کد خبر 581631
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۳

خانواده دور هم، توی اتاقی جمع بودند. مادر بساط چای را پهن کرده بود. مصطفی اسلحه را تمیز کرد. مادر گفت: همچین تفنگ دست گرفته که انگار می‌خواهد برود شکار فیل! این چیه آوردی خانه؟ نمی‌گویی خطر دارد؟

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مصطفی مرادی پنجمین پسر خانواده بود. احمد، محمد، محمود و ابوالقاسم. مصطفی، اول مراد 1339 در روستای ابراهیم‌آباد اراک در خانه عزیز‌الله و کبری به دنیا آمد. او از همان کودکی بسیار سخت‌کوش و با استعداد بود. دوران نوجوانی و جوانی را نیز با درس و تلاش و کوشش گذراند و برای دوره دبیرستان به تهران رفت تا آن جا دیپلم بگیرد.

انقلاب، جنگ و شهادت


18 ساله بود و در اوج جوانی که به یاری انقلاب شتافت و تا پیروزی آن از پا ننشست. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی موقع سربازی‌اش شد و بعد از طی دوره آموزشی به مریوان کردستان اعزام شد. در پایان سربازی، دیدارش با نصرت‌الله کاشانی؛ همبازی دوران کودکی که حالا مسئول جهاد سازندگی مریوان بود، پایش را به جهاد سازندگی باز کرد. بعد از مدتی، وقتی کاشانی مسئولیت را واگذار کرد و راهی جبهه جنوب شد، مصطفی هم با او به شوش رفت تا در پشتیبانی تیپ 27 محمد رسول‌الله (ص) به رزمندگان اسلام خدمت کند. یک سالی گذشت و تیپ 27 تبدیل به یک لشکر مکانیزه شد.

شرکت در چندین حمله و نبرد پیاپی مانند والفجر مقدماتی و الفجرهای یک تا چهار با عنوان فرمانده پشتیبانی و تدارکات، از او یک مرد جنگی کارآزموده و تمام عیار ساخته بود. کار تدارکات، سنگین و پشتیبانی، فوق‌العاده حساس و مهم بود. زمستان سال 1362 از نیمه گذشته و مصطفی مرادی فرمانده تدارکات قرارگاه نجف‌ اشرف شده بود و در تکاپو برای این که امکانات مورد نیاز نبرد دیگری در جنوب را فراهم کند. یک سر داشت و هزار سودا. باید بودجه مورد نیاز را به هر زبانی، از مسئولان می‌گرفت و ارگان‌های مختلف را توی گود می‌آورد و از توان‌شان استفاده می‌کرد. هر چند که برخی، حرف آخرشان آب پاکی بود که روی دست او می‌ریختند. کمک‌های مردمی اما، جای خود را داشت. مردم از یک سو فرزندان خود را به جبهه می‌فرستادند و از سوی دیگر، به فکر مهیا کردن مایحتاج رزمنده‌ها بودند.

تجربه نبردهای گذشته و بررسی علل موفقیت و شکست آن‌ها، فرماندهان سپاه را به این نتیجه رسانده بود که وجود یک لشکر مستقل مهندسی رزمی در جنگ، ضروری است. عملی کردن این ایده کار آسانی نبود. بالاخره با پیگیری‌های مصطفی و چند تن دیگر، لشکر مهندسی 42 قدر تأسیس شد. با این که خود او جزو مؤسسین لشکر بود، اما به همان فرماندهی تدارکات و پشتیبانی لشکر 42 قدر اکتفا کرد.

او در سال 64 ازدواج کرد و یک سال بعد فرزندش که به دنیا آمد، چند روزی پهلویش ماند و بعد به جبهه رفت. اواخر سال 65 بود که مصطفی مرادی با آن پشتکارش عملیات کربلای 5 را پشتیبانی می‌کرد. مصطفی هشتم اسفند 1365 در دشت شلمچه، جایی نزدیک بصره، در منطقه عملیاتی کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

خاطرات مادر شهید

مصطفی از کودکی می‌خواست مرد باشد و ادای مردها را دربیاورد. حاضر جواب و بذله‌گو بود و کم نمی‌آورد. بالاخره به آرزویم رسیدم و برایش زن گرفتم اما مصطفی در روستا بند نبود. نمی‌توانست خودش را از جبهه و جنگ جدا کند. این را با عروسم طی کرده بود که تا جنگ هست و دشمن بیدار، نمی‌توانم لباس رزمندگی را از تنم بیرون بیاورم.

برادران شهید


مصطفی در نوجوانی تهران خانه ما آمده بود . برای این که توی تقسیم کار سرش بی‌کلاه نماند، آشپزی و تهیه غذا را به پایش نوشتیم تا گاهی املت بی‌رنگ و رو یا آب‌دوغ بی‌مزه‌ای از دست او بخوریم. خودش خوش خوراک بود و حسابی به خودش می‌رسید. اصلا مصطفی کاری جز بازیگوشی و قلدری بلد نبود. به همراه پسردایی‌مان عباس کارشان این بود که حال معلم‌شان را بگیرند و پای چشم هم شاگردی‌ها بادمجان سبز کنند. توی تونک بخاری نفتی مدرسه، آب مقطر بیندازند و به صدای انفجار مانند آن بخندند. کاری کنند مدیر دبیرستان شهنایی تهران، با آن هیکل و سبیل‌های بلندش بگوید: «این مرادی با پسردایی‌اش، نظم این دبیرستان را به هم ریخته‌اند و کاری کرده‌اند که همه بچه‌های خلاف مدرسه در مقابل‌شان شمشیرها را غلاف کنند و لُنگ بیندازند.»

مصطفی در روستای ابراهیم آباد، مداحی می‌کرد. از پاسگاه آمدند جلوی نوحه خوانی مصطفی و سیدمحمد حسینی را گرفتند به این دلیل که دو تا بچه دارند توی مسجد جامع درباره ظلم و ستم ابن مرجانه نوحه می‌خوانند، احتمال دارد صدای‌شان از بلندگوهای مسجد به جاده تهران-اراک برسد و باعث اغتشاش و اخلال در نظم عمومی شود!

فکر کردی اسلحه پر می‌دهند دست ما؟!

سال 1358 که مصطفی عضو کمیته شده بود و توی گشت‌های شهری و روستایی شرکت می‌کرد، یک روز به طور اتفاقی، اسلحه‌اش را به خانه آورد. خانواده دور هم، توی اتاقی جمع بودند. مادر بساط چای را پهن کرده بود. مصطفی اسلحه را تمیز کرد. مادر گفت: همچین تفنگ دست گرفته که انگار می‌خواهد برود شکار فیل! این چیه آوردی خانه؟ نمی‌گویی خطر دارد؟ مصطفی اسلحه را برداشت و به سمت مادر گرفت و به شوخی گفت: دست‌ها بالا! مادر استکان چای را به دهان برد و با خونسردی گفت: وای! چقدر ترسیدم! مصطفی یک چشمش را تنگ کرد و با چشم دیگر نشانه گرفت: باورت نمی‌شود؟ هان؟ من گفتم: مصطفی بس است. مسخره‌بازی در نیاور، اسلحه شوخی‌بردار نیست، شاید فشنگ درونش گیر کرده باشد.

مصطفی از همان پشت مگسک اسلحه خندید: داداش! فکر کردی اسلحه ‍پُر می‌دهند دست ما؟! همین که سرش را برگرداند، ناگهان دستش روی ماشه رفت و اسلحه شلیک کرد. صفیر گلوله، اتاق را لرزاند. همه لال شدند و خشک‌شان زد. تنها مصطفی بود که ناخودآگاه با لگدِ قنداق اسلحه به عقب پرت شد. زبانش بند آمده بود. رنگ مادر عین دیوار گچیِ پشت سرش شده بود. مصطفی می‌گفت اگر من صدایش نمی‌زدم و سرش را بلند نمی‌کرد تا پاسخم را بدهد، الان چه اتفاقی می‌توانست افتاده باشد؟!

نصرت یکی از دوستان دوران کودکی مصطفی روایت می‌کند: چند وقت از خدمت زیر پرچمش می‌گذشت ولی توی مریوان مانده بود. می‌توانست در میان سلام و صلوات اهالی ابراهیم‌آباد به خانه برگردد. دنبال کسب و کاری برود و کم کم برای ازدواج آستین بالا بزند، اما انگار فهمیده بود که توی مریوان کار مهم‌تری وجود دارد. کاری که هر وقت اراده رفتن می‌کرد جلو می‌افتاد و عزم رفتنش را سست می‌کرد.

با کمبود امکانات و در شرایطی که کشور با جنگ روبرو بود، مصطفی همراه با جهادگران برای روستاهای دورافتاده مریوان برق رسانی می‌کردند. مدرسه و حمام می‌ساختند، پل و جاده می‌زدند و آب آشامیدنی می‌آوردند و روزی هزار بار این جمله‌ها را از دهان مردمی که تازه داشتند روز خوش توی زندگی‌شان می‌دیدند، می‌شنیدند: الهی چراغ خانه‌های‌تان همیشه روشن باشد، نان‌تان گرم و آب‌تان سرد، از جوانی‌تان خیر و بهره ببینید.

غسل شهادت نکرده هم برای فرشته‌ها عزیزی

یکی دیگر از همرزمان این فرمانده شهید می‌گوید: یک جوان بسیجی با کلی آب غسل کرده بود. مصطفی اولش با عصبانیت رفت و گفت: پسرجان! این جان منطقه نظامی است. جنگ است، جنگ. می‌فهمی؟ جبهه جای این خشک مقدس‌بازی‌ها نیست. تو ذخیره آب آشامیدنی لشکر را واسه غسل استفاده کردی؟! مگر رساله نخوانده‌ای که هر جایی احکامی دارد. توی شرایط اضطراری و کمبود آب، تیمم کار غسل را می‌کند. بعد دستش را از روی شانه جوان برداشت و با فشار چهار انگشت، چانه‌اش را بالا آورد و با لحنی که حالا قدری مهربان‌تر شده بود، ادامه داد: فکر کن اگر همه بخواهند کار تو را انجام بدهند، تکلیف چیست؟ هیچی. همه باید جنگ و جهاد را بگذارند کنار، ما هم به جای سنگر و سوله و بیمارستان صحرایی، باید این جا حمام و استخر شنا بسازیم! شما غسل شهادت نکرده هم، برای فرشته‌های خدا عزیزی!

همهمه‌ای که پس از سخنان محسن رضایی به راه افتاد

عطار که مدتی فرماندهی لشکر 42 قدر را برعهده داشته است روایت می‌کند: محسن رضایی فرمانده سپاه نگاهی به برگه کوچک توی دستش انداخت و گفت: حمل و نقل و ترابری زیر آتش دشمن، خطرات و مشکلات زیادی به همراه دارد. خیلی از مجروحان ما در راه انتقال به مرکز درمانی به شهادت رسیدند. باید این فاصله را با ساخت یک بیمارستان مجهز توی آبادان کم کنیم. یک بیمارستان مجهز که چندین اتاق عمل داشته باشد و حتی از محل شست‌وشو و معالجه بیماران شیمیایی هم برخوردار باشد. به نظر می‌آید ابتدای جاده العماره که از فاو به سمت العماره و بصره می‌رود، برای این که مناسب باشد. البته باید به موازات این بیمارستان، بیمارستان دیگری هم در 10 کیلومتری غرب آبادان ساخته بشود تا منطقه را خوب پوشش بدهند. حالا برادرها امکانات‌شان را بسنجند و در صورت داشتن آمادگی، داوطلب بشوند. از بیمارستان فاو شروع کنیم، کدام لشکر داوطلب می‌شود؟

محسن رضایی منتظر جواب فرماندهان شد همهمه‌ای در جمع فرماندهان قرارگاه‌ها پیچید. مسئله شوخی‌بردار نبود. صحبت از ساختن یک بیمارستان مجهز بود، نه یک بیمارستان ساده صحرایی با کانکس‌های پیش ساخته. مصطفی که اورکتش را روی شانه انداخته و به صندلی لم داده بود، بعد از کمی فکر به من گفت: حاج عطار! یا علی، بزن بریم! خودمان انجامش می‌دهیم. من به حساب حرف او اعلام آمادگی کردم. پشت بندش هم صدای صلوات از جمع فرماندهان بلند شد. مصطفی موقع بیرون آمدن از جلسه به من گفت: ان‌شاءالله از کی شروع کنیم؟ من هم دستم را روی شانه پهنش انداختم و گفتم: دارم به پشتیبانی تو جلو می‌روم‌ها! می‌دانم اگر کاری را قبول کنی، معنی‌اش این است که آن کار حتما شدنی است و نتیجه می‌دهد. مصطفی خیلی زود دست به کار شد و تا آخر، پای بیمارستان ایستاد و آن را راه انداخت.
منبع: ایسنا