کد خبر 579225
تاریخ انتشار: ۵ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۷:۳۵
به گزارش مشرق، کامران نجف‎زاده در صفحه شخصی خود عکسی قدیمی از خودش در کنار مرحوم ناصر حجازی را منتشر کرد و خاطره ای را نیز از وی بیان کرد:


خرداد مرا ياد مصاحبه با ناصر خان مي اندازد.بيست و يك سال پيش .قبلش من يادداشتي نوشتم در نقد اسطوره آبي ها.بيست و يكسال پيش .ناصرخان خواند. شاکي شد.وقتي بچه ها زنگ زدند طبق معمول براي مصاحبه بعد از بازي ،جواب نداده بود.گفته بود :"چي بود اين مطلب؟کيه اين نجف زاده؟".
چند روز که گذشت لابد بي خيال شد که قبول کرد يک مصاحبه رودررو با کيهان ورزشي داشته باشد.

"محسن خمارلو"ي عزيزم،استقلالي دو آتشه اي بود و هست رفيق ناصر خان بود.
گفت :کامران هماهنگ کردم ولي نگفتم تو نجف زاده اي!گفتم:"خب حالا چکار کنيم؟"...گفت:ناصرخان که چهره ات را نديده.گفتم با آقاي "کامراني!"مي آييم.
براي يک روزنامه نگار ورزشي مصاحبه زيرپوستي با علي پروين يا ناصر حجازي آنقدر جذاب هست که حالا به چنين شيطنتي هم راضي شود.روز قرارکشان کشان خودمان را کشيديم تا دم خانه شان.يک خانه ويلايي بعد از اينکه از مقابل پارک گذشتيم و سربالايي خفني را رد کرديم.ناصر خان که نشست روبروي ما،انگار در هچل عجيبي گير کرده بودم.گفتم محسن من الان اعتراف مي کنم.گفت:"جان مادرت بي خيال شو...قاط مي زنه ها"!

يک کمي همينجوري که داشت سيگار مي کشيد نگاهش کردم.هي سيگار مي کشيد.
تا آمديم مصاحبه را شروع کنيم از "مرگ"گفت.
*شما چرا قبل از شروع مصاحبه از مرگ صحبت کرديد؟

ـــ مرگ براي همه هست. به خدا قسم من از مرگ نمي ترسم. الان همه کارهايم را کرده ام. بچه هايم سروسامان گرفته اند. اگر هم بميرم ديگر خيالم راحت است. راضي ام به رضاي خدا.
مصاحبه تمام شد.عالي شد.عالي شد.مصاحبه را مي گويم .گفت شما که چيزي نخورديد.گفتيم خيلي ممنون.بعد تا دم در آمد.محسن رفيق با معرفتم رفت يک طرف.من هم رفتم يک طرف.ده دقيقه پياده رفتم.يادم افتاد کيفم را خانه ناصرخان جا گذاشته ام.توي کيفم هم حالا چيزي نبود.نمي دانم چرا بخاطر چهار تا برگه سپيد و دو تا خودکار کيف اين طرف و ان طرف مي بردم.
تا زنگ خانه را زدم درب را باز کردند.وارد حياط شدم همسر ناصر خان کيف بدست امد دم در با لبخندي بر لب.آمدم بيرون ديدم آقاي حجازي سوار ماشين،بوق مي زند.

*"کدام طرف ميري؟"
-ممنون.بارون مي زنه مي خوام يک کم قدم بزنم.
*خلاصه من مي رم سمت ورزشگاه انقلاب...
-ممنون.فقط خواستم يک نکته اي بگم ناصرخان...اون يادداشت رو من نوشتم.
يک کمي مکث کرد.

*کدوم يادداشت؟
-همون که شما ناراحت شديد.من کامران نجف زاده ام.
بعد آب دهانم را قورت دادم و کمي گرخيدم و گفتم فوقش هم به قول محسن اگر قاط بزند مصاحبه را که گرفته ام.

خنديدو گفت:
*"مهم نيست.بيا سوار شو برسونمت."
گفتم ممنون.برايتان تيتر مي زنم "تا پلک زدم،جواني رفت."