اين بار روزنامه جوان با فاطمه صالحي همسر شهيد اسماعيل خانزاده همكلام شده تا از روزهاي زندگي با يك شهيد مدافع حرم بگويد.
گويي شما و شهيد اهل يك منطقه و روستا بوديد؟
اسماعيل بچه محل ما بود. همديگر را خوب ميشناختيم. اسماعيل متولد 19شهريور 1363 بود و من متولد1367. ما اهل روستاي زنگيكلاه بخش سرخرود شهرستان محمود آباد استان مازندران هستيم. روستاي ما 15 شهيد دفاع مقدس دارد و يك شهيد مدافع حرم. آشنايي و ازدواج ما سنتي بود و در تاريخ 28 مرداد ماه 1384 با هم وصلت كرديم.
زمان ازدواجتان هم شغل نظامي داشتند؟
بله، آن زمان اسماعيلم در لشكر 25 كربلا پاسدار بود و در آن لشكر خدمت ميكرد. همان اوايل آشنايي هم از سختي راه و همراهي با يك نظامي برايم گفت. از مشكلات سر راه و مأموريتهايي كه امكان دارد او را از خانه و زندگي دور نگه دارد و شايد نتواند در كنارم باشد. اولين حرفش در زندگي شهادت بود.
پس مسئله شهادت در خانواده شما امري ملموس بود؟ مشكلي با اين موضوع نداشتيد؟
در طول زندگي با ايشان در ميان جمع دوستان و همكاران حرف از شهادت بود و شهيد شدنش. اسماعيلم بسيار از نبودش برايم صحبت ميكرد. در واقع من را آماده شهادتش كرده بود و ميگفت: خيلي زود تنها ميشوي. بايد صبر داشته باشي. اسماعيل ارادت خاصي به شهداي جنگ تحميلي و دفاع مقدس داشت. ارادتي كه در نهايت خلوص او را به جمع شهدا رساند. دلبستگي خاصي هم به شهيدان شيرودي، كشوري و شهيد مهدي باكري داشت و در طول زندگياش از اين سه بزرگوار استمداد ميطلبيد وحوائجش را از آنها ميخواست. خوب به ياد دارم زماني كه ميخواست به استخدام سپاه در بيايد خواب شهيد شيرودي را ديده بود. ميگفت خواب ديدم شهيد شيرودي آمد و لباس پاسداري را به من داد. براي همين ديگر شكي نداشتم كه جزو سپاهيان خواهم شد.
چند سال در كنار شهيد زندگي كرديد؟ از ايشان فرزندي هم داريد؟
من و همسنگر زندگيام 10 سال با هم و در كنار هم زندگي شيريني داشتيم. 10 سالي كه خيلي خيلي زود گذشت. من از ايشان فرزند دختري به نام نرگس دارم. تنها يادگار شهيدم كه متولد 12اسفند ماه 1388 است.
خانم صالحي به نظر شما چه شاخصههاي اخلاقي در همسرتان ايشان را به عاقبتي چون شهادت رساند؟
اسماعيل بسيار خوشبرخورد بود و مهربان. بسيار خونگرم و دلسوز. هميشه لبخند به لب داشت. اسماعيل سرباز ولايت فقيه بود و عاشق رهبرش. براي اولين و آخرين بار 11 آذرماه 1394 براي دفاع از حرم رفت. وقتي كه حرف از رفتن و سوريه به ميان آمد دلم خيلي لرزيد، گويي ميدانستم كه ديگر بازنميگردد و آخرين مأموريتش خواهد بود.
با رفتنش مخالفت نكرديد؟
نه، مخالفتي براي رفتنش نداشتم، چون ميدانستم كه با فردي نظامي ازدواج كردهام كه همه كارش يعني مأموريت و نبودنهايي كه براي حفظ اسلام، كشور و آرمانهاي نظام است. ميگفت وقتي قبول كردي كه همسر يك نظامي باشي، ديگر براي مأموريت رفتنهايم نبايد بهانهاي داشته باشي. استدلال ميكرد كه اگر من نروم و بقيه نروند، چه كسي بايد براي دفاع از حرم عمه جانم زينب(س) برود. اگر ما نرويم دوباره صحنه كربلا تكرار ميشود و عمه سادات به اسارت ميرود. اگر جلوي رفتن من را براي دفاع از اسلام و حريم آل الله بگيري فرقي با زنان كوفه نخواهي داشت. من راضي بودم اما پيش از رفتن پدر و مادرش را فرستاد كربلا بعد خودش راهي سوريه شد.
چه مسئوليتي داشت؟
در محل كارش مسئول عمليات بود، اما در سوريه كمك تيربارچي بود.
از لحظات سخت جدايي برايمان بگوييد.
لحظات آخر جدايي بسيار برايم دشوار بود. اولين بار و آخرين بار رفتن اسماعيلم بود و من ميدانستم اين رفتن را ديگر بازگشتي نيست. موقع رفتن برميگشت و پشت سرش را نگاه ميكرد، با ديدن اين حالت بيشتر مضطرب ميشدم و نگاههايش دلم را ميلرزاند. دخترمان نرگس هم انگاري متوجه شده بود كه ديگر بابايش را نخواهد ديد. براي اينكه نرگس ناراحت نشود و غصه نخورد به او ميگفت: ميخواهم بروم سوريه زيارت. آن لحظه نرگس گريه ميكرد و چون همسرم نميتوانست اشكهاي دختركش را ببيند ميگفت ميروم زيارت و زود برميگردم.
شهادت ايشان كجا و به چه صورتي رقم خورد؟
اسماعيلم مدت 18 روز در جبهه حضور داشت. در روند يكي از عملياتها در منطقه رهبه سوريه با اصابت گلوله تك تيراندازهاي تكفيري به شهادت رسيد. وقتي خبر شهادتش رسيد، من در خانه پدرم بودم كه خواهرم زنگ زد و گفت همان جا بمان تا من بيايم. وقتي آمد خالهام همراهش بود. گفتند شوهر خالهمان كه پاسدار بازنشسته است گفته آقا اسماعيل مجروح شده است. ابتدا باور نكردم چون هميشه آقا اسماعيل به من ميگفت وقتي كه يكي از بچهها شهيد ميشود به خانواده شهدا ميگويند كه مجروح شده، براي همين باورنكردم كه مجروح شده و متوجه شهادتش شدم. اسماعيلم در راه اسلام قرباني شد. وقتي خبر شهادتش را دادند، خيلي بيتاب شدم. همه زندگيام دراين 10 سال مانند يك فيلم از جلوي چشمانم گذشت. اسماعيلم را خودم با دستان خودم بدرقه كردم تا قرباني راه اسلام و قرآن و دينش بشود و مدافع حرم اهل بيتش شود. 29 آذرماه سال 1394هرگز از ياد و خاطره من نخواهد رفت؛ تاريخ آسماني شدن اسماعيلم.
همسرتان تنها شهيد مدافع حرم روستايتان بود، تشييع او چطور برگزار شد؟
اسماعيل را در تاريخ 2دي 1394 در روستاي زنگيكلاه، شهرستان محمودآباد به خاك سپردم. مراسم خيلي خوبي برگزار شد. مراسمي كه در شأن و مرتبه شهيد مدافع حرم عمه سادات بود. مراسمي باشكوه در حد و اندازه سرباز ولايت و رهرو كربلاييان. بسيجيان پايگاه محل بسيار براي اين مراسم و برگزارياش زحمت كشيدند. از همين جا از همه آنها قدرداني ميكنم.
اسماعيل وقتي گلزار شهداي روستا را ميديد به من ميگفت: كنار شهدا يك جاي خالي مانده است، دعا كن جاي من باشد. ميگفت من آخر بايد شهيد بشوم كه ميشوم.
پاسخ شما به طعنهزنندگان چيست؟
متأسفانه كنايههاي تلخي است كه دلمان را ميسوزاند. اما اگر آنها بر اين باورند كه مردان مبارز و مدافع ما براي دريافت امكانات و وجوه نقدي به سوريه و عراق و لبنان ميروند پس چرا نشستهاند، آنها هم راهي شوند. مگر حرف از پول و مال دنيا نميزنند و دغدغه اين چيزها را ندارند، پس بسم الله. بروند و ببينند ميتوانند يك روز هم در آنجا دوام بياورند و با دشمنان بجنگند. آنها نميدانند و همه اين حرفها را ميزنند تا آب به آسياب دشمن بريزند. نميدانند كه مردان ما از همه دوست داشتنها و تعلقات دنيايي، همه داشتههايشان براي چيزي والاتر و بالاتر و براي رضاي خالق هستي گذشتند و رفتند و با شهادت با معبود خود ديدار كردند.
من امروز بسيار خوشحالم از اينكه اسماعيلم، همه هستيام به آنچه ميخواست دست يافت. خيلي خوشحالم از اين كه ثابت كرد عمه جانمان زينب (س) تنها نيستند و مدافعان حرمشان اجازه نخواهند داد كه بيبي جان تنها بمانند. براي من و خانواده شهداي مدافع حرم همين بس كه امام خامنهاي از شهداي مدافع حرم با عنوان اوليا الله نام بردهاند.
بعد از شهادت همسرتان اطرافيان چه عكسالعملي نشان دادند.
همه ميدانستند و هميشه ميگفتند كه آقا اسماعيل در اين دنيا ماندني نبود. به نظر من هر كسي وقتي واقعاً از خدا بخواهد به آرزويش ميرسد. اسماعيل هم هميشه از همه ميخواست تا براي شهادتش دعا كنند. برخي هم ميگفتند كه چرا راضي شدي كه همسرت براي جنگ به كشوري ديگر برود. من هم به آنها ميگويم از همان ابتدا با آگاهي از شغل همسرم و مسئوليتهايي كه داشت جواب بله دادم. من قبول كردم كه مأموريتهايش را انجام دهد. او به نداي امام زمانش بلي گفت و رفت.
در ايام ماه مبارك رمضان قرار داريم، چه خاطراتي از اين ماه پربركت داريد؟
ماه رمضان امسال را با مرور خاطراتش سپري ميكنم. با اينكه اسماعيل بايد صبحهاي زود سر كارش حاضر ميشد و خيلي كم ميخوابيد.
هميشه بعد از برگشتمان از مسجد، ميرفتيم داخل حياط به باغچه كوچكمان آب ميداديم. اين كار هرشب ما بود. اين شبها بياسماعيلم من به جاي او به باغچه خانهمان آب ميدهم. خوب به ياد دارم پارسال شب احيا با هم حلوا درست كرديم براي كساني كه در مسجد در حال عبادت و دعا خواندن بودند. انگار همان شب ماه مبارك رمضان بود كه از خدا خواست به آرزويش برسد.
پس اين روزها و شبها براي او دلتنگ ميشويد؟
بله مگر ميشود كه دلتنگ نشوم؟ دلتنگي ما همسران شهدا كه هر روز و هر لحظه و هر ثانيه بيشتر ميشود. من خيلي بيتابش ميشوم و او به خوابم ميآيد. وقتي كه دير به دير به خوابم ميآيد، ديوانه ميشوم. در خواب ميبينم كه اسماعيل به خانه ميآيد و مانند گذشته و زماني كه زندگي دنيوي داشت كنارمان مينشيند و با هم صحبت ميكنيم و غذا ميخوريم. با همه اين دلتنگيها، او براي من و نرگس زنده است. شهدا زندهاند و عند ربهم يرزقونند.
شهيد سفارشي براي تنها دردانه زندگياش نرگس خانم نداشت؟
از آنجايي كه هميشه صحبت از شهادتش بود به من بسيار سفارش ميكرد و ميگفت بعد شهادتم مواظب نرگس باش. بايد خيلي صبور باشي و خيلي استقامت كني. ميگفت نرگس بايد مكتبي و زهرايي تربيت شود. هميشه ميگفت ميخواهم نرگس يك خانم باوقار و باحجاب شود. من هم اميدوارم كه بتوانم با كمك شهيد همان طوري كه خودشان خواستند پرورش پيدا كنند و حافظ قرآن شوند.
سخن پاياني.
هيچ وقت تصور نميكردم كه روزي بدون اسماعيل باشم. چون همه حرفهاي شهيدم به شوخي بود. حتي حرف جدياش را هم به شوخي ميگفت. لحظات آخر جدايي گويي هر دوي ما ميدانستيم كه هرگز همديگر را نميبينيم. براي همين دائم به من ميگفت بايد خيلي مواظب خودت و نرگس باشي. بايد خيلي مقاوم باشي. ميگفتم اسماعيل جان شما كه خيلي مأموريت ميروي اين بار چرا اين طوري خداحافظي ميكني و اين حرفها را ميزني؟ وقتي ميديد من نگران ميشوم ميگفت: شوخي ميكنم تا ببينم چقدر دوستم داري. به ايشان ميگفتم اين شوخي را اصلاً دوست ندارم ميخنديد و ميگفت ولي بايد تحمل كني. اما اين روزها حال و روز همسران شهدا به ويژه شهداي مدافع حرم را بيشتر درك ميكنم، امروز درك ميكنم چهها كشيدند و با چه سختيهايي زندگي ميكنند.