کد خبر 5910
تاریخ انتشار: ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ - ۰۷:۰۱

وسط حرفامون بوديم که ديديم کم کم ايراني ها دارن زياد مي شن. يکي پس از ديگري مي اومدن و بهش سلام مي کردن و باهاش کاري داشتن. انگار قبل از اين که بهش سلام کنن ايراني ها غيب بودن، ولي حالا که داشتيم فارسي صحبت مي کرديم پيداشون شد.

عليرضا بازارگان دانشجوي خارج از کشور در جديدترين مطلب وبلاگ "وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِينَ لَيْلَةً" از سفرش به آتن يونان و مواجه شدنش با چند ايراني اينگونه نوشت:
داشتم قدم مي زدم به سمت هتلم. ديگه شب شده بود. از جلوي يه کيوسک رد شدم و ديدم که يک سري مجله و فيلم جلوش چيده شده. پر از زن هاي لخت! دکه سيگار مي فروخت، و چيپس و نوشابه و سيدي هاي ناجور!
سرمو انداختم پايين و رد شدم.
تا داشتم از دکه دور مي شدم ديدم يکي به فارسي مي گه: اونا رو اين طوري نچين. اون طوري بچين.
برگشتم و ديدم که دکته دار و چند نفر ديگه که دارن کار مي کنن ايراني هستن.
مکث کردم. با خودم فکر کردم: الان دو تا تصميم مي تونم بگيرم. اولي اين که به راهم ادامه بدم و برم هتل. دومي اين که برگردم و با اين افراد آشنا بشم. يقينا رفتن به هتل آسون تر و امن تره. ولي اگر به اين ها سلام کنم، خيلي چيزها مي تونم ازشون ياد بگيرم. اگر بتونم دو کلوم باهاشون حرف بزنم، امکان داره از دنيايي با خبر بشم که تا به حال باهاش آشنايي نداشتم.
دلم رو زدم به دريا و برگشتم. رفتم جلو و به پسري که حدودا 25 سال داشت و يه گوشواره و خالکوبي گفتم: من فقط اومدم سلام کنم!
گفت: سلام.
صحبت رو ادامه داديم و ازش در مورد وضع ايراني هاي آتن پرسيدم. گفت: «زندگي نيست به خدا.» از قوطي مشروبش يکم ديگه خورد. ادامه داد: «اين چه زندگيه خدا وکيلي.»
توي دلم گفتم: کاش با دهن نجس اسم خدا رو نمي آوردي. ولي چيزي نگفتم.
وسط حرفامون بوديم که ديديم کم کم ايراني ها دارن زياد مي شن. يکي پس از ديگري مي اومدن و بهش سلام مي کردن و باهاش کاري داشتن. انگار قبل از اين که بهش سلام کنن ايراني ها غيب بودن، ولي حالا که داشتيم فارسي صحبت مي کرديم پيداشون شد.
يه ايراني قد کوتاه اومد جلو. آذري زبان بود. اکثرا اين هايي که با هم صحبت مي کردن آذري زبان بودن. اومد و مقداري مواد مخدر گذاشت کف دست دکه دار. خيلي راحت. بدون حيا. انگار اصلا از کاري که مي کرد نمي ترسيد.
سر پول با هم حرفشون شد. دکه دار مي گفت: مشتريش نيست. بذار مشتريش بياد پولتو مي دم. فروشنده مي گفت: مشتريش به من ربطي نداره. من که مي دونم داري. اذيت نکن. هر کس ازم مي گيره اذيت نمي کنه. فقط تو اذيت مي کنيا. خلاصه با اضافه کردن 5 يورو، مشکلشون حل شد.
گفتم: توي آتن چنتا ايراني هست؟ گفتن: حدود هزارتا. هزار و پونصد تا.
نمي دونم چرا ولي از مواد فروشه به نظر آدم بدي نمي اومد. قد کوتاه داشت و قيافش مهربون بود. معلوم بود که توي ذاتش اين کاره نيست. دکه دار ازم سوال کرد: داره مي ره کافه ي ايراني ها. تو که همش داري در مورد ايراني هاي آتن سوال مي کني، مي خواي باهاش بري با ايراني ها آشنا شي؟
يکم فکر کردم. يادم اومد که توي جيبم پول زياد نيست. راستش مي ترسيدم که بلايي سرم بياد. ولي وقتي يادم افتاد که پول ندارم، مشکلي نبود. گفتم: آره. بريم
توي راه با مواد فروش بيشتر آشنا شدم. واقعا آدم ساده و جالبي بود. گفت: رفته بودم انگليس. اثر انگشتم در اومد، انداختنم بيرون. حالا 10 ساله که اينجام. کار نيست. به خدا اين کارا که مي کنم رو دوست ندارم. ولي چاره اي نيست. يه ساله توي کار شيشم.
بعد رو کرد بهم و گفت: ديدي *** نمي خواست پولمو بده (به جاي فحش ها ستاره جايگزين کردم). آخه اين هم شد کار؟ ***. والا. ***. عجب گيري کرديم اينجا.
پرسيد از کجام. گفتم توي فرانسه دانشجو هستم. يادم افتاد که ريش دارم و امکان داره اينا خوششون نياد! صحبت رو کشيدم يه ور ديگه. گفتم که دانشجو هستم و پول ندارم و از بدبختي خودم گفتم (که نکنه فکري به سرش بزنه).
ولي خيلي آدم باحالي بود. اصلا توي دنياي خودش بود. گفت: فرانسه!؟ من يکي دو هفته فرانسه بودم. به درد نمي خوره. همش مجاهدين هستن ايراني ها. رفتيم يه کافه اونجا. گفتم: شما چرا به عراق کمک کردين به ايران حمله کنه؟ نزديک بود باهاشون دعوام شه. فرانسه فايده نداره. خداييش ايران از همه جا بهتره. تميز تره. از لندن هم بهتره تهران.
وسط حرفاش گفتم: راه برگشت چه طوريه؟ من بايد برگردم مترو. خوابگاهم نزديک اونجاست.
گفت: خودم مي آرمت. نگران نباش.
کوچه پس کوچه ها رو رد مي کرديم. رسيديم به محله ي زن هاي خودفروش. مواد فروش چنتا تيکه ي يوناني انداخت بهشون و رد شديم از اونجا. رسيديم به يه منطقه ديگه که روي مغازه ها فارسي نوشته شده بود. از سلموني گرفته تا کافه و سوپر مارکت. ايراني ها هم روي صندلي هاي کافه نشسته بودن. رفتيم جلو.
يکي دو نفر اومدن جلو و از رفيق جديد ما مواد خواستن. همه آذري صحبت مي کردن. به همشون جواب رد داد و گفت نداره. هيشکي با من کاري نداشت. حتي سلام هم نمي کردن. انگار اصلا من رو نمي بينن. از رفيق مواد فروش پرسيدم: اينجا ايراني ها چه طوري ان؟ اصلا با هم رفاقت دارن؟
گفت: نه بابا. پراکنده هستيم. بعضي هاشون رو اصلا دوست ندارم. خفت گيري مي کنن. بايد مواظب باشي.
چند تا جوون ايراني اون طرفتر بودن. صحبتاشون رو مي شنيدم. يکيشون مي گفت: ... مي خوابي پشت کاميون، صاف مي برتت تا ايتاليا. راحت... اوناي ديگه هم به دقت گوش مي دادن. فکر کنم 20 سالشون هم نمي شد. معلوم بود آرزو دارن براي رفتن از آتن.
رفيقم رفت پاي تلفن. باز آذري. هيچي نمي فهميدم از حرفاش.
ناگهان يادم افتاد که توي جيبم پاسپورت و کارت اقامت موقت دانشجويي فرانسه دارم. آخ آخ. اين ها خيلي از پول مهم تر بود. اگر مي ريختن سرم و ازم مي گرفتن، بيچاره بودم. نذاشتم از قيافم چيزي معلوم بشه. به رفيق مواد فروشم گفتم: آقا من ديگه کم کم بايد برگردم. داره دير مي شه و من فردا مسافرم.
قبل از اين که بتونم ادامه بدم به حرفام دستشون دراز کرد باهام دست بده و خداحافظي کنه! گفت: راهو بلدي که؟ آره. همين وري برو!
خوشبختانه وقتي گفته بود «خيالت راحت خودم برت مي گردونم» حرفشو جدي نگرفته بودم و راه رو حفظ کرده بودم. خداحافظي کرديم، سريع و بي شيله پيله.
الان هم صحيح و سالم از هتل براتون داستان رو داغ داغ نوشتم.