علیرضا جان؛ بذار برایت بگویم وقتی که روی تخته میرفتم، قبل از آنکه پای میله و وزنهها بایستم، دلم شور میزد.
چشمهایم را می بستم تا در درونم به آرامش برسم، دور از چشمها و هیاهوی تماشاگران.
ولی وقتی تو دوست مهربانم، همشهری نازنینم پای شرافت انسانی ایستادی و وزنه ایمان الهی را بالای سر بردی، دچار آرامشی شدم شگفت.
حالا که روی تخته میروم با آرامشی که تو به من هدیه دادی از سرچشمه جانت، دیگر دلشوره ندارم.
سپاسگزارم از تو همشهری دلاورم که تو در جهاد اکبر سربلندی و ما در جهاد اصغر هنوز ماندهایم.