** زمین زیر پایمان میلرزید
اگر از الله اکبر گفتن خودمان غافل میشدیم، خودمان میترسیدیم. بعدها در یک کتابی از خاطرات سرهنگ اسیر عراقی که آن روز در خرمشهر حضور داشت، خواندم که نوشته بود "من آن روز حس کردم زمین زیر پایم میلرزد. ممکن است نسل بعدیهای ما بخوانند و به این حرفها بخندد ولی شخصی که در آن روز در خرمشهر بود حرف ما را درک میکند، زمین زیر پایمان میلرزید. آن زمان این احساس را به کسی نگفتم ولی من این کتاب را که مطالعه کردم سرهنگ ستاد عراقی فرمانده بخشی از نیروهای خرمشهر در این کتاب میگوید "وقتی ما داخل خرمشهر بودیم و محاصره نیروهای ایرانی قرار گرفتیم. اول تصمیم گرفتیم که تا آخرین قطره خونمان دفاع کنیم. در این تصمیم هم خیلی محکم بودیم تا اینکه محاصره تنگ شد و فهمیدیم که کار تموم شده است. در آن جان پناهی که گرفته بودیم و نیروهایمان هم زیاد بود، من حس میکردم که نیروها آرام آرام اعتماد به نفس شان را از دست دادهاند. چیزی که بیش از هر چیز دیگری ما را میترساند صدای تکبیر نیروهای ایرانی بود که ما را کاملا از نظر روحی خالی کرد. وقتی صدای تکبیر را شنیدیم دیگر حرفی از مقاومت نبود و همه آماده اسیر شدن بودند. حتی لباسهایمان را درآوردیم و با زیرپوش منتظر اسارت بودیم." آنجا من متوجه شدم احساسی که من آن سال در دشت شلمچه داشتم، احساس درستی بود."
من اعتقادم این است که ما فقط تکبیر نمیگفتیم بلکه آسمان، زمین و دشت تکبیر میگفتند. حدود 100 الی 150 نفر در آن مرحله عملیات شرکت کردیم که آن خاکریز بزرگ سقوط کرد. پس از ما چندین گردان آنجا مستقر شد. زمانی که به خاکریز رسیدیم 40 نفر مانده بودیم.
** دو ماشین جا مانده از دشمن باعث تجدیدقوا شد/ با خمپارههای جا مانده باعث عقب نشینی دشمن شدیم
مجتبی فرهانی فرمانده گردان گفت "عزیز مسئولیت اینجا با شماست. این تانکهای عراقی اگر خواستند عبور کنند باید از جنازه شما رد شوند." عراقیها عقب نشینی مفتضحانهای کردند. در حین عقبنشینی هم به آنها شلیک میکردیم. خیلی دست پاچه فرار کردند. دو ماشین ایفا را جا گذاشته بودند که کلی مهمات در آن بود. یکی از ایفاها تا سقف آرپی جی بود که ما در آن لحظه بسیار به آن احتیاج داشتیم. یک ماشین هم تا سقف مواد خوراکی بود. به بچهها گفتیم هر قدر که میتوانید ماشین را تخلیه کنید. بچهها خیلی سریع در عرض چند دقیقه مقدار زیادی از ماشین را خالی کردند. بعد عراقیها این دو ماشین را زدند. ولی ما آنچه که میخواستیم از غذا و تجهیزات برداشتیم. در میان غذاها آبمیوههای فرانسوی، انگلیسی، آمریکایی، خوراکهای آماده از گوشت استرالیایی و برزیلی بود. چند روز بود که بچهها غذا نخورده بودند و این دو ماشین تجدید قوا کرد.
دو تا خمپاره 120 کرهای با هر کدام 700 – 800 گلوله کنارش بود. با همان گلولهها به سمت دشمن شلیک کردیم. ما که رسیدیم آنجا، مواضعشان را که از دست دادند، عقب نشینی کرده بودند. تانکها مانده و یک و نیم کیلومتر به سمت جنوب خرمشهر عقب نشینی کرده بودند.
دشمن با خمپاره زمانی، هلیکوپتر، توپ زمانی، کاتویوشا، تانکها ما را میزد یعنی جهنم درست کرده بود. هوا هم گرم بود. به بچهها گفتم تا جایی که میتوانید حتی 10 الی 15 سانتیمتر هم شده سنگر بکنید. چاره دیگری نبود. از گلولههای زمانی در امان نبودیم.
ساعت 6 و نیم صبح 18 اردیبهشت ما تقریبا آنجا را تثبیت کردیم و برگشتیم به مواضع و دفاع کردیم.
** دادن عمر دوباره به یک شهید
پس از باز پس گیری منطقه، دو آمبولانس بعثی آنجا مانده بود. یکی از آمبولانسها را توانستیم به آن طرف خاکریز بیاوریم. دومین آمبولانس را یکی از بچهها میخواست به عقب بیاورد. در یک فاصله کمی گفتم لازم نیست آمبولانس را بیاوری بیا پایین. هر آن احتمال میدادم که توپ مستقیم تانک آمبولانس را بزند. این بسیجی متوجه حرفم نشد. کمی از خاکریز پایین آمد و گفت "چی میگی؟" در همین حین آمبولانس را زدند.
بعد از تثبیت، ساعت 9 صبح یکی از بسیجیها به نام مطهری گفت یکی از بچهها مجروح شده است و از من میخواست تا اجازه بدهم با این آمبولانس او را به عقب برساند. به طرف مجروح روانه شدم، جوانی 22 ساله که سرش تیر خورده و یک مقدار از مغزش هم بیرون پاچیده و رنگ صورتش هم سفید بود. گفتم "در این وضعیت وقت زخمی عقب بردن نیست. غیر از این، او شهید شده". دستم را گرفته بود و التماس میکرد. میگفت "صدای قلبش را شنیدم." اجازه دادم که به عقب برود. تا بعد از ظهر برگشت. گفتم "چی شد؟" با خوشحالی گفت به بیمارستان صحرایی بردم، گفتند زنده میماند.
** گستردگی عملیات زیاد و توان کم بود
آن روز تا غروب برای من خیلی سخت گذشت. از ساعت 10 صبح به من گفتند گردان حمزه به ما الحاق خواهد شد. بیسیمها هم مختل شده بود. 30 الی 40 نفر بودیم اگر تکان میخوردم ما را میزدند. بچه ها در منطقه پخش شده بودند. 200 یا 300 متر از 12 کیلومتری را پوشش داده بودند. کافی بود عراقیها از همان مسیر بیایند تا یکی یکی تیر خلاص بزنند. ولی خدا این رعب را بر وجودشان انداخته بودند که جلو نمیآمدند. بعد از ظهر یکی یکی گردانها آمدند. با شهید چراغی فرمانده گردان حمزه هم کمی دلخوری پیش آمد. گفتم "تا حالا کجا بودید؟"
البته گردان حمزه هم مقصر نبود. گستردگی عملیات زیاد و توان کم بود. تمام گردانها مشغول خطوط خودشان بودند. خطی که ما شکستیم از مرز شلمچه تا جاده اهواز – خرمشهر بود. تا شب همه خطوط را تحویل دادیم و برای عملیات بعدی آماده شدیم.
** قاسمیه یکی از امیدهای آینده سپاه بود
آن قسمت عملیات، اثر گذار در کل عملیات بیت المقدس بود که ماموریت گردان ما بود. یک ماموریت سخت هم فردا شب به گردان دادند. ما باید از همین خاکریزی که گرفتیم به سمت شرق یعنی جاده اهواز – خرمشهر میرفتیم.
طراحی عملیات این گونه بود که باید از بین تعدادی تانک عراقی عبور میکردیم. بعد از آن پل 9 را میگرفتیم. مدخل ورودی خرمشهر از سمت شلمچه بود. یک معبر کوچکی باز شده بود. قرار بود از آن معبرها حرکت کنیم. روز 20 اردیبهشت بود.
محمود شهبازی جانشین حاج احمد متوسلیان گفت شما گردانی هستند که مرحله سوم عملیات را انجام میدهید.
احسان قاسمیه فرمانده گردان من را پیش خودش نگه داشته بود. یک روز دستم را گرفت و گفت "عزیز من تو را برای مسئولیت بیرون از گردان نفرستادم. میخواهم بدانی اگر باقی بچهها را فرستادم و شما را نگه داشتم به این معنی نیست که کار شما کمتر است. تو را برای خودم میخواهم. همین طور هم بود. دائم پیش من بود."
حدود 4 صبح یکی – دو ساعت قبل از اینکه وارد دشت شویم. دشمن آتش سنگین می ریخت. قاسمیه با لحظه شیرین کاشانی گفت "عزیز من از دو چیز اینها میترسم یکی از تیربارها که دستهایشان را از روی ماشه برنمی دارند و یکی هم از مینهایشان که آدم نمیداند پایش را کجا میگذارد".
احسان دانشجوی رشتهای در آمریکا و از ثروتمندان کاشان بود. تنها نمایندگی واردات ماشینهای تویوتا و لوازم یدکی با خانواده قاسمیه بود و هست. او انسان وارسته از حیث تدین، اعتقادات و هوش بود. در جمع مسئولین آن زمان میگفتند که این احسان قاسمیه یکی از امیدهای آینده سپاه است.
یادم هست که تیر به پهلوش خورده و دندهاش شکسته بود. شبانه تیر را در بیمارستان اهواز از بدنش خارج کردند. دندههایش شکسته بود. طبعا باید حداقل یک ماه استراحت میکرد. صبح دیدیم یک دست به کمر و در دست دیگرش اسلحه به سمت ما میآید. گفتیم "برای چی اومدی؟" گفت چیزی نیست باید با بچهها باشم. این کارش برای من یک درس بزرگی بود.
** زمین خودش را زیر پای ما جمع میکرد
آن شب وقتی از خاکریز به سمت پل 9 سرازیر شدیم با هم بودیم. داشتیم از سمت کنار کارون به شرق خرمشهر میرفتیم. تقریبا از شمال خرمشهر هم محاصره کامل شده بودند. فقط غرب خرمشهر و پل نه مانده بود که ما باید محاصره میکردیم.
ما باید مرحله سوم را شروع میکردیم. گردان حبیب و بلال باید سمت چپ و راست ما عمل میکردند. آن شب محمود شهبازی که از دو روز قبل با احسان بر اثر عملیات بحث داشتند. احسان میگفت من منطقه را نمی شناسم باید ابتدا برای شناسایی برویم. وقتی شهید شهبازی گفت دستور دستور ولایت است باید انجام شود. احسان دیگر سکوت کرد.
شب عملیات محمود به ستون آمد. یک ساعت قبل از این که به آن طرف خاکریز برویم. محمود شهبازی بچهها را جمع کرد و گفت "من نمیگویم حتی یک نفر از شما سالم برمی گردید. اگر بگم دروغ گفتم. همه شما شهید میشوید. اما عملیات نیاز دارد که شما بروید. این یک تکلیف است که بروید. تکلیف این است که هر کس افتاد کسی برایش نشیند. هر کسی افتاد کسی به خاطرش برنگردد. کسی جا ماند کسی دستش را نگیرد. کسی گلوله خورد کسی برایش معطل نکند. امداد وجود ندارد. حمل مجروحی وجود ندارد. فقط شما هستید و هدف جلو." تقریبا یقین داشتیم که کسی برنمیگردد. بعدها شنیده شد که آن نقطهای که ما زدیم، نقطهای بود که دو تیپ عراقی میخواستند به هم ملحق شوند. ما باید مانع رسیدن این دو تیپ به یکدیگر میشدیم. در غیر این صورت یا آزادسازی خرمشهر غیرممکن بود یا به تعویق میافتاد.
با شروع عملیات ما به سمت دشمن میدویدیم. "دویدن" آن شب را یادم نمیرود. هر فرد تجهیزات بیش از ظرفیت برداشته بود. اندازه 5 کیلومتر دویدیم. بعدها که من با ماشین آن مسافت را رفتم باورم نمی شد که ما این مسافت را دویدیم. با ماشین از خاکریز دو جداره تا ایستگاه حسینی که ما شب قبل دویدیم، یک ساعت راه بود. زمین خودش را زیر پای ما جمع می کرد. ما بیست دقیقه ممتد با تمام قوا دویده بودیم.
** مسابقه تیراندازی با پیکر رزمندگان
در صد متر آخر دیگر با دشمن روبرو شدیم. تقریبا از آسمان و زمین آتش میبارید. در روزنامههای عراقی نوشته بود که در هر هزار متر، هزار و دویست دهنه شلیک میکردند. محاسبه کردم در هر هشتاد سانت گلوله توپ به زمین میخورد. وجب به وجب آن شب ما را میزدند تا به خاکریز برسیم تقریبا کسی نمانده بود. من سه یا چهار تا تیر خورده بودم. احسان یک نگاه به من کرد و رد شد. به فاصله 50 متر بعد از من تیر خورد و در حالیکه دستش در خاکریز عراقیها بود به شهادت رسید.
همچین صحنهای در کل دوران دفاع مقدس نه جایی دیدم و نه شنیدم. صحنهای با شکوهتر و دلاورانهتر از صحنه شهادت بچههای گردان 9 یا نیست یا به ندرت هست. نه کسی نشست، نه ایستاد و نه خوابید. نه کسی به کسی کمک کرد. بچه ها شب و روز با هم حتی صمیمیتر از برادر بودند. دیدن مجروحیت، شهادت و گذشت از آنها بسیار سخت بود.
آن عملیات به این شکل انجام شد. ساعت 5 و نیم صبح تقریبا هیچ کس سر پا نبود. هوا داشت روشن میشد.
من با صورت سمت عراقیها افتاده بودم و خونریزی داشتم. در دشت شهدا افتاده بودند. از این عده مجروح هم بودند. بوی خون و باروت مخلوط شده بود. اینقدر بوی خون زیاد بود که حالت تهوع به آدم دست میداد. علاوه بر این که صدای ممتد شلیک انواع سلاح های سنگین و سبک هم میآمد و بدنهای شهدا را سوراخ سوراخ میکرد. بعدا یکی از بچه ها گفت "عزیز من جلوتر از تو افتاده بودم. بعثیها با هم شوخی کرده و اندام رزمندگان را نشانه گیری میگرفتند.یکی می گفت من الان پای آن رزمنده را میزنم. یکی دیگر میگفت من دستش را میزنم. هدف میگرفتند و میزدند." واقعا هم اینطور بود. من دو تا تیر خوردم و افتادم. بعدش دو تا دیگه هم به فاصله چند دقیقه خوردم.
گردان 9 در آن مرحله از عملیات باعث مشغول شدن دشمن شد تا دیگر گردانها آن دو تیپ را محاصره کنند.
خیلی وضع بحرانی بود. به سختی صورتم را به عقب برگرداندم. به نقطه رهایی نگاه کردم. ده نفر داشتند به سمت خاکریز عقب نشینی میکردم. در دل خدا را شکر کردم که چند نفر ماندند تا اخبار این روز را بگویند. در این فکر بودم که ناگهان یک گلوله تانک مستقیم در کنارشان به زمین بر خورد. هر کدام سه یا چهار متر به هوا پرتاب شدند. سه نفر لنگان لنگان بلند شدند و به عقب برگشتند.
هوا که تاریک شد ما تله خاک کوچکی پیدا کردیم. 10 الی 12 نفر در آنجا پناه گرفتیم. عراقیها که میزدند از بالای خاکریز کم میشد. یکی از بچهها به نام صالحی که از بقیه سالمتر بود خاک را به بالای خاکریز میبرد. تا غروب آنجا ماندیم.
تشنگی بچهها را اذیت میکرد. آب را جیرهبندی کردیم. هر نفر یک ساعت یک در قمقمه آب بهش میرسید. با تاریکی هوا شروع به عقب نشینی کردیم. از بعد از ظهر صدای بلدوزر میآمد ما هم به سمت صدا حرکت کردیم. از کمر به پایین نمیتوانستم حرکت کنم. سرم هم ترکش خورده بود. خون زیادی از دست داده بودم. وسطهای مسیر از تشنگی و ضعف داشتم از حال میرفتم. یک سنگی داشتم که با آن نماز میخواندم. آن را زیر زبانم گذاشتم. سینه خیز به عقب آمد. در آن حال دعا میکردم که حداقل جنازهام به عقب برگردد تا زیر چرخ تانکها از بین نرود.
اولین کسی که بالای سرم آمد شاه مرادی فرمانده لجستیک گردان بود. یک کمپوت برایم باز کرد، سپس مرا به عقب بردند.
** گردان 9 قطعه مهم پازل عملیات بیت المقدس بود
در بیمارستان مشهد با شهید چراغی هم اتاق بودم. از او سوال کردم که بعد از حرکت ما چه اتفاقی افتاد. گفت "برای اینکه مجروحین را از آن میدان بیرون بکشم با بچههای گردان یک بلدوزر آوردیم و شروع به خاکریز زدن کردیم. از نقطهای که شما رها شدید ما یک خاکریز زدیم. یعنی کاری که شما نتوانستید بکنید ما با یک خاکریز انجام دادیم."
فرصت نبود وگرنه میشد این عملیات را با مهندسی پیش برد. اینجا مشخص شد که مهندسی چقدر در جنگ مهم بود. هر مرحله از آزادسازی خرمشهر مثل یک پازل است که برخی از پازلها موثرتر هستند. گردان 9 قطعه مهم این پازل بود. هر جزئی از این پازل که با هم عملیات غرور آفرین را ختم کردند.
** مدافعان حرم هوشمندترین جوانان هستند
الان که جوانان برای دفاع از حرم اهل بیت میروند خوب دورانی را انتخاب کردند. اینها هوشمندتر از بقیه جوانها هستند. بعدا یک نسل که میگذرد با جهان بینی شیعه میگوییم که موفقترین و باهوش ترین آدمها این مدافعان حرم هستند. این ها همانند رزمندگان دوران دفاع مقدس بهترین راه را انتخاب کردند.