گفتوگو با او درباره هر بخش زندگياش يك صفحه جداگانه را ميطلبيد و صحبتهاي ما با او تنها بخش كوچكي از زندگي پر فراز و نشيبش را دربرميگيرد. شايد اين گفتوگو سرآغازي باشد بر گفتوگوهاي بعدي. اكبرزاده در گفتوگو با «جوان» از دوران حضور در جبهه و جنگ و اسارت تا روزهايي كه به عنوان مدافع حرم اهل بيت (ع) راهي سوريه شده، ميگويد.
شما فرزند شهيد هستيد و قبل از پرداختن به دوران رزمندگي خودتان كمي از پدرتان بگوييد كه كجا و در چه سالي به شهادت رسيدند؟
سال 1357 در شهر بهبهان و در درگيريهاي انقلابي پدرم سيفالله اكبرزاده به شهادت رسيد. من آن زماني نوجواني 15، 16 ساله بودم و چون در روستا زندگي ميكرديم نسبت به مسائل اجتماع و اتفاقات سياسي كشور آگاهي زيادي نداشتم اما شهادت پدرم باعث نعمتهايي برايمان شد و افقهاي زيادي جلوي پايمان باز كرد. با شهادت پدر، من هم كمكم وارد جريان مبارزات انقلابي شدم و از مسائل آگاهي پيدا كردم. بعد از پيروزي انقلاب، زماني كه جنگ شروع شد در مناطق عملياتي حضور پيدا كردم و تا سال 1361 كه اسير شدم در عملياتهاي مختلفي حضور داشتم. از گروه شهيد چمران تا دارخوين و جفير بودم. سال 61 وقتي دوباره به جبهه اعزام شدم چند ماهي در سايت چهار بودم كه عمليات والفجر مقدماتي شروع شد.
در همين عمليات به اسارت دشمن درآمديد؟
بله، والفجر مقدماتي از لحاظ جغرافيايي، عملياتي فرامنطقهاي بود و اهميت بسياري داشت. عمليات حساسي بود و دشمن و ستون پنجم فعاليت زيادي جهت كسب اطلاع داشت و بعدها فهميديم كه عمليات پيش از شروع لو رفته است.
كمي روند شروع عمليات و نوع عملكرد نيروهايمان در اين عمليات را تشريح كنيد.
براي شروع عمليات ما وارد منطقه عملياتي شديم. منطقه عملياتياي كه چيزي به اسم وسيله نقليه براي حمل وسايل و سلاح در آن وجود نداشت و همه چيز را بر دوش خودمان و چارپايان گذاشته بوديم و جابجا ميكرديم. وقتي وارد منطقه عملياتي شديم دو كانال مشاهده كرديم كه داخلش برق، قير و مين بود. براي عبور از كانالها هيچ وسيلهاي نداشتيم و تنها توانستيم به وسيله تخته، پلهاي فنري درست كنيم كه اگر 20، 30 نفر روي اين پلها ميرفتند، ميشكست و از بين ميرفت. فرماندهان گفتند الان هيچ امكاناتي نداريم و بايد ديواره گوشتي تشكيل بدهيم.
حدود 50 نفر خودشان را داخل كانال انداختند تا بقيه از رويشان رد شوند. از كانال دوم كه رد شديم در مسيرمان چند لايه سيم خاردار مشاهده كرديم كه بايد بين 14 تا 20 نفر خودشان را لاي اين سيمخاردارها ميانداختند تا بچهها بتوانند از آنجا عبور كنند. من هم جزو يكي از 14 نفري بودم كه خودم را روي سيمخاردار انداختم. وقتي روي سيمخاردارها افتادم بدنم تكه تكه شده بود. در همين حين دستور عقبنشيني آمد و آن زمان مشخص شد عمليات كاملاً لو رفته است.
حدود نيم ساعت در اين سيمخاردارها گير كرديم و در اين مدت از زمين و زمان آتش ميباريد. فقط خدا نگهدار ما بود. از آن 14 نفر فقط سه نفر زنده مانديم. تا اينكه خودمان را از لاي سيم خاردارها بيرون آورديم. بعد از آن وارد يك جاده شني شديم و با همان وضع خونين نيم ساعتي معطل مانديم. يك تيربارچي دوشكا از بالاي تپهاي به سمت ما شليك ميكرد و هر چه آرپيجي و خمپاره ميزدند كمانه ميكرد و به او نميخورد. يكي از بچهها را در جاده ديدم؛ به من گفت بيا اين تيربارچي را بزنيم كه تلفات زيادي از ما گرفته است. دنبالش رفتم كه ديدم او هم روي زمين افتاد. تير به فكش خورد و از پشت گوش چپش بيرون آمد.
من در همان حالت سختي كه آتش از همه جا ميباريد حركت ميكردم. با چند نفر ديگر ميخواستيم آن تيربارچي را بزنيم كه در نزديكيمان صداي چند نفر را كه به عربي صحبت ميكردند، شنيدم و خواستم خودم را داخل كانال بيندازم كه ديدم بين جناغم و گردنم داغ شد. در كانال افتادم و ساعت 30/11 ظهر به هوش آمدم. اين در حالي بود كه عمليات را ساعت پنج و نيم صبح شروع كرده بوديم. از سر و گردنم خون آمده بود و بيحال بودم. در آن منطقه سربازان سوداني حضور داشتند و به آنها گفته بودند ايرانيها نجس هستند و بايد نسلشان را از روي زمين برداريد. چند سوداني بدبدن و سنگينوزن بالاي سرم آمدند و مرا بلند كردند. مانده بودند من زندهام يا مرده.
يك مرتبه با همان حالت بيحالي فكر فرار به سرم زد. بيحال و گشنه و تشنه بودم. خودم را به زور آرام آرام روي زمين ميكشيدم كه مرا از پشت گرفتند و ديگر چشمتان روز بد نبيند مرا با چوب و لگد و قنداق تفنگ ميزدند. ميگفتند تو پاسدار هستي. دست به من نميزدند و ميگفتند شما نجس هستيد. اين عمليات شهيد و اسير زياد داشت ولي يك مقدمات براي عملياتهاي ديگر بود و راه را براي عملياتهاي مهم بعدي باز كرد.
پس از همينجا دوران هفت سال اسارتتان شروع شد؟
بله، اما قبل از اينكه ما را به استخبارات ببرند يك اتفاق عجيب و جالب برايم افتاد. در همين حال كه در بند سربازهاي بعثي بوديم برخي ميگفتند به اينها خلاصي بزنيد و كارشان را تمام كنيد. ناگهان يكي از نيروها از بالا داد زد كه اينها را بياوريد اين طرف تا من به وضعيتشان رسيدگي كنم. ما را داخل سنگري برد و خون را از سر و صورتمان پاك كرد. فارسي بلد بود و به من گفت چه ميخواهي؟ گفتم فقط به من آب بده كه گفت چون خونريزي زيادي داشتهاي آب برايت خوب نيست. از يك صندوق برايم موز آورد، تكه تكه كرد و به من داد. در آن شرايط سخت انگار فرشته نجاتي پيدا شده بود. از خانوادهام پرسيد و گفت بگو «الموت لصدام». گفتم من اسير شما هستم و اين را نميگويم. گفت چرا ميترسي و شجاع باش. گفت نترس بگو من پاسدار هستم و به اين موضوع هم افتخار بكن. گفتم خب، منظورت از اين حرفها چيست؟ كه عكس امام را از جيبش درآورد و گفت اين فرمانده و رهبر من است. گفت من هم مثل شما شيعه هستم و دنبال فرصتي هستم كه به نيروهاي ايراني بپيوندم. با بيسيم صدايش كردند و مجبور شد آنجا را ترك كند. دو پتو زير پا و سرم گذاشت و صورتم را بوسيد و رفت. گفت از هيچي نترس، فقط اگر گفتند تو پاسدار هستي بگو كه پاسدار نيستم. در همانجا بيهوش شدم و وقتي بيدار شدم ديدم پاهايم را بستهاند و روي زمين ميكشند.
در دوران اسارت با حاجآقا ابوترابي هم برخورد داشتيد؟
در اردوگاهي كه من بودم، حاجآقا ابوترابي تنها چند روز حضور داشت. اما در تمام دوران اسارت از صحبتها و نصايح مرحوم ابوترابي استفاده ميكردم و به نظرم حضورشان در همه اردوگاهها احساس ميشد. آقاي ابوترابي امام ما در دوران اسارت بود. كسي بود كه هر جا بين ما و عراقيها مشكلي پيش ميآمد و احتمال ميداد كه ممكن است به نيروهاي ايراني آسيبي وارد شود با نصايح پيامبرگونه و رفتارش باعث نجات جان آزادهها ميشد. اخلاقش به قدري كشش و جذابيت داشت كه عراقيها را هم جذب خودش ميكرد. گاهي اوقات با صحبتهاي حاجآقا ابوترابي از اعتصاب دست ميكشيديم و همين باعث ميشد تا از عواقب بعدي كارمان در امان بمانيم. اگر مشكلي براي ما پيش ميآمد با احوالات روز آگاهمان ميكردند. بيمارستانها يكي از مراكز نشر اخبار بود. بچهها از اردوگاههاي مختلف به بيمارستانها ميآمدند و پيامهاي آقاي ابوترابي را به هم ميرسانند. حرفهايشان هم هميشه آويزه گوش ما بود. تنها چيزي كه در دوران اسارت برايمان نويدبخش بود صحبتها و راهنماييهاي پيامبرگونه آقاي ابوترابي بود.
شما كه جانباز و آزاده هستيد چرا تصميم گرفتيد به عنوان مدافع حرم راهي سوريه شويد؟
من عهدي با خدا بستهام كه هر جا جنگ كفر و اسلام باشد من آنجا حضور داشته باشم و اين را وظيفهاي بر دوشم احساس ميكنم. هر جا كه اسلام لازم داشته باشد و با فرمان رهبرم وارد كارزار جهاد ميشوم. اين برايم يك معيار و هدف نهايي است.
در سوريه باز هم جانباز شديد؟
من تقريباً 45 روز آنجا بودم. به محل استقرارمان موشك زدند كه سه نفر شهيد شدند من هم چشم چپم مجروح شد. گروههاي معارض مختلفي در سوريه ضد دولت و مردم سوريه فعاليت ميكنند كه به لطف خدا تا الان در اهدافشان ناكام ماندهاند. قطعاً مكرهاي امريكا و عربستان عليه خودشان خواهد شد و به اميد خدا اين آسيبي كه امروز به كشورهاي اسلامي ميزنند دامن خودشان را خواهد گرفت. به نظرم حضور در چنين كارزاري باعث آزمايش انسان ميشود. امام علي(ع) ميفرمايد شما بايد مثل گندم غربال شويد وقتي كه ميخواهند گندم را پاك كنند باد ميزنند تا آفت و كاهش دربيايد و خالصش بماند. بچههاي ايراني هر جا كه باشند خداوند يك وحشتي در دل دشمن قرار ميدهد، همين عاملي ميشود كه دشمنان هيچ تواني در مقابل بچههاي ما نداشته باشند.
شما كه هم آزاده و جانباز هستيد توقعي نداريد كه بگوييد الان بايد بيايند و به ما رسيدگي كنند و ما ديگر وظيفهاي بر دوشمان نداريم؟
من هيچ توقعي ندارم. اگر همين الان به من بگويند براي جامعه اسلامي خانهات را هم بفروش من حتماً اين كار را هم خواهم كرد. با اينكه مشكلاتي در زندگي دارم ولي به هيچ عنوان هدف و آرمانمان را با ماديات عوض نميكنم.