گروه فرهنگی مشرق- بازخورد: بعد از پخش اپيزود قبلي تلاطمي عجيب در فضای مجازی و میان هواداران كتاب به وجود آمد. بنيوف و وايز رسما اعلام كردند كه مارتين با آنها درباره سه ايده ازكتابهاي آينده اش سخن گفته است: سوزاندن شرين، چرايي هودور گفتن هودور و ايده اي براي پايان داستان. مساله اي كه فن هاي كتاب درنظر نگرفته اند پرداخت اين ايده ها در سريال است. استنيس در اولين فصل كتاب ششم و زماني كه سر جاستين مسي را به سمت آيرون بنك براووس گسيل مي كند به وي تاكيد مي نمايد كه درصورت مرگش بايد دخترش شاهزاده شرين را برتخت بنشاند. به اين ترتيب گرچه ايده سوزاندن شرين ممكن است در كتابهاي آينده مارتين مورداستفاده قرار گيرد، اما قطعا نحوه و چرايي و چگونگي اش با آنچه در سريال ديديم متفاوت خواهد بود. درباره نحوه خلق وايت واكرها توسط COF و قضيه هودور هم دقيقا باچنين ماجرايي روبرو هستيم: اصل ايده از مارتين مي آيد ولي دنيا و مسير داستاني سريال با آنچه در كتابها وجود دارد يكسان نيستند و نبايد هم باشند.
يك: هودور تا كي مي تواند در برابر وايت ها مقاومت كند؟ جواب اين سوال را در آغاز اپيزود ششم مي بينيم، وقتي كه ميرا نااميدانه به برندوني چشم مي دوزد كه همچنان درگير ويروودهاست. كولاژي از مهمترين حوادث و نقاط اوج داستانمان را از دريچه چشم برن مي بينيم: مد كينگ فرمان تاريخي اش را صادر مي كند،(ايريس تارگرين آنقدر حمام نرفته بود و ريش و ناخنهايش را كوتاه نكرده بود كه ظاهرش هم مثل قلب سياهش نفرت انگيز شده بود، مدكينگ سريال ولي شش تيغه است) ند در برج عيش به گلهاي رز زمستاني ليانا دست مي كشد و دستانش خونين مي شوند و اژدهايي غول پيكر برفراز كينگزلندينگ در پرواز است.
آيا تمام اين تصاوير متعلق به گذشته اند؟ متعلق به آينده اند؟ آينده اي كه واقعا هست يا آينده اي كه برن مي خواهد بسازد؟؟ و بالاخره انتظار به سر مي رسد و بنجن استارك در قالب كلدهندز/ Coldhands ظاهر مي شود و برن و ميرا را ازدست وايت ها نجات مي دهد. در كتابها هنوز مطمئن نيستيم كه كلدهندز همان بنجن است، ولي در سريال اين اطمينان ديده مي شود و به نظر هم تصميم درستي مي آيد: حضور يك استارك قديمي داستان برن را جذاب تر مي كند، اينطور نيست؟
آيا تمام اين تصاوير متعلق به گذشته اند؟ متعلق به آينده اند؟ آينده اي كه واقعا هست يا آينده اي كه برن مي خواهد بسازد؟؟ و بالاخره انتظار به سر مي رسد و بنجن استارك در قالب كلدهندز/ Coldhands ظاهر مي شود و برن و ميرا را ازدست وايت ها نجات مي دهد. در كتابها هنوز مطمئن نيستيم كه كلدهندز همان بنجن است، ولي در سريال اين اطمينان ديده مي شود و به نظر هم تصميم درستي مي آيد: حضور يك استارك قديمي داستان برن را جذاب تر مي كند، اينطور نيست؟
دو: سم و گيلي و سم كوچولو به هورن هيل مي رسند و سرانجام پس از سه سال بچه گيلي از شيرخوارگي عبور مي كند.(او درابتداي فصل سه به دنيا آمد اما تا همين چند اپيزود پيش هنوز شش ماهش هم نشده بود) از فصل يك اوصاف حسان خصال جناب لرد رنديل تارلي را از زبان سم شنيده بوديم و اكنون او را از نزديك مي بينيم: مردي شجاع و جنگ آور با شعوري در حد گاو و قلبي ممسوخ.
او نيز مثل تايوين لنيستر ادعاي حفاظت از آبروي خانوادگي را بهانه اي براي ارضاي تركتازي هاي نفساني اش كرده است. واقعيت شخصيت پردازي در ASOIAF اينگونه است: سياهي و سفيدي يا نيكي و بدي نه نسبي اند و نه باهم مخلوط مي شوند تا شلم شورباي بي معنايي به نام خاكستري را بيافرينند. نيكي و بدي مطلق، تعريف پذير و داراي مابه ازاي بيروني اند.
به همين دليل است كه تايوين لنيستر و رنديل تارلي حتي نمي توانند پاره هاي تنشان را به پذيرش انگيزه هاي دروغينشان قانع كنند و سم با پدرش همان كاري را مي كند كه تيريون با پدرش كرد.(تارلي فقط كله خر است و مثل تايوين و فرزند خلفش سرسي پيمان شكن نيست و زنها و بچه ها را چون آب خوردن پاره پاره نمي كند، اين موضوع را نبايد فراموش كرد)
سه: در براووس بالاخره و بعد از نزديك به پنج فصل آريا استارك را پيدا مي كنيم. او درتمام اين مدت نتوانسته عدالت طلبي و شرافت خانوادگي اش را ازياد ببرد.(چون اين چيزها نه يادگرفتني اند و نه از يادرفتني)پس همان طور كه در ماموريت قبلي آريا انتقام گيري از مرين ترنت را بر ترور يك ناشناس ترجيح داد، اين بار هم پس از سخن گفتن با ليدي كرين(اسمي پراز كنايه براي زني بي نام ونشان) او را سزاوار مردن تشخيص نمي دهد و به سراغ نيدل مي رود. ويف/ Waif به دنبال اوست و او حالا دوباره دخترپدرش است و عزيز دل ما.
چهار: در كينگزلندينگ اوضاع دارد بهتر مي شود. مارجري هرگز از نظر Faith مستحق پياده روي شرم نيست، چون جرم او تنها شهادت دروغ است. درحالي كه سرسي به زناي با محارم و قتل پادشاه(Regicide) متهم شده بود. قبلا فهميديم كه مذاكراتي پنهاني بين تامن و هاي اسپارو درجريان بوده و حالا نتيجه آن را مشاهده مي كنيم: لشكريان ميس تيرل و فرمانده كينگزگارد خودشان را با شخص شاه و البته اقبال پوپوليستي عوام مواجه مي بينند و ظاهرا كاري از دستشان برنمي آيد. تامن جيمي را براي مقابله با بلك فيش به ريورران مي فرستد و مزخرفات تكراري سرسي فقط خشم ما را بيشتر مي كند. حماقت ذاتي او باعث مي شود كه بازهم خطر واقعي را فراموش كند: مثلا چه بر سر سرسي بدون جيمي مي آيد اگر در مذاكرات پنهاني تامن و هاي اسپارو و مارجري سخني از نقش خاندان تيرل(والبته ليتل فينگر) در قتل جافري به ميان آمده باشد؟؟
پنج: در توئينز دوباره چشممان به جمال لرد والدر فري بزرگ روشن مي شود. واقعا او در تمام اين مدت كجا بوده و زير سايه خشم و انتقام جويي بي بديل شمال چه مي كرده است؟ بلك والدر و برادرش با دماغهاي آويزان پيش پدرشان مي آيند و چغلي بلك فيش را مي كنند. حالا قرار است فري ها همراه با گروگانشان ادميور تالي(برادر كتلين استارك و وارث ريووران)از يك طرف سر بريندن ماهي سياه را محاصره كنند و جيمي لنيستر هم از طرفي ديگر، دقيقا همان طور كه در كتاب چهارم خوانده ايم.
شش: بنجن در مقابل ميرا خرگوشي را براي خوردن آماده مي كند، به ياد فصل سوم و دعواي ميرا و اوشا سر چگونگي آماده كردن خرگوش. جمله اي كه اول اپيزود بنجن درباره مردگان/ وايت ها مي گويد درواقع مي تواند جوابي باشد به لغز اليسر ثورن پاي چوبه دار: او گفت من جنگيدم و باختم و حالا ميميرم و استراحت مي كنم، ولي سلف او(فرست رنجر قبلي) مي گويد مرده ها استراحت نمي كنند. برايان كوگمن كلا فاز ماجرا را درست گرفته و از بهترين نويسندگان مجموعه است.
هفت: دروگون از راه مي رسد و دني بازهم بيشتر دوتراكي ها را تهييج ميكند. حالا ديگر واضح است كه در سريال ايگوني در كار نيست و دني تنها مدعي تارگرين ها و از برندگان نهايي بازي تاج و تخت است. كيفيت سي جي بازهم از سطح استاندارد سريال ما پايين تر است و بعد از دانه دانه كشتن گرگهاي شمالي حالا اين ماجرا بازهم در نماهاي دروگون خودش را نشان مي دهد. اگر بودجه بيشتري دراختيار دي اند دي قرار مي گرفت شايد آن حريق داش كالين را با آتش اژدها مي ساختند. صحنه اي را تصور كنيد كه دني به جاي برگرداندن آتشدان هاي معبد به پشت سرش نگاهي مي كرد و آرام زمزمه مي كرد: دراكاريس.
بهترين صحنه: ظهور بنجن استارك / كلدهندز و وصال دوباره عمو و برادرزاده.
بهترين ديالوگ: وقتي بنجن كه هنوز نقاب به چهره دارد به برن مي گويد: «آخرين باري كه ديدمت يه پسربچه نترس بودي، بچه اي كه عاشق بالارفتن از ديوار و ترسوندن مادرش بود.»