سید مجتبی حسینی یکی از همین افغانستانیهای ساکن شهر قم بود که در عملیات سال گذشته لشکر فاطمیون در منطقه بصرالحریر به شهادت رسید و پیکرش پس از چندماه به کشور بازگشت. درس طلبگی میخواند و مدرک مهندسیاش را از دانشگاه قم گرفته و به لشکر فاطمیون پیوسته بود.
زهره حسینی تنها خواهر سید مجتبی حسینی از برادرش اینطور روایت میکند: آدم خیلی خاکی، باتقوا و پاکی بود. شخصیتش اینطور نبود که خودش را بگیرد با وجودی که چند تن از دوستانش به سوریه رفته بودند اما وقتی خودش رفت کسی خبردار نشد و چون تحصیلکرده بود مسئولیتی در فاطمیون بر عهده گرفت.
خواهر شهید سید مجتبی حسینی ادامه میدهد: یک وقتهایی در خانه تعریف میکرد که بعضی دوستانش مسئولیتی گرفتند و سر و سنگین شدهاند، ولی خود مجتبی اینطور نبود.
فعالیتهای سید مجتبی تنها به درس و دانشگاه محدود نبود. فعالیتهای فرهنگی و هیئتهای هفتگی هم جزو برنامههایش قرار داشت، شاید تاثیر همین هیئتها بود که او را شیفته ی دفاع از حرم عمه سادات کرد. "هیئت زیاد میرفت، روی درسش هم خیلی حساس بود. با افتخار در هیئت هرکاری از دستش برمیآمد انجام میداد. بعضی اوقات به خاطر شستن ظرفها دستانش پوست پوست میشد با این همه خودش راضی بود. کار در هیئت را خیلی دوست داشت."
زهره حسینی به جز سید مجتبی دو برادر دیگر هم دارد. هر سه برادر برای خواهر عزیز هستند اما خودش میگوید: مجتبی با همه برادرهایم فرق داشت، از همان بچگی نسبت به دیگر برادرانم مذهبیتر بود. همه فامیل هم این موضوع را قبول داشتند حتی به شوخی بعضی مواقع شیخ مجتبی صدایش میزدند.
سه سال و نیم پیش مادرم به رحمت خدا رفت. اواخر عمرش سرطان گرفته بود، سه ماه بیشتر نبود که متوجه بیماریاش شدیم و فوت کرد. فوت مادرم خیلی روی مجتبی تاثیر داشت تا چندسال گوشه گیر بود، خیلی مادرم را دوست داشت و متقابلا مادرم هم از همه بچهها بیشتر مجتبی را دوست داشت با وجودی که من یک خواهر بودم اما همه توجه مادر و پدر به مجتبی بود واقعا یک گیرایی خاصی داشت.
خواهر شهید سید مجتبی به وضعیت درسی و علمی برادرش اشاره میکند و میگوید: زبان خوانده بود و مدرک تافل داشت، خیلی خوب انگلیسی صحبت میکرد. اگر کسی از همسایهها مهمان خارجی داشت از مجتبی میخواست که با او صحبت کند. دوست داشت زبان را ادامه دهد دانشگاه رشته زبان قبول شد اما وقتی دید به دانشش اضافه نمیکند انصراف داد و به دانشگاه مفید رفت و رشته کامپیوتر را تمام کرد. به خاطر علاقهاش به برنامههای مذهبی چند سالی میشد که در کنار دانشگاه طلبه هم بود و درسهای مذهبی میخواند.
خواهر شهید افغانستانی مدافع حرم از نحوه اعزام برادرش تعریف میکند: اطلاعات زیادی از سوریه نداشت. چند نفری از دوستانش مثل سید مصطفی موسوی که زودتر از مجتبی رفته بودند چیزهایی تعریف کردند، مصطفی هم همزمان با مجتبی در عملیات بصرالحریر به شهادت رسید. از زبان اطرافیان هم شنیده بود که به سوریه میروند. همین حرفها تاثیر داشت که برای رفتن علاقهمند شود. اول ما اجازه نمیدادیم. من هم مخالف بودم. اطرافیان خیلی حرف میزدند همین حرفهایی که گاها الان هم میشنویم، میگفتند به خاطر پول میرود در صورتی که اگر مجتبی میماند و کار میکرد پول بیشتری داشت اما برای مجتبی پول مهم نبود در زندگی به تنها چیزی که اهمیت نمیداد پول بود.
وی ادامه میدهد: سه یا چهار بار رفت. هر بار که میرفت چند ماه میماند. هر دو یا سه ماه مرخصی میدادند که به ایران برگردد اما چون نیرو کم بود معمولا مجتبی بیشتر میماند. دفعه آخری که قرار بود برود چون حرفهای اطرافیان زیاد شده بود ما گفتیم نرو، چند باری رفتی هر کاری از دستت برمیآمد انجام دادی حتی ایران هم که هستی کار فرهنگی میکنی اما قبول نکرد گفت بگذار مردم هرچه میخواهند بگویند خودشان در آخر میفهمند که اشتباه کردهاند.
حسینی از بی قراری برادر برای آزادی دو شهرک شیعه نشین نبل و الزهرا گفت و تعریف کرد: دو شهر نبل و الزهرا چون شیعه نشین هستند مجتبی خیلی نگرانش بود. می گفت اینها محاصره هستند و بیشتر تمرکز ما برای آزادی این دو شهر است. گریه میکرد و میگفت من نمیتوانم اینجا در آرامش باشم وقتی مردم آنجا در خطر هستند. میگفت دوستانش جلوی چشمانش جان دادند وقتی نمیتوانسته است کاری بکند، اینها را که تعریف میکرد من هم همزمان با او گریه میکردم.
اوایل خانواده برای رفتنش مخالف بودند اما کم کم با شنیدن حرفهای مجتبی به رفتن برادر راضی میشوند. تعریفهای مجتبی از شرایط مردم سوریه روی خانواده تاثیر گذاشته بود. خواهر شهید حسینی در این رابطه میگوید: اول اطلاعات زیادی از سوریه نداشتم بعد که از شرایط آنجا گفت و از شبهای عملیات که چه کارهایی میکرند من هم دلم به رفتنش راضی شد، شاید کسی باور نکند ولی بار آخری که مجتبی میرفت حس کردم دیگر برنمیگردد. میدانستم شهید میشود. هر بار که میرفت دلم آرام بود اما بار آخر میدانستم برگشتی در کار نیست. 21 اسفند سال 93 بود که رفت و 31 فروردین ماه سال بعد به شهادت رسید.
** اگر نرویم جنگ به افغانستان و ایران کشیده میشود
زهره حسینی ادامه میدهد: با اینکه مجتبی برادر کوچکترم بود اما از او خیلی خجالت میکشیدم چون اعتقادات محکمی داشت و حریمها را خیلی حفظ میکرد. یک وقتها خود مجتبی حسودی میکرد چرا با آن یکی برادرم حرف میزنم میگفتم من از تو خجالت میکشم.
حسینی به حرفهای برادرش از سوریه اشاره میکند: میگفت وقتی حرم حضرت زینب(س) در محاصره است ما باید برویم. اگر نرویم این جنگ به کشور خودمان افغانستان و ایران میرسد. اگر دست روی دست هم بگذاریم به خانه و زندگی ما هم حمله میکنند. باید مدافع حرم حضرت زینب(س) باشیم دیگر نمیگذاریم به حضرت زینب(س) تعرض شود.
میگفت حضرت زینب(س) همه را نمک گیر میکند. آنجا که هستم آرامش خاصی دارم. دفعه آخری که میخواست برود حالت خاصی داشت بی حال و رنگ پریده بود. بعد از رفتن از سوریه که تماس گرفت پرسیدم تو با آن حال مریضت چطور توانستی بروی اول خودت را درمان میکردی بعد میرفتی. گفت از وقتی آمدم اینجا آرامش دارم همه مریضیهایم خوب شده است.
** یک روز اشتباهشان را میفهمند
حسینی از صحبتهای این روزها که پشت سر مدافعان حرم است میگوید، اینکه میگویند مدافعان برای پول میروند. به برادرش اشاره میکند که بدون توجه به همه حرفها هدفش را ادامه داد. زهره حسینی تعریف میکند: مجتبی میگفت یک روز به جایی میرسیم که همین افراد اشتباهشان را میفهمند.
شهدا چیزهایی را میبینند که ما نمیبینیم. کسانی که راه مدافعان حرم را نمیبینند کوته فکر هستند ماهم حرفشان را به پای ندانستن میگذاریم. یک بار برای گرامیداشت شهدا به دانشگاه دعوت شدیم دختری آمد و داستانی خواند که داستان خودش بود. اول داستان مخالف مدافعان حرم بود اما یکی از روزها عکس برادرم را روی اتوبوسی میبیند، نگاه و لبخند مجتبی باعث میشود که حال آن دختر دگرگون شود. این دختر میگفت آنقدر دنبال شما گشتم تا پیدایتان کردم. یا یک پسر دیگر تعریف میکرد که با شناختن مجتبی حالش دگرگون شده است.
زمانی که شهید شد در خواب زیاد میدیدمش. اگر اتفاقی بیافتد حتما از قبل خبرم میکند. زمانی که شهید شد پدرم خواب دیده بود که با مادرم داخل امام زادهای هستند و گرگی نزدیکی آنهاست مجتبی از داخل امام زاده، پدرم را از وجود گرگ خبر کرده بود بعد از این خواب فهمیدیم برای مجتبی اتفاقی افتاده است تا اینکه خبر شهادتش رسید.