وقتی با هم صحبت کردیم، اولین حرفی که زدند گفتند: «دیپلم، متولد 60، پاسدار». اولین شرط ازدواج بنده ادامه تحصیل و کار در بیرون از منزل بود. آن روز ما نتوانستیم سر شرط و شروطی که من برای ازدواجم داشتم به توافق برسیم و ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - از حیات تو تا حیات من اندک زمانی می‌گذرد؛ ولی فاصله‌ها روز به روز بیشتر می‌شود! خودمان را معرفی کنم تا شاید بشناسیدمان، ما آخرین نسل بازی‌های کوچه‌ایم، اولین نسلی که موسیقی را از رادیو ضبط کردیم، با دسته‌های آتاری ساعت‌ها پای بازی‌های نه چندان پیچیده شاد بودیم، ما آخرین نسلی هستیم که بدون موبایل و لپ‌تاپ و فیسبوک و وایبر، زندگی کردیم. واقعا زندگی کردیم. ما تجربه سفره‌های قلمکار مادر بزرگ‌ها را در کوله‌بارمان نگه داشته‌ایم، چای را با نگاه‌مان از سماور تا فنجان دنبال کرده‌ایم، ما آخرین نسل قصه‌های پای کرسی هستیم، آخرین گروه شب‌نشینی‌های پر از شادی. نشست‌هایی بدون وایبر و اینترنت، دور همی‌هایی با یک دنیا تجربه کسب شده در آخر شب بود. ما تنها نسلی هستیم که مثل پاییز بین تابستان و زمستان 2 فصل متفاوت را تجربه کردیم، آخرین نسلی که آژیر‌های خطر حمله‌ هوایی را می‌شنید. ما متولدین دهه 60 هستیم. گفتنی بسیار است ولی نسل جدید، مثل نسل ما دیگر اهل سیر مطالعه نیست، نسل جدید فقط چند خط مطالب کانال‌های تلگرام را برای علامه شدن کافی می‌داند و شاید این متن را هم نخواند...!

ولی هنوز می‌بینیم؛ فقط شنیدنی نیست...
هنوز شهرمان تابوت‌های سرخ و سفید و سبز می‌بیند. هنوز شهرمان گریه‌ها و مشت به سینه کوفتن‌های مادر شهدا را می‌بیند. هنوز شهرمان جوانانی دارد که برای ایمان و عقیده بجنگند، خون بدهند، هر چند کسی قدر نداند. اسمشان مدافعان حرم است و منطقه عمل کردن‌شان سوریه و عراق. پس می‌شود راه شهدا را ادامه داد. می‌شود بین جمع بود و با جمع نبود. می‌شود خاص بود مثل شهدا. و محمدحسین مرادی هم یکی از همین دهه شصتی‌هاست، که به عشق شهادت تا آن طرف مرزها رفت و به آرزوی دیرینه‌اش رسید. در ادامه خاطره‌نگاری از خانواده‌های مدافع حرم که به طور اختصاصی برای روزنامه «وطن‌امروز» انجام می‌دهم، چند دقیقه‌ای پای صحبت‌های زهرا امامی، فرزند شهید امامی و همسر شهید مرادی نشستیم و ایشان از عاشقانه‌های همسرشان و از مفهوم شهادت برای‌مان گفت که ارزانی مخاطبان فرهیخته نشریه «وطن‌امروز» می‌شود.
زهرا امامی: آذرماه سال  82 بود. به واسطه دوستان مشترک، محمدحسین به همراه خانواده‌اش به خواستگاری من آمد. برای اولین مرتبه که محمدحسین را دیدم نگاهی پر از حجب و حیا داشتند. و آرامشی که من در کمتر فردی دیده بودم.

وقتی با هم صحبت کردیم، اولین حرفی که زدند گفتند: «دیپلم، متولد 60، پاسدار». اولین شرط ازدواج بنده ادامه تحصیل و کار در بیرون از منزل بود. آن روز ما نتوانستیم سر شرط و شروطی که من برای ازدواجم داشتم به توافق برسیم و من جواب رد به محمدحسین دادم و رفتند.  وقتی رفتند به مادرم گفتم: «محمدحسین با همه خواستگاران قبلی فرق داشت، خیلی به دلم نشست، ولی حیف که شرایط من را قبول نکرد». از آذر آن سال تا اردیبهشت سال 84 هرکس برای خواستگاری پایش را به خانه ما می‌گذاشت با مقایسه‌های ذهنی و زبانی من با محمدحسین مواجه می‌شد. وقتی می‌آمدند و می‌رفتند به مادرم می‌گفتم: «آن محمدحسین، آن یه چیز دیگه‌ای بود، قیافه، حیا، روابط اجتماعی و اخلاقی که آن روز من ازش دیدم. همه مواردش عالی بود».

تا اینکه اردیبهشت 84 دوباره آمدند خواستگاری و گفتند: «من هر جایی خواستگاری می‌رفتم فقط شما در ذهنم بودید» و من هیچ وقت به محمدحسین نگفتم من هم هر خواستگاری می‌آمد تو را با او مقایسه می‌کردم. ولادت امام حسن عسگری (علیه‌السلام) با هم محرم شدیم. مهریه‌ام 313 سکه.  8 سالی که با هم زندگی کردیم، محمد‌حسین خیلی حرف از شهادت می‌زد. عکس‌هایی شبیه عکس‌های پدرم که شهید شدند را می‌انداخت، ژست‌هایی شبیه ژست‌های پدرم را می‌گرفت و می‌گفت: «شهید محمدحسین مرادی». می‌گفتم: «آقا محمد! شما حیفید باید یک عمر طولانی داشته باشید بعد شهید شوید». می‌گفت: «نه من دوست دارم تا جوان هستم شهید شوم».  همیشه هر وقت ماموریت نبود، پاتوق‌مان گلزار شهدای تهران بود. سر مزار پدرم شهید امامی، من یک مرتبه بهش گفتم: «آقا محمد! ما با هم دوتایی نمی‌توانیم توی یه قبر باشیم. من را می‌آورند قطعه صالحین (محلی که خانواده شهدا را دفن می‌کنند) اما شما را می‌برند آن طرف...». گفت: «زهرا جان! کار به این جاها نمی‌رسه من را بین شهدا به خاک می‌سپارند».  همیشه حرف از شهادت می‌زد، اما سال آخر زندگی مشترک‌مان حس و حالش کاملا متفاوت شده بود. اما ماه‌های آخر و روزهای آخر مطمئن بودم که حرف‌هایش با فکر و دلیل است. تلویزیون داعشی‌ها را نشان می‌داد که سر چند نفر را بریده بودند.

به آقا محمد  با شوخی گفتم: « اینقدر برو سوریه و بیا تا یک روز توی تلویزیون ببینم که سرت را دارند می‌برند». آقا محمد اشک توی چشمانش جمع شد و گفت «چقدر زیبا و دلنشین است که آدم مثل امام حسین (علیه السلام) به شهادت برسه».  این اواخر از معده درد رنج می‌بردم و خیلی اذیت بودم. دکتر گفته بود روزی یک لیوان آب هویج و آب سیب تازه باید تا 4 روز بخوری. اگر آقا محمد برایم می‌گرفت می‌خوردم ولی اگر سر کار بود یا ماموریت بود من تنبلی می‌کردم و نمی‌خوردم. آقا محمد اعتراض می‌کرد چرا مواظب خودت نیستی؟ من بهانه می‌آوردم که آبمیوه‌گیری بزرگه و من نمی‌توانم وصلش کنم. یک روز که از سر کار برگشتم دیدم یه آبمیوه‌گیری یک‌کاره برام گرفته، شروع کردم دعوا کردن که من آبمیوه‌گیری داشتم، چرا گرفتی و من جای این آبمیوه‌گیری را ندارم. گفت: «این را گرفتم که بهانه‌ای نداشته باشی و از روی کابینت‌ها هم تکونش نده، من چند وقت دیگه شهید می‌شوم و تو بعد از من می‌گویی آقا محمد فکر آبمیوه من هم بود. و آن آبمیوه‌گیری هنوز همانجاست...». آخرین ماموریتش بود، هر روز زنگ می‌زد می‌گفت امروز می‌آیم، فردا می‌آیم. شب سوم محرم بود، داشتیم از هیات برمی‌گشتیم، تو ماشین آقا محمد زنگ زد، خیلی سر حال بود. همان شبی بود که با دوستش به حرم حضرت زینب(س) می‌روند و غیر از آقا محمد و دوستش و خادم حرم هیچ‌کس آنجا نبوده، ساعت‌ها راز و نیاز می‌کنند و با کمک خادم پرچم حرم را هم عوض می‌کنند. گفت: «زهرا! فردا حتما می‌آیم». گفتم: «آقا محمد! خسته شدم از بس گفتی امروز می‌آیم، فردا می‌آیم». گفت: «نه فردا حتما می‌آیم». اما یک حسی بهم می‌گفت حتی اگر هم برگرده زنده برنمی‌گرده. با ناراحتی و گریه خوابیدم. همان شب خواب دیدم یکی از همکارانم به من گفت: «منتظر نباش آقا محمد دیگه برنمی‌گرده».  فردای آن روز آقا محمد مجروح شد، 14 روز توی کما بود و 28 آبان 92 آقا‌محمد من به آرزوی دیرینه‌اش رسید. و من ماندم و یک عمر دلتنگی....
***
شهید محمدحسین مرادى در سى‌ام مهرماه سال 1360 در محله مجیدیه متولد شد. دوران دبستان در مدرسه شهداى گمنام تحصیل کرد. محمدحسین پس از استخدام در سپاه در
۲۴ سالگی ازدواج کرد. او بیست و هشتم آبان‌ماه سال ۱۳۹۲ در دفاع از حرم حضرت زینب(س) در نبرد با تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. پیکر این شهید بزرگوار در گلزار شهدای چیذر تا روز ظهور امام زمان(عج) به امانت گذاشته شده است.
* روزنامه وطن امروز