در یکی از کانال‌های تلگرام خواندم لشکر 25 کربلا در محاصره است. بی‌قرار شدم و نمی‌توانستم در خانه بمانم. وسایلم را جمع کردم رفتم خانه مادرم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  هاجر تذری و زهرا بختیاری: جنگ تمام شد و مردان به خانه‌هایشان بازگشتند، با تنی خسته و زخمی. گمان نمی‌کردند که کمتر از 30 سال دیگر باید پسرانشان را راهی جنگی دیگر کنند؛ جنگی که این بار نفر به نفر و نفس به نفس است.

کاوه‌ها، برونسی‌ها، باکری‌ها، باقری‌ها، بروجردی‌ها و خرازی‌ها امروز در قامت جوانان دهه 60 و 70 حاضر شده‌اند تا با  کسانی رودررو شوند که می‌خواهند جغرافیای تازه‌ای بنویسند؛ فرزندانی از نسل معاویه که به گمان باطل خود می‌خواهند «زینبیه» را یزیدیه کنند.

مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی می‌گفت: «در فقه می‌گویند هر وقت دیوارهای شهر از دید تو پنهان شد یا آنگاه که دیگر صدای اذان را نشنیدی، باید نماز را شکسته بخوانی! آن وقت مسافری. حالا ما می‌گوییم آنگاه که آوا و آهنگ‌های هواهای نفسانی به گوش دلت نرسید، آن موقع تو مهاجری! آنگاه که دیواره‌های شهر مادیت از دیدت پنهان شد، آن موقع تو مسافری!»

متن زیر روایت «سید رضا طاهر» مهاجر 30 ساله‌ای از سلاله سادات است که سخاوت و بخشندگی را از سرزمین‌های حاصلخیز زادگاهش آموخت و در «خان‌طومان» جاودانه شد.

«خان‌طومان» شهریست در حومه حلب سوریه که اواسط اردیبهشت ماه سال جاری، 13 نفر از مدافعان مازندرانی حرم طی نبردی سنگین در آن جاوادنه شدند و پیکر بسیاری از آنها هنوز به کشور بازنگشته است. «سید رضا طاهر» یکی از آن 13 نفر است.

  *روایت اول: پدر


پدرش یکی از شفاف‌ترین چهره‌های خطه شمال را دارد، دل‌گرفته آدم از حرف زدن این سید آفتابی می‌شود و من دائم در ذهنم این کشاورز پیر مازندرانی را مقایسه می‌کنم با پیرهای دائماً بیمار، دائماً خسته و دائماً ناراضی شهر...

نامش «سید کاظم» است، «سید رضا» بچه اولش بود که در دی‌ماه 1364 متولد شد. رضا که به دنیا آمد پدر سیدکاظم گفت اگر اجازه بدهید اسم خودم را روی اسم پسر بگذارم. آنها هم گفتند صاحب اختیارید.

از کسب و کارش می‌پرسیم و با همان عزت نفس روستانشینان می‌گوید: «کارگر فرش فروشی در بابل بودم، الان هم بازنشسته شدم. البته زمین شالیزار هم داریم. روزی 17 ساعت کار می‌کردم و خیلی پیش آمد که وقتی به خانه می‌آمدم بچه‌ها خواب بودند.»

تاکید می‌کند که «نان حلال به بچه‌هایم می‌دادم» و من حلالیّت رزقش را در تربیت فرزندانش به وضوح می‌بینم.

چشمانش برق می‌زند وقتی از سیدرضایش می‌گوید: «رضا بعد از گرفتن دیپلم وارد سپاه شد و در لشکر 25 کربلا و گردان صابرین بود و برای همین دائما به ماموریت‌های مختلف اعزام می‌شد».

کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «نخستین اعزام سید رضا به سوریه آذر 94 بود. وقتی می‌خواست برود سوریه به ما توضیحی نداد و گفت می‌خواهم یک ماموریت داخل کشور بروم. اولین بار که تلفن زد به خانمم گفتم این شماره برای ایران نیست. پرسید از کجا می دانی؟ گفتم چون دو صفر اولش آمده.»

خنده به لبش می‌آید از یادآوری خاطرات و می‌گوید:«به شوخی بهش گفتم ناقلا! تو که می گفتی داخل ایران هستم. سید رضا خندید و گفت: بیخیال ادامه ندید دیگه. می‌خواست ما نگران نشویم. 50روز در سوریه بود، بعد 2 ماه پیش ما ماند و  مجددا رفت پادگان».

خاطره آخرین روزی که سیدرضا از مازندران به خان‌طومان رفت مثل روز برایش روشن است، گمان کنم در این دو هفته آنقدر آن‌شب را با خود مرور کرده که ملکه ذهنش شده است: «15 فروردین، ساعت 11 شب تماس می‌گیرند و به او می‌گویند فوراً خودتان را به مقر لشکر 25  برسانید و قرار است به سوریه اعزام شوید، خانه آنها در بابل است و خانه ما در روستای هریکنده که تا بابل چند کیلومتری فاصله دارد، فرصت خداحافظی نداشت. رفت فرودگاه تهران و از آنجا تماس گرفت و گفت: ببخشید نتوانستم بیایم حضوری خداحافظی کنم. گفتم برو پسرم، خدا به همراهت».

سید کاظم نحوه شنیدن خبر شهادت پسرش را اینگونه روایت می‌کند: «غروب جمعه بود،17 اردیبهشت. من داشتم می‌رفتم سر مزار شهدای روستا. احساس کردم قلبم سنگینی می‌کند، حتی به برادر خانمم گفتم حالم یک جوری است، گفت: بد به دلت راه نده. گفتم: قلب من دروغ نمی‌گه .یک اتفاقی افتاده انگار. قرار بود همان شب به مراسم سالگرد خواهرزاده حاج خانم برویم. دلم همچنان گرفته بود. شب که وارد مراسم شدیم، دیدم همه یک طور خاصی به من نگاه می کنند. پیش خودم گفتم: خدایا چرا همه اینجوری به ما نگاه می کنند؟ دامادم که کنارم نشسته بود رفت بیرون. من هم رفتم بیرون و از او پرسیدم چیزی شده است؟ گفت یکی از رفیق‌هایم با من کار دارد و باید تا بابل بروم. ده دقیقه بعد آمد. سر شام دیدم غذا نمی خورد، رنگش هم پریده بود. گفتم چی شده؟ گفت هیچی. من هم ادامه ندادم. وقتی آمدیم خانه دیدم در محل چندنفری از مردم ایستاده‌اند و تا ما را می‌دیدند ساکت می شدند. من توجه نکردم و به خانه رفتم. فردا از سپاه به منزل ما آمدند و خبر شهادت را دادند.»

پرسیدم هیچ وقت با راهی که پسرتان می رفت مخالفتی نکردید؟ از پرسشم تعجبی نکرد و خیلی جدی و قاطع جواب داد: «هیچ وقت مخالف نبودم، می‌دانستم انتخاب خودش است. برای رفتن به سوریه حتی در سپاه هم افراد داوطلب می‌شدند و او همیشه جزو داوطلبین بود و همیشه می‌گفت من هر جور شده برای دفاع از حرم عمه جانم زینب باید بروم».

تصویر چهره خندان سیدرضا روی یک پارچه سبز وسط اتاق پذیرایی است، اما مرگ دلتنگی دارد، مردد و محتاط از دلتنگی‌های سید کاظم می‌پرسم و جای خالی فرزندی که قرار بود عصای دست این روزهایش باشد؛ پاسخش اما از زبان سید ساده‌دل روستایی که به نَسَبش افتخار می‌کند، چندان تعجب برانگیز نیست: «ما در مقابل مصیبت‌هایی که به عمه جانمان حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) وارد آمد کاری نکرده‌ایم و می‌گویم به کوری چشم دشمنان اگر لازم باشد خودم هم لباس رزم می‌پوشم و به سوریه می‌روم. 24 ماه در جبهه خدمت کردم حالا هم به سوریه می‌روم و از حرم خانم سیده زینب محافظت می‌کنم».

پدر در خاتمه حرف‌هایش خطاب به قاتلان پسرش می‌گوید: «به کوری چشم آمریکا و اسرائیل و ایادی آنها چه عرب چه غیر غرب، پسرم را دادم و اگر لازم باشد خودم هم لباس رزم می پوشم و آنقدر هم جنگ بلدم که از پسشان بربیایم. ما به گرد پای خاندان پیامبر هم نمی‌رسیم اما آنچه که داشتیم در راهشان تقدیم کردیم».

در چشمهایش نگاه می‌کنم و به اراده مصمم و ایمان راسخشان غبطه می‌خورم. یک روز از آنان خواهم پرسید که مگر آقایتان حسین با شما چه کرده است که این‌سان تمام هستی خود را پیشکش او می‌کنید؟

آفتاب دارد غروب می کند و عطر شالیراز و بوی بهار نارنج در خانه می‌پیچد...

روایت دوم: مادر

«کبری غفار نقیبی» مادر سیدرضا طاهر است، فیلم لحظه‌ای که خبر شهادت پسرش را به او داده‌اند دیده بودم، سرش را رو به آسمان کرد و آه کشید و شکر کرد.

آن روز یاد شعر نیما افتادم: «نازک آرای تن ساق گلی، که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب، ای دریغا به برم می‌شکند...»

مادر اما صبورانه و استوار از رضایش روایت می‌کند: «5 فرزند دارم. 2 دختر و 3 پسر. بچه‌هایم شیطانی می کردند اما واقعا آقا رضا از بچگی مظلوم بود. 7 ساله بود که نماز و روزه را شروع کرد. خیلی فهمیده و با ادب بود».

مادر است دیگر، پسر اولش هر چه باشد، برایش دوست‌داشتنی و محبوب است اما تاکید می‌کند: «نه اینکه این را فقط من بگویم که مظلوم بود؛ واقعا کاری به کار هیچ کس نداشت. از بچگی دائم در مسجد روستایمان بود.»

خاطره‌ای از کودکی سیدرضا در ذهنش جرقه می‌زند: «یکبار آمد گفت مادر! مدیرمان گفته فردا به مادرت بگو به مدرسه بیاید. گفتم مگر تو کاری کردی؟ گفت نه. فردا به مدرسه‌اش رفتم و دیدم مدیر جلو پایم بلند شد. گفتم: آقای مدیر رضا کاری کرده که ما را خواستید؟ گفت: واقعا پسر شما بین همه بچه‌ها نمونه است، اما نمی‌دانیم چرا چند وقت است که درسش ضعیف شده. گفتم: خب همه وقتش را در مسجد است کی وقت می کند درس بخواند؟»

فهم و درک آدمها به میزان تحصیلات و مکان سکونتشان هیچ ارتباطی ندارد، مادر روستایی سیدرضا با همان لهجه شیرین شمالی آنقدر غنی و با اعتقاد صحبت می‌کند که غبطه برانگیز است: «در زمان جنگ چند نفر از فامیل‌هایمان شهید شدند. وقتی برای مراسم آنها می رفتیم سید رضا همیشه بغلم بود و در آن حال و هوا بزرگ شد. من خیلی جمهوری اسلامی را دوست دارم و  هر کس جلویم حرف نامربوطی بزند دفاع می‌کنم. می‌گویم اگر در این مملکت کسی کار خلافی هم انجام می دهد نباید بگوییم جمهوری اسلامی بد است و دین و قرآن را بفروشیم».

دلخوشی هر مادر و پدری سرو سامان گرفتن و ازدواج فرزندانشان است، از ماجرای ازدواج سیدرضا که می‌گوید صدایش کمی می لرزد، شاید یاد شادی‌ها و دلخوشی‌های آن روزها می‌افتد: «وقتی می خواست ازدواج کند درآمد خاصی نداشت، اما من گفتم پسر جان می خواهم برایت زن بگیرم. گفت: مادر الان من درآمدی ندارم. از شما پول بخواهم که مثلا برای زنم چیزی بخرم یا او را  بیرون ببرم؟ گفتم: پسرم تو زن بگیری خدا روزی را دو برابر می‌کند، من هم مادرم و کمکت می‌کنم، بلند پروازی نمی‌کنم اما تا جایی که از دستم بربیاید دریغ نمی‌کنم. کمی مخالفت کرد اما من گفتم اگر زن نگیری مرا ناراحت می‌کنی. 22 سالش بود که ازدواج کرد.»

مادر سید رضا ماجرای خواستگاری‌اش را اینچنین روایت می‌کند: «خانمش از اقوام دور ما بود. به رابط گفتم من هر دختری را برای پسرم نمی‌خواهم. از یک خانواده مذهبی و با حجاب باشد. عروسم الحمدالله از نظر تقوا خانواده بسیار عالی دارد. دفعه اول من و آقا رضا و معرف برای خواستگاری رفتیم. رضا در آن جلسه اصلاً دختر را ندید. اما من دیدم دختر واقعا خانمی است و پسندیدم.

حتی یادم رفت اسمش را بپرسم. وقتی برگشتیم، دخترم پرسید: مامان اسمش چی بود؟ گفتم نمی دانم. گفت چند سالش بود؟ گفتم نمی دانم. گفت مامان! تو رفتی خواستگاری اینها را نپرسیدی؟ گفتم اینقدر خودش به دلم نشست که دیگر نپرسیدم.

خانواده خانمش هم که برای تحقیق از اهالی محل ما آمده بودند به آنها گفتند که دخترتان را به او بدهید که بهتر از او جوان در اینجا وجود ندارد.»

مادرشوهر نگاهی به عروس جوانش که در اتاق نشسته می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «خانمش سال آخر دانشگاه بود، اما رضا قبلا کنکور داده بود و قبول نشده بود. راستش را بخواهید من راضی به دانشگاه رفتنش نبودم. گفتم مادرجان من سواد زیادی ندارم اما خودت تحقیق کن ببین دوست داری یا نه؟ انگار خودش هم راغب نبود به دانشگاه برود برای همین خیلی برای کنکور درس نخواند.»

نخستین باری که سیدرضا می‌خواست به سوریه برود، خوب در ذهن مادر مانده است: «دفعه اول که می خواست برود، برای خداحافظی آمد. شامش را که خورد گفت: مامان من می خواهم بروم ماموریت. اما نگفت می‌خواهم بروم سوریه. نمی‌خواست نگران شوم. من هیچ وقت مانعش نشدم از بس سپاه و انقلاب و جمهوری اسلامی را دوست دارم و هیچ وقت هم نمی‌گفتم نرود. او هم می‌دانست که من مخالفت نمی‌کنم. فقط گفت: مامان اگر دیدی من چند روز تماس نگرفتم، نگران نشو. یک وقت در برف و سرما گیر می‌کنیم و نمی‌توانم تماس بگیرم و موبایل آنتن نمی‌دهد، زنگ نزن جایی که بقیه را هم نگران کنی. گفتم: چشم پسرم. برو خدا پشت و پناهت. وقتی زنگ زد و دیدیم شماره خارج از کشور است فهمیدم به سوریه رفته. به خنده گفتم: پسر ما هنوز لیاقت نداشتیم برویم سوریه تو دوباره رفتی. سلام ما را به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) برسان. ان‌شاءلله دشمنای خدا را نابود کنید. وقتی روحیه مرا دید خیلی خوشحال شد.

قافله حسین(ع) ذی‌الحجه سال 61 بانگ الرحیل کرد و عازم سفر تاریخ شد و سید مرتضی آوینی گفت: «خدایا چگونه ممکن است تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب ذی‌الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بوده‌اند و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی؟ هَیهات ما ذلک الظّنُ بِکَ، ما را از فضل تو گمان دیگری است»

و این چه می‌تواند باشد جز عنایت حسین که بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال، زنی روستایی، سرمایه زندگی‌اش را به یاری زینب اباعبدالله می‌فرستد؟

«اخبار نگران کننده وقایع سوریه را می‌دانستم، اما بالاخره ما که شعار یاری امام حسین(ع) را می‌دهیم، باید کاری کنیم، الان وقتش بود که پسرم را بفرستم، زمان جنگ هم اگر بودند می فرستادمشان.

روزی که آمد و گفت مادر اجازه می‌دهی من به سپاه بروم، گفتم: معلوم است که می گذارم. افتخار هم می کنم. من دوست دارم تو یا طلبه شوی یا بروی سپاه.

زمانی که لباس سپاه را پوشید گفتم پسرجان من می‌دانم که تو دیگر برای ما نیستی! همیشه منتظر شنیدن خبر شهادتش بودم و می‌دانستم شهید می‌شود چون از کودکی مدلش فرق می‌کرد. شهادت واقعا لایقش بود. وقتی خبر را شنیدم گفتم خدایا شکرت. افتخار هم می کنم و سرم را بالا می‌گیرم.»

سیدرضا آخرین «روز مادر» زندگی‌اش را در کنار مادر نبود: «روز مادر می خواست بیاید خانه ما که نشد. قرار بود فردا شبش بیاید. روزی که رفت خواب دیدم جمعیتی جمع شده‌اند. جلو رفتم و دیدیم یک جنازه آنجاست که نصفش خاکی است نصفش نه. انگار در خواب به من الهام شد که باید او را بگیرم. جنازه را که نگاه کردم دیدم این آقا رضای من است،با ناراحتی از خواب بیدار شدم. صلوات فرستادم و برایش صدقه کنار گذاشتم. به هیچ کسی هم حرفی نزدم. همان شب که قرار بود بیاید عروسم زنگ زد و گفت مادر ما نمی‌توانیم بیاییم. گفتم: چرا؟ گفت: آقا رضا رفت. پرسیدم کجا رفت؟ گفت: همانجا که قرار بود برود. گفتم سوریه؟ گفت: بله. گفتم چه بی خبر؟ گفت دیر وقت اطلاع دادند و تا وسائلش را جمع کند طول کشید و باید ساعت یک خودش را می رساند. گفتم خب اشکالی ندارد، کمی عروسم را دلداری دادم.»

آخرین تماس سید رضا را در ذهنش مرور می‌کند و طنین آوای پسرش را از کیلومترها دورتر به یاد می‌آورد: «همیشه زنگ می‌زد و خبر سلامتی‌اش را می‌داد.

آخرین باری که با رضا صحبت کردم، چهارشنبه بعد از ظهر ساعت 3-4  بود. پرسید: مامان چکار می‌کنی؟ گفتم: طبق معمول مادر جان، در باغ مشغول سبزی‌کاری هستم. اینقدر آرام و عادی صحبت می‌کرد که من فکرش را هم نمی‌کردم قرار است فردا برود عملیات و آن همه اتفاق بی‌افتد. بیست دقیقه‌ای صحبت کردم. گفتم: قربان تو بروم. ان‌شاءالله دشمنانت نابود و کور شوند. گفت: مامان باز هم دعا کن. گفتم الهی موفق باشی پسر. بعد هم خداحافظی کردیم.»

زینب (س) روز یازدهم محرم در گودال قتلگاه بدن پاره پاره حسین را با دست‌هایش اندکی بلند کرد و فرمود: «الهی تقبل منا هذا القلیل القربان» و مادر سیدرضا هم می‌گوید: «روز یکشنبه از سپاه آمدند و خبر شهادت را دادند و تبریک گفتند. من همان جا سرم را بلند کردم و گفتم خدایا شکر. من ناراحت نیستم فقط لباسش را برایم بیاورید من بو کنم تا آرام شوم. همانطور که حضرت زینب(س) گفت خدایا این قربانی را از ما قبول کن ما هم به ایشان می‌گوییم آقاجان این قربانی را از ما بپذیر».

از مادر سیدرضا در مورد حرفها و حدیث‌هایی که این روزها در مورد اعزام مدافعان حرم به سوریه زده می‌شود می‌پرسم و اینکه می‌گویند امتیازات خاصی به آنان داده می‌شود؛ قاطع پاسخ می‌دهد: «ما به چیزی احتیاج نداشتیم. پسرم خانه شخصی داشت. زن و بچه اش در کنارش بودند، دیگر چه می‌خواهد؟ اینهایی که می‌گویند مدافعین 20 میلیون پول می‌گیرند و به جنگ می‌روند، من به آنها می‌گویم زمینمان را می‌فروشیم و 30 میلیون هم به شما پول می‌دهیم،حاضرید خودتان یا پسرتان را به سوریه بفرستید؟! بچه من کارمند بود، خانه داشت، زن و بچه داشت، همه چیز داشت. ما هم الحمدالله همه چیز داریم و به هیچ چیز احتیاج نداریم، کسایی که این حرف‌ها را می زنند ایمان و تقوا ندارند و من از آنها نمی‌گذرم چون تهمت می‌زنند. البته از بس شنیده‌ایم دیگر برای ما عادی شده است.»

می‌گویم «مادرجان! الان زمان جنگ نیست که حال و هوای همه کشور حال و هوای جنگ و شهادت باشد، دشمن به مرزهای جغرافیایی ما حمله نکرده است؛ چطور راضی به رفتن سید رضا شدید،» می‌گوید: باید بگذارم دشمن بیاید خانه مرا بگیرد و من بنشینم بگویم خدایا یکی بیاید کمکم کند؟ چرا بچه‌ام را نفرستم؟ من نفرستم چه کسی برود؟ رفتیم در محرم گریه کردیم و غذا خوردیم و پیش خودمان فکر کنیم خیلی کار کردیم و امام حسین را یاری کردیم؟ اگر در شرایط سخت کنار حضرت باشم مسلمانی کردم نه اینکه بروم غذای نذری بخورم و برگردم.

من خودم یکبار از او پرسیدم: مادر جان چرا می روید در یک کشور خارجی می‌جنگید؟ می‌گفت: مادر دوست داری داعشی‌ها بیایند داخل کشور خودمان بجنگند؟ مرز ما الان برای دفاع از کشور سوریه است.»

آرزوی آخر مادر، برگشت پیکر فرزندش بود: «من از خدا می خواهم پیکرش را به ما برگرداند، ولی باز هم هر چه خواست خداست. همین‌ که فرزندم را حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) قبول کردند خدا را شکر می‌کنم.»

در فکرم که چرا نزد ایشان هیچ کس به قدر حسین(ع) عزیز نیست و چرا هیچ کس هنوز هم نیروی پیش‌برنده، تغییر دهنده، اصلاح کننده، به نبرد وادارنده، عاشق کننده و افتخار رساننده‌اش را ندارد....

روایت سوم: همسر

غم توی چشمهایش دودو می‌زند اما بی‌قرار نیست و آرام گوشه ای نشسته است، تنها وقتی پسر شیطان 4 ساله‌اش به طرفش می‌آید گل از گلش می‌شکفد و انگار قند توی دلش آب می‌شود؛ «هاجر رستم زاده گنج افروزی» همراه و همقدم و همنفس 8 سال گذشته «سیدرضا» 29 ساله است، کارشناسی علوم و قرآن و حدیث خوانده، سال 87 با آقا رضا ازدواج کرد و یادگار رضا برایش «سیدمحمد» است.

از خواستگاری و آشنایی‌اش با سیدرضا می‌گوید: «وقتی با هم صحبت کردیم محوریت حرف‌هایمان تقیّد مذهبی بود. اخلاقش برایم مهم بود که خیلی هم درباره‌اش صحبت کردم. او هم که تازه در سپاه مشغول شده بود از سختی‌های شغلش گفت که ماموریت‌های زیادی دارد. همان ابتدای عقدمان هم 9 ماه برای آموزش به ماموریت رفت.»

همسر سیدرضا می‌گوید: من خیلی از زیر و بَم کارهای رضا با خبر نبودم اما به قول پدرم، ما بچه‌های انقلابیم. من 7 روزه بودم که در شرایط سختی با خانواده به کردستان رفتیم. پدرم در کردستان کلاس های تبلیغاتی برگزار می‌کرد و دبیر بود.

صبوری سیدرضا خصلت زبانزدش بود: «هر وقت بحثمان می‌شد واقعا صبوری از او بود. گاهی که غر می زدم اجازه می داد من حرف هایم را بزنم بعد آرامم می‌کرد. بعضی وقت‌ها از این همه صبوری اش اعصابم خورد می شد. او موقع عصبانیت سکوت می کرد.»

یادگار سید رضا پسری 4 ساله است که چهره ظاهری‌اش هم به پدر رفته: «دو سال بعد از ازدواجمان خدا یک پسر به ما داد که نامش را «سید محمد» گذاشتیم. این اسم نام مورد علاقه هردویمان بود. سید رضا خیلی پسر دوست داشت، وقتی هم فهمید فرزندمان پسر است واقعا خوشحال شد. البته دختر هم دوست داشت اما دلش می‌خواست بچه اولش پسر باشد. شاید می خواست برای من پشتوانه‌ای بگذارد. بچه مان هم دقیقا از نظر ظاهر و اخلاق عین پدرش است.»

همسرش صادقانه می‌گوید که ابتدا با سوریه رفتنش موافق نبود، جوان بودند و سالهای بسیاری برای خوشبخت و آرام زندگی کردن فرصت داشتند: «همان دفعه اولی که می‌خواست به ماموریت سوریه برود به من گفت اما قرار شد خانواده‌هایمان چیزی ندانند مبادا ناراحت و نگران شوند. از مدتی قبل هم همیشه حرف رفتن را می زد. من می دانستم این راهی که می‌رود برگشت ندارد و آدم باید خیلی قوی باشد که قبول کند. خیلی با من حرف می زد و سعی می کرد قانعم کند چون می‌دانست ته دلم ناراضی بودم ولی هیچ وقت مانع رفتنش نشدم.»

11 روز از آخرین تماسی که با همسرش داشته می‌گذرد، آخرین باری که صدای او را شنیده و آخرین باری که مطمئن بوده چقدر خوشبخت است که رضا را هنوز دارد: «چهارشنبه 15 اردیبهشت، آخرین تماس ما با هم بود که فردایش به شهادت رسید. 31 فروردین تولد پسرم بود و قرار بود برایش دوچرخه بخریم. اما پسرم از چند روز قبلش اصرار کرد که من همین حالا دو چرخه را می خواهم. برایش خریدیم. سید رضا دوچرخه سواری سید محمد را ندید. خیلی هم دوست داشت ببیند و هر بار که زنگ می‌زد بدون استثنا می پرسید محمد دوچرخه اش را سوار می شود؟ دفعه آخر که زنگ زد پرسید: سید محمد چه می کند؟ گفتم داره بازی می‌کنه. با اینکه اغلب هر روز تماس می گرفت و از دوچرخه سوار شدن پسرمان می پرسید اما باز گفت: قشنگ می‌تونه سوار بشه؟ گفتم: آره. باز با تاکید پرسید. من گفتم: آقا رضا! شما چرا هر بار که زنگ می زنی این رو می‌پرسی؟ باور کن خیلی خوب هم دوچرخه بازی می‌کند. دوست داشت دوچرخه سواری پسرش را ببیند که ندید.»

«روز پنجشنبه و جمعه هر چه منتظر شدم تماس نگرفت. شنبه من و محمد خانه خودمان بودیم. داشتم صفحات تلگرام را چک می کردم اما صفحه خبرگزاری‌های رسمی را نمی‌دیدم از بس دلهره داشتم، نمی‌خواستم خبر بدی بشنوم. از بس سید رضا به ماموریت می‌رفت بارها با خودم فکر کرده بودم ممکن است همسر شهید شوم. یعنی شاید هم مطمئن بودم چون حال و هوایش معلوم بود، اما خب هیچ وقت نمی‌خواستم باور کنم. تا اینکه در یکی از کانال‌ها خواندم لشکر 25 کربلا در محاصره است. این را که خواندم بی‌قرار شدم و نمی‌توانستم در خانه بمانم. وسایلم را جمع کردم رفتم خانه مادرم. دوباره دو سه ساعت بعد همان کانال تلگرام را چک کردم که یکدفعه دیدم عکسش جزو شهدا خورده و نوشته «شهید سید رضا طاهر» نزدیک بود سکته کنم مادرم را بغل کردم و فقط جیغ می‌زدم و می‌گفتم این خبر دروغ است.»

طرح این سوال برای خودم سخت است اما به قدری برخی عوام و مخالفان حضور مدافعان حرم در سوریه این ادعا را تکرار می‌کنند می‌خواهم انکارش را از زبان همدم شهید سیدرضا بشنوم: «برخی فکر می کنند شهدایی که خانواده شان را می گذارند و در راه خدا شهید شوند خیلی علاقه‌ای به همسر و فرزند و والدینشان ندارند اما خدا شاهد است سید رضا وقتی تماس می‌گرفت می گفت: حالم خوب است، فقط زنگ می‌زنم صدایت را بشنوم تا آرام شوم. می‌گفت: گاهی ناخودآگاه می‌آمدم زنگ بزنم. بچه‌ها می‌پرسیدند کجا می‌روی؟ می گفتم: باید صدای مادر، خواهر یا همسرم را بشنوم تا آرام شوم و بتوانم کارم را پیش ببرم.

این هم که می‌گویند مدافعان حرم حقوق و حق ماموریت‌های میلیونی می‌گرفتند دروغ محض است، سیدرضا با اینکه در سخت‌ترین قسمت سپاه یعنی گردان صابرین حضور داشت و تکاور محسوب می‌شد، حقوق خیلی معمولی داشت.»

برخی نقل قول‌های سیدرضا را با افتخار مضاعف روایت می‌کند: «به حضرت زینب(س) بسیار علاقه داشت و واقعا ایشان را عمه خودش می دانست. به من هم همیشه می گفت تو عروس حضرت زهرا هستی.

پسرم با اینکه سن کمی دارد کاملا موضوع را می‌داند و باور کرده که پدرش دیگر برنمی‌گردد. اتفاقا چند روز پیش که مهمان داشتیم گفتم برو قسمت مردانه و وسیله‌ای بیاور. گفت تو برو. گفتم نه تو مردی تو باید بروی داخل مردانه. برگشت گفت مامان جون دیگه بابا تو جمع آقایان نمیاد؟ یعنی درکش اینقدر هست که دیگر پدرش در جمع ما نخواهد بود.»

دلتنگ همسرش هست و می‌گوید دوست دارد پیکرش برگردد: «دیروز که رفتم گلزار شهدای محله‌مان واقعاً جای خالی اش را حس کردم.»

تنها آرزویش بعد از رفتن همسر این است که پسرش را طوری بزرگ کند که مایع افتخار خود و پدرش شود و سرباز امام زمان باشد.

چه ظرفیتی دارد ظرف پراندوه خاطراتشان...گلدان خاطراتشان پر از گل محمدی است و عجب گلابی دارد گل‌های گلدان خاطره‌ این جوان‌ها!

(توضیح: پیکر مطهر شهید سیدرضا طاهر 4 روز پس از انجام این گفتگو به زادگاهش برگشت و بر روی دست خیل عظیمی از مردم شمال تشییع شد.)

پیکر شهید مدافع حرم سید رضا طاهر، عصر شنبه یکم خرداد با حضور گسترده مردم بابل تشییع و در زادگاهش روستای هریکنده واقع در جاده قائم‌شهر به خاک سپرده شد

منبع: فارس