«مرتضي رزازيان» فرزند محمدحسن متولد 1341 است كه با لشكر 17‌علي‌بن‌ابيطالب(ع) به جبهه اعزام شد و نهايتاً در عمليات خيبر و در 7 اسفند ماه سال 62 در جزيره مجنون به شهادت رسيد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «مرتضي رزازيان» فرزند محمدحسن متولد 1341 است كه با لشكر 17‌علي‌بن‌ابيطالب(ع) به جبهه اعزام شد و نهايتاً در عمليات خيبر و در 7 اسفند ماه سال 62 در جزيره مجنون به شهادت رسيد.

اما پيكر او در منطقه ماند و در شمار شهداي مفقود‌الاثر جاي گرفت تا اينكه پس از تفحص پيكر شهيد در اسفندماه سال 93 پيدا و درست يك سال پيش در 23ارديبهشت ماه 94 با حضور جمعيت زيادي تشييع شد. در سالروز تشييع پيكر اين شهيد گفت‌وگوي ما با حميدرضا رزازيان برادرش كه 20 ماه از او كوچك‌تر است را پيش رو داريد.
      
كمي به عقب برگرديم و گفت‌وگو را از زمان كودكي شهيد و فضاي خانوادگي‌تان شروع كنيم. شيوه تربيتي پدر و مادرتان و در كل فضاي خانواده‌تان چطور بود؟
پدرمان زمان شاه آدمي مذهبي، اهل مسجد و گوش دادن به سخنراني‌هاي مذهبي بود. ما در خانه‌مان راديو و تلويزيون نداشتيم. پدرمان به حلال و حرام اهميت زيادي مي‌داد و خيلي برايش مهم بود زندگي‌اش از راه حلال بگذرد. از همان زمان در يك مغازه هفت متري، برنج مي‌فروخت و هنوز بعد از گذشت 70 سال هنوز همان مغازه را دارد. يادم است ايشان يك كتاب در رابطه با امام حسين(ع) داشت و از همان بچگي در محرم و صفر برايمان مي‌خواند. صداي خوشي داشت و در مساجد مختلف اذان مي‌گفت و وقتي از اين كتاب در خانه مي‌خواند ما گريه مي‌كرديم و سينه مي‌زديم. محبت و ارادت ايشان به امام حسين(ع) ما را به وادي اسلام و مذهب شيعه كشاند. پدرم ما را با امام حسين(ع) آشنا كرد و به لحاظ تربيتي با رفتارش به ما ياد داد دروغ نگوييم و چشم و دلم‌مان پاك باشد. پدر از خانواده‌مان خيلي مراقبت مي‌كرد. مادرمان اهل دعا و عبادت بود و همه اينها سبب شد زمينه تربيتي ما هم مذهبي باشد. ما در دبيرستان و راهنمايي اهل نماز و مسجد بوديم و به نوعي با روحانيت آشنا شديم.

شهيد در دوران كودكي و رژيم پهلوي فعاليت خاصي داشتند؟
برادرم خيلي به قرآن علاقه داشت و كتاب مي‌خواند. با اينكه سنش كم بود و چهار سال بيشتر نداشت اگر جايزه‌اي از فاميلي مي‌گرفت پولش را مي‌برد دفتر و مداد مي‌خريد و مي‌نشست خط خطي مي‌كرد. شهيد با تجديدي‌هاي كلاس اول امتحان داد و در هفت سالگي به كلاس دوم رفت. همين علاقه‌اش به مطالعه موجب شد قبل از انقلاب كتاب‌هاي شهيد مطهري را مطالعه ‌كند. شهيد مطهري كلاس‌هايي را در قزوين مي‌گذاشت و مرتضي ‌هم سر كلاس‌هايش مي‌رفت. انقلاب كه شد 17 ساله بود و ديپلم گرفته بود. از همان زمان در بحث مساجد، هيئت‌هاي مذهبي و جلسات قرآني شركت داشت. هيئتي به نام زينب كبري(س) داشتيم كه هر هفته خانه يك نفر جلسه قرآن برگزار مي‌شد كه با شهيد در جلساتش شركت مي‌كرديم. يك سال قبل از انقلاب كه فعاليت‌هاي انقلابي شدت گرفت در تمام راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد. حضور فعالي در روزهاي انقلاب داشت. در دبيرستان آنقدر عليه شاه فعاليت‌ كرده بود كه مأموران ساواك به دنبالش ‌آمده بودند. برادرم به آقاي ابوترابي خيلي علاقه داشت و به موضوعات مطرح شده توسط ايشان عمل مي‌كرد. آقاي ابوترابي بسيار انسان وارسته‌اي بودند. شهيد در بحث فكري و عقيدتي چون مطالعات زيادي داشت بحث هدايتگري خانواده‌ها را هم انجام مي‌داد. هدايت همراه با عمل را انجام مي‌داد و فقط به زبان اكتفا نمي‌كرد. به عنوان مثال يك سال به طور آزمايشي در دبيرستانشان پسران و دختران را با هم قاتي كردند و مرتضي بعد از يك هفته سركلاس نرفت. بعد از سروصداهايي كه اين اقدام كرد و كلاس‌ها را جداسازي كردند دوباره سركلاس رفت. خودداري از گناه يكي از ويژگي‌هاي اخلاقي ايشان بود.

پس شهيد عقبه فكري قرص و محكمي داشتند؟
از بچگي مطالعه كردن، آشنايي با قرآن و نان حلال پدر موجب شد برادرم خيلي زود متوجه مسائل مذهبي شود. از سنش خيلي بيشتر مي‌فهميد. مرتضي در بازي بچه‌ها به آن صورت شركت نمي‌كرد. هميشه در حال مطالعه بود. كم حرف بود و اگر از او سؤال مي‌كردند صحبت مي‌كرد. شهيد به گونه‌اي رفتار كرده بود كه همه به او آقا مرتضي مي‌گفتند. با اينكه سن كمي داشت ولي وقتي وارد مجلس مهماني مي‌شد همه به پايش بلند مي‌شدند. در تمام مقاطع تحصيلي‌ شاگرد اول بود. به خاطر همين موضوع هويدا كه آن زمان نخست‌وزير بود با امضاي خودش سه كتاب فني برايش فرستاد. اين مودب و منظم بودن تا آخر عمر با شهيد بود.

نظر شهيد راجع به پيروزي انقلاب چه بود؟
قبل از انقلاب انجمن حجتيه خيلي فعال بود. بچه مذهبي‌ها را شناسايي و جمع مي‌كرد. او هم به اين انجمن مي‌رفت و هم در تظاهرات‌ها شركت مي‌كرد. يك بار توسط رئيس انجمن توبيخ شد، گفتند چرا به تظاهرات مي‌روي؟ گفت چون امام خميني فرموده. رئيسش محمد تهرانچي بود كه بعداً عضو گروه مجاهدين شد. مي‌گفت ما نبايد ذهنمان متوجه انقلاب شود و نبايد پيروزي به دست بيايد. عقيده داشتند بايد آنقدر مسائل غيرمذهبي در جامعه زياد شود تا زمينه براي ظهور امام زمان(عج) مهيا شود اما مرتضي مي‌گفت نه ما بايد سرباز امام زمان باشيم. به همين دليل از انجمن حجتيه بيرون آمد. ديد خيلي بازي داشت و چشم بسته كاري نمي‌كرد. چون اعمالش براي خدا بود، خدا در بزنگاه‌ها دستش را مي‌گرفت.

جريان جبهه رفتن‌شان از كجا شروع شد؟
برادرم عضو حزب جمهوري اسلامي و مسئول شاخه دانش‌آموزي حزب هم بود. چون آدم درسخواني بود و كتاب مي‌خواند تشخيص دادند او مسئول اين بخش شود. بعد از ترور شهيد مطهري به خانه آمد و خيلي ناراحت بود. آمد و عين اين جمله را گفت: بايد بروم مطهري شوم. چند بار اين جمله را تكرار كرد. به دليل همين علاقه و ارادت به شهيد مطهري، به مدرسه عالي شهيد مطهري رفت و آنجا طلبه شد. سال 58 علاوه بر كار در حزب جمهوري اسلامي مشغول درس خواندن شد. از شاگردان آقاي امامي كاشاني هم بود. بحث سرباز بودنش كه پيش آمد، گفت به سربازي نمي‌‌روم و فعلا بايد درس بخوانم. كنكور داد و سال 60 در دانشگاه در رشته پرورشي قبول شد. همان موقع مي‌خواست به جبهه برود كه اجازه ندادند. مسئول امور تربيتي تاكستان هم شده بود و اجازه اعزام به او نمي‌دادند. هر وقت در جبهه‌ها عمليات مي‌شد ناراحت به خانه مي‌آمد و مي‌گفت عمليات‌ها انجام مي‌شود و من نمي‌توانم بروم. با اين حال موافقت كردند به عنوان بازديد از جبهه دانش‌آموزان را به مناطق عملياتي ببرد. خيلي تلاش كرد وارد جبهه شود و سرانجام به تهران آمد و مجوز رفتن گرفت. روزي كه مجوز گرفت بسيار خوشحال بود. اعزام برايش يك آرزو شده بود. يك دوره آموزشي در لشكر محمدرسول الله(ص) و يك دوره امدادگري هم ديد.

مطلب مهم ايشان بحث خودسازي‌شان بعد از انقلاب بود. بعد از انقلاب خيلي‌ها دنبال گرفتن مسئوليت ‌رفتند تا پستي چيزي بگيرند ولي وقتي به ايشان پيشنهاد گرفتن مسئوليت كردند همه را رد كرد و مسئوليت حزب را هم با اصرار قبول كرد. بعدها دفترچه‌اي از شهيد پيدا كردم كه در اين دفترچه گناهان مختلف مثل نگاه به نامحرم و شنيدن غيبت را نوشته بود. براي خودسازي خودش نماز شب مي‌خواند. مي‌ديدم در نماز شب‌هايش چقدر گريه مي‌كند. بعد از شش ماه اين دفترچه پاك پاك بود. يعني نشان مي‌داد ايشان قبل از شهادتش واقعاً به مرحله شهادت رسيده بود. دقيقاً اين 15 مطلب را بجا آورده بود. دوستانش مي‌گفتند مي‌ديديم همه اين موارد را در زندگي‌اش رعايت مي‌كرد. مجذوب خدا بود. انساني بود كه مجذوب تمام عيار خدا بود. در بعضي نوشته‌هايش آورده بود خدا هميشه به اعمال ما ناظر است. روي سنگ قبرش بخشي از وصيتنامه‌اش است و نوشته در همه حال و همه مراحل زندگي‌تان خدا را در نظر داشته باشيد. هميشه كارهايش مخفي بود و خيلي از مسائل را بعد از مفقود شدنش از دوستانش شنيدم. استاندار سابق قزوين با ايشان همكلاس بود و در تشييع جنازه نكات عجيبي از شهيد مي‌گفت. مي‌گفت ايشان براي ما يك اسوه و نمونه بود و پشت سرش نماز مي‌خوانديم.

از جريان و چگونگي مفقود شدنش اطلاع داريد؟
آن زمان من خدمت رزمندگان بودم و وقتي برگشتم ايشان رفت. ترم آخر دانشگاهش بود كه اعزام شد. از دوستاني كه در عمليات خيبر بودند پرسيدم آنها گفتند ما كه مجروح مي‌شديم پانسمانمان مي‌كرد. فرمانده گردانش پس از 32 سال عكسي به من نشان داد و گفت آن روز كه مي‌خواستيم عكس بيندازيم عقب ايستاد. گفت من براي عكس به جبهه نيامده‌ام و براي رضاي خدا آمده‌ام و نمي‌خواهم چيزي از من بماند. تعريف مي‌كرد به عكاس گفتم كاري كن كه فقط مرتضي در قاب عكس بماند. پنج روز قبل از شهادتش اين عكس گرفته شده بود وقتي جنازه را بعد از 32 سال آوردند استخوان سرش كاملاً سالم بود ولي يك تكه از صورتش نبود. بعضي از دوستانش گفتند، ديديم كه تركش به صورتش خورد و با صورت به زمين افتاد. حملات زياد بود و نمي‌شد ايشان را به عقب بياوريم.

وضعيت شما و خانواده‌تان در نبود خبري از برادرتان چطور بود؟
مادرمان خيلي به كسي چيزي نمي‌گفت. به خاطر محبتي كه به شهيد داشت هميشه در دلش مي‌ريخت. همان سال‌ها آسم گرفت و خدا 20 سال مادرمان را نگه داشت. تا اينكه يك روز از بنياد شهيد آمدند به مادرم گفتند: حاج خانم ديگر منتظر نباشيد پسرتان شهيد شده. دو روز بيشتر نكشيد كه مادرمان به رحمت خدا رفت. آن اميدي كه در اين 20 سال به مادرمان داده بوديم را دو خانم جوان از بين بردند. ايشان به اميد آمدن مرتضي زنده بود. مادر تا سال 82 زنده بود و وقتي خبر را به ايشان دادند دو روز بعد فوت كرد. 10 سال بعد هم جنازه پيدا شد. قبل از تفحص پدر شب‌ها بيدار مي‌شد و گريان با عكس برادرمان صحبت مي‌كرد. مي‌گفت پسرم بيا تا حداقل جنازه‌ات را ببينم و بروم. اين گريه‌ها سرانجام باعث شد پيكر اخوي‌مان با پلاك و تمام مشخصات برگشت. جمعيت بسيار زيادي براي تشييعش آمدند. هفت، هشت روز پيكر را در قزوين نگه داشتند و شايد 10 جا جنازه را بردند. هر كجا مي‌رفت روحيه عجيبي به آنجا مي‌داد. انگار خودش برنامه‌ريزي كرده بود و كارها پيش مي‌رفت. بعضي اوقات مسائلي اتفاق مي‌افتاد و واقعاً ما هيچ كاره بوديم. ايشان مي‌خواست  گمنام بماند ولي خدا كاري كرد كه بسيار پرآوازه شد. هر وقت مي‌خواستيم سالگرد بگيريم نمي‌شد. حتي نمي‌توانستيم وصيتنامه‌اش را چاپ كنيم اما در نهايت با خودش يك موج زيباي فرهنگي آورد. مردم تا صبح پيش جنازه مي‌ماندند و با او درد دل مي‌كردند.

چرا مردم آنقدر به شهيد علاقه نشان دادند؟
خدا مي‌گويد ‌اي انسان تو براي من كار كن بيا ببين برايت چه كارهايي كه نمي‌كنم. برادرم به خاطر همين موضوعات مي‌گفت كارهايم را به هيچ كس نگوييد. خودش هم كارهايش را مخفيانه انجام مي‌داد. هميشه دلش مي‌خواست به همه كمك ‌كند. چون درسش خوب بود به بچه‌هاي فاميل كه درسشان ضعيف بود درس مي‌داد. به خاطر همين نيت و كارهايش اين موج ايماني در شهر راه افتاد و ما هيچ كار تبليغاتي انجام نداديم. زماني كه جنازه را تحويل دادند جمعيت زيادي براي تشييع آمدند.

چه سالي پيكر شهيد پيدا شد؟
همان روزي كه مفقود مي‌شوند پيكرشان هم پيدا مي‌شود. يعني شهيد 12/12/62 مفقود مي‌شود و 12/12/93 پيكرش پيدا ‌شد. جالب اينجاست كه روز تولدش به ما خبر دادند پيكرش پيدا شده. 2/2/41 روز تولدش بود و 2/2/94 به ما گفتند كه پيكر مرتضي پيدا شده و 23 ارديبهشت ماه سال گذشته تشييع پيكر شهيد انجام شد. ايشان در بحث رفتن به جبهه‌ مي‌گفت وقتي آنجا حضور دارم بايد كاري كنم تا جسم رزمندگان را نجات دهم. يك نيت مبارزه با دشمن داشت و يك مداواي همرزمان. مي‌گفت من يك دوره رزمي كه ديدم بايد يك دوره امدادگري هم ببينم تا بتوانم جسم بچه‌ها را نجات دهم. كسي آن موقع فكر نمي‌كرد شهيد اين دوره‌ها را به اين دليل ديده است. همرزمانش مي‌گفتند از یک طرف مي‌جنگيد و از طرف دیگر مجروحان را پانسمان مي‌كرد. موقعي كه جنازه‌اش را پيدا كردند گفتم برادرم امدادگر بوده و آتل كنار پيكرش پيدا نشده؟ كه گفتند ما مانده بوديم اين چوب در استخوان‌هاي ايشان چيست كه بعداً فهميدند آتل بوده است.
* روزنامه جوان