاله کرده بود. این بمب چشمه کوچک زندان را به یک استخر بزرگ تبدیل کرده بود که بیشتر از هفت، هشت متر عمق یافته بود، در صورتی که قبل از بمباران چنین استخر عمیقی وجود نداشت.

داخل زندان بمباران شده‌ای که سه روز بعد از آن فاجعه می‌دیدم بوی تعفن شدیدی به مشام می‌آمد. فهمیدیم هنوز جنازه یا جنازه‌هایی زیر آوار مانده است. چند نفر از اهالی روستای دوله‌تو آمدند و با پارچه دهانشان را بستند و برای پیدا کردن جنازه‌ها به وسط آوارها رفتند. آوارها را زیر و رو کردند و جنازه‌ای را که سر نداشت پیدا کردند و بیرون آوردند و منتقل کردند. چون جنازه سر نداشت نتوانستیم شناسایی‌اش کنیم.

 واسطه‌های جنایت

اینجا بود که متوجه شدم تصویربرداری‌های به اصطلاح خبرنگاران فرانسوی کاملاً در اختیار دولت عراق قرار گرفته و خلبان‌های عراقی با استفاده از این فیلم‌ها و همکاری  خلبان خودفروخته ایرج سلطانی توانسته‌اند نقشه بمباران زندان را عملی کنند. اینان واسطه‌های آن جنایت بودند. هواپیماها و هلیکوپترها همه بمب و راکت و گلوله شان را به ساختمانی زده بودند که محل خواب زندانیان بود. مکان خواب خود دموکرات‌ها حتی یک گلوله هم نخورده بود. این موضوع دقیقاً نشان می‌داد که بخش بمباران شده مشخص بوده و خلبانان عراقی می‌دانسته‌اند کجا را باید بزنند.
جنازه بی‌سر ناشناس که منتقل شد رفتیم برای جمع کردن وسایل احتمالی. هیچ پولی در جیب‌مان باقی نمانده بود. جیبمان را خالی کرده بودند. وسایل ارزشمند مثل ساعت‌ها هم نبود. آنچه را که به دردشان می‌خورد به غارت برده بودند. فقط لباس‌های کهنه و پاره باقی مانده بود. برخی وسایلی که به دردمان می‌خورد از جمله شیر خشک و قند و چای را برداشتیم و از زندان خارج شدیم. برگشتیم به مسجد داوود آباد که محل استقرارمان پس از بمباران بود. وسایل را به بچه‌ها دادیم. زندگی دوباره جریان یافت.

 مجلس ترحیم ساختگی
دموکرات‌ها دیگ و وسایل آوردند و برای حفظ ظاهر، مجلس ترحیم هم در همان مسجد برگزار کردند. از رادیو خودشان هم این موضوع را محکوم و دولت عراق را به عنوان دولت فاشیستی یاد کردند. دولت خودمان هم اعلام کرد به دلیل گزارش‌هایی که از سوی قاسملوی خائن به دولت عراق داده شده زندان دوله تو بمباران شد و... هجمه خوبی از طرف دولت راه افتاد و همه مقام‌های مملکتی این جریان را افشا و محکوم کردند. فقط بنی صدر بود که به این موضوع ورود نکرد حتی آن را محکوم هم نکرد. در جایی که حدود 70-60 نفر ارتشی و بسیجی شهید شده بودند او کوچک‌ترین پیامی‌نفرستاد و هیچ عکس‌العملی نشان نداد.

 رسوایی دموکرات
این واقعه ضربه بزرگی به ضدانقلاب مستقر در کردستان وحزب دموکرات بود. افشاگری خوبی شد. توده‌های کُرد که برخی نسبت به دموکرات خوشبین بودند با مطلع شدن از این واقعه به دموکرات بدبین شدند و حتی خود پیشمرگه‌های دموکرات هم این جریان را حس کرده بودند که جریانشان یک جریان وابسته است، در حالی که حزب دموکرات خواسته بود با این کارش نشان دهد به عراق وابسته نیست اما ماجرا عکس آن چیزی شد که آنها می‌خواستند.   
 *   امیرحسین انبارداران / روزنامه ایران