سیدابراهیم می‌گفت: خواستم مانعش شوم و من جای او بروم اما حسن گفت سیدابراهیم تو فرزند داری و بمان. من می‌روم. دو نارنجک برداشت و رفت و گفت: سید آتش بریز. ابتدا صدای رگبار، بعد صدای انفجار نارنجک و سپس صدای ناله‌ای آمد و دیگر سکوت همه جا را فرا گرفت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: شهید مدافع حرم "حسن قاسمی دانا" از اولین نیروهای ایرانی بود که داوطلبانه و در کنار نیروهای رزمنده افغانستانی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خاطره شهادت او را نخستین بار از زبان شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم) شنیدیم. آن روزی که در یکی از پارک‌های کهنز شهریار مهمان شهدای گمنام بودیم. شهیدان صدرزاده و خاوری از فاطمیون و شهدای آن برای ما گفتند. سید ابراهیم حسن را خیلی دوست داشت. در عملیاتی که در سال 93 انجام شد و سیدابراهیم نیز حضور داشت، حسن به شهادت رسید. او هر روز جمعه در یک ساعت مقرر به دوستانش یادآوری می‌کرد که در چنین روزی حسن پر کشید. دلش پیش حسن بود و آرزوی شهادت را داشت. سیدابراهیم خیلی دوست داشت از حسن و خوبی‌هایش بنویسیم تا اینکه چندی پیش فرصتی پیش آمد و خدمت مادر این شهید مدافع حرم که بانوی صبر و مقاومت است رسیدیم. حال بخش سوم ماحصل گفت‌و‌گوی ما با این مادر شهید مدافع حرم ایرانی فاطمیون را می‌خوانید:

22 روز پس از رفتن به سوریه به شهادت رسید. شهید مصطفی صدرزاده از دوستان حسن تعریف می‌کرد: "حسن خیلی زود کار با سلاح را یاد گرفت و بیش از من که یک سال آنجا بودم، با ادوات و اسلحه‌ها آشنایی داشت. یک روز کاتیوشایمان از کار افتاد. حسن گفت من درستش می‌کنم. در دلم گفتم این بار نمی‌تواند اما او آن دستگاه را تعمیر کرد. او را صدا زدم گفتم راستش را بگو تو چکاره‌ای که حسن گفت واقعیتش من مربی آموزش نظامی بوده‌ام. پس از آن حسن به عنوان فرمانده یک گروه تک تیرانداز معرفی شد."

فرزندم حسن با شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم) بسیار دوست و صمیمی بود. سیدابراهیم می‌گفت: "ما برنامه داشتیم هر روز جمعه به حمام برویم. حسن یک روز پنجشنبه گفت که می‌خواهم به حمام بروم. گفتم حسن آب سرد است. صبر کن فردا برو. گفت نه می‌خواهم غسل شهادت کنم و اصرار داشت. در نهایت با هم برای غسل رفتیم. آب خیلی سرد بود. گفتم حسن این آب خیلی سرد است و قابل تحمل نیست. می‌گفت از آب سرد نترس. آب سرد باعث شجاعت می‌شود. من خیلی زود بیرون آمدم اما حسن خیلی خوب زیر آب سرد بدنش را شست و زیر همان آب مداحی هم می‌کرد.

2 روز مانده بود به 13 رجب، لباس‌های نو برای حسن آوردم تا لباس‌هایش را عوض کند. حسن نگاهی عمیق به من کرد و گفت: نه این لباس‌ها برای بیت المال است. همین لباس‌ها که تنم است، خوب است.

به مقر که برگشتیم، پیغام دادند که برای عملیات آماده شوید. اسلحه‌ها را برداشتیم و رفتیم. فرمانده ما را توجیه کرد که ساختمانی به نام قصر در دست دشمن است و باید از تسلط آن‌ها خارج شود و بعد پرسید؟ چه کسانی داوطلب انجام این عملیات هستند؟ اولین نفر حسن بلند شد. هفت نفر دیگر نیز بلند شدیم که در مجموع هشت نفر می‌شدیم. حسن گفت پس عملیات را امام رضا(ع) نامگذاری می‌کنیم.

ساعت 10 شب وارد آن ساختمان هشت طبقه‌ای شدیم. طبقه اول را به سرعت آزاد کردیم. به طبقه دوم که رفتیم متوجه شدیم، این ساختمان با سوراخی به ساختمان‌های کناریش وصل است. یک واحد خانه را پاکسازی کردیم. می‌خواستیم وارد خانه بعدی شویم که پرسیدند "مین مین؟" یعنی چه کسی هستید؟ حسن هم در پاسخ گفت: انا شیعه امیرالمومنین(ع) و شیعه فاطمه الزهرا(س) و شیعه زینب کبری(س). درگیری‌ها شروع شد. هر دو به سمت هم نارنجک می‌انداختیم. تلفات تکفیری‌ها زیاد بود و تمام نمی‌شد. حسن گفت اینگونه نمی‌شود باید وارد واحد ساختمانی شوم. خواستم مانعش شوم و من جای او بروم اما حسن گفت سیدابراهیم تو فرزند داری و بمان. من می‌روم. دو نارنجک برداشت و رفت و گفت: سید آتش بریز. ابتدای صدا رگبار، بعد صدای انفجار نارنجک و سپس صدای ناله‌ای آمد و دیگر سکوت همه جا را فرا گرفت. حسن را صدا کردم اما جوابی نشنیدم. خودم ترکش خورده بودم و نمی‌توانستم به داخل بروم. به 2 نفر سپردم بروند حسن را بیاورند. یکی از آن‌ها وقتی وارد واحد شد، بدون اینکه متوجه شود پایش را روی دست حسن می‌گذارد. حسن با لهجه شیرین مشهدی می‌گوید: برادر پات رو بردار. می‌خواست او را بلند کند اما حسن گفت پهلویم را نگیر که تیر خورده است. بر اثر رگبار چند تیر به بازو، زیر قلب، پهلوهای چپ و راست و ناف او اصابت کرده بود.

ساعت 2 نصف شب، ماشین آمبولانس آمد. او را به بیمارستان بردند. عملش کردند و گفتند حالش بهتر شده است اما قطع نخاع شده است ولی ساعت 9 صبح خبر دادند که حسن شهید شد."

سیدابراهیم به من می‌گفت: مادر قشنگی سرو به ایستادنش است. حسن سروی بود که شما هیچ وقت راضی نمی‌شدید، افتاده باشد. اگر حسن زنده می‌ماند، قطع نخاع بود و دیدن این وضع حسن شما را سخت اذیت می‌کرد اما تقدیر حسن شهادت در سوریه بود.

** دامادی حسنم در سالروز میلاد امیرالمومنین(ع)

یک روز به مزار شهدای گمنام رفتیم. بالای سر هر قبر شهید می‌نشستیم و دعا می‌خواندیم. به هر مزار شهیدی هم که می‌رسیدم به سن آن نگاه می‌کردم. به مزار شهیدی رسیدم که 28 ساله بود. حسن را صدا کردم. او هم آمد. بالای سر قبر آن شهید دعا کردم که روز تولد آقا امیرالمومنین(ع) روز دامادی حسنم باشد و هر جور که فرزندم دوست دارد داماد شود و روز 13 رجب نیز حسن به شهادت رسید. پس از شهادت حسن همیشه به زیارت قبر آن شهید گمنام می‌روم.

بیشتر وقت‌ها شب‌های جمعه با دوستانش به بهشت رضا می‌رفتند. شب را آنجا می‌ماندند و صبح بعد از نماز به خانه بر می‌گشتند. گاهی به حسن می‌گفتم اگر ازدواج کردی چطور می‌توانی همسرت را راضی کنی تا شب‌های جمعه را در بهشت رضا بمانی؟ می‌گفت: اتفاقا اولین شرطم برای ازدواج همین است و انگار شهدا او را طلبیده بودند تا همسفر راه آن‌ها شود.

وقتی با هم بالای سر قبور شهدا قدم می‌زدیم. می گفت ببین مامان این شهید 17 ساله بوده، این شهید 19 ساله بوده، این شهید 22 ساله بوده. مامان خیلی دیر شده. من هم سر به سر او می‌گذاشتم و می‌گفتم در باغ شهادت باز نیست. حسرت را در چهره‌اش می‌دیدم و می‌گفت نمی‌خواهم به مرگ طبیعی از دنیا بروم تا فراموش شوم.

منبع: دفاع پرس