به گزارش مشرق، قلم در جستجوی واژهای در میان کلمات در جدال است، افکارم برای نوشتن یاری نمیکند، گفتن از تلخیهای زندگی کسانی که هم نوع من هستند ولی در سختی روزگار میگذرانند، اینجا زندگی سخت جاری است، از عمق بدبختیهایشان برایم گفته بودند، اما چه زیبا گفتهاند، شنیدن کی بود مانند دیدن، در کوچه پسکوچههای نایسر در خانهای با شرایط سخت روزگار را سپری میکنند.
از درب ورودی خانه که بگذری وضعیت نامناسب سرویس بهداشتی بی در و پیکر که کمتر رنگ و بویی از بهداشت دارد، نخستین صحنهای است که میبینم، چندین پله را باید به سختی بالا برویم تا به درب ورودی منزل مسکونی خانه رسید، فراست خانم با اندام نحیف در حالی که پسرش «کاروان» یک ساله را در بغل دارد با شنیدن صدای ما به استقبالمان میآید.
پدر خانواده بیش از 8 سال است با مشکلات تنگی نفس دست و پنجه نرم میکند، بیماری که او را خانهنشین و فرزندان و همسر را مجبور به تحمل مشقت و سختیهای بیشمار کرده است.
بچهها نان میخواهند و پدر آهی در بساط و رمقی در بدن ندارد تا جایی که کاروان یک ساله به ناچار باید نان خشک خیسانده در آب قند و یا در خوشبینانهترین حالت بیسکویت بخورد.
حضور چند نفر مهمانان در اتاق، هوا را سنگین کرده است، نفسهای آقای حسینی را به شماره انداخته است، انگشتان استخوانیاش را به دور اسپری تنفسی حلقه میکند تا هوای تازهای را وارد ریههایش کند.
چشمان درشت و کنجکاو «کاروان» یک ساله به دنبال دستان پدر دو دو میزند، با دستان کوچکش اسپری را با سرعت خاصی از دست پدر میگیرد.
پدر چندین بار اسپری را در دهانش فشار میدهد و بعد از یک مکث چند ثانیهای، اسپری را از نگاه کاروان مخفی میکند.
اما تقلای کودک ادامه دارد و پدر راهی جز تسلیم شدن به روی خود نمیبیند...
فراست خانم همچنان خیره به همسر بیمارش از عدم توانایی خرید شیر برای کاروان یک ساله تا تهدید صاحبخانه برای بیرون انداختنشان در صورت عدم افزایش اجارهبها که میگوید، جریان باریک قطرات اشک از صورتش به پایین میخزد و بیم بیخانمان شدن در این شرایط، اندام نحیفش را میلرزاند.
کودک خردسال که کنجکاوانه بخاطر موبایل به طرفم میآمد، پاهایش به سختی روی زمین قرار میداد، پاهای پرانتزی کاروان از نگاه یکی از خیرین که به همراهم آمده بود، مخفی نماند.
اما مادر حتی جسارت فکر کردن به مشکل و یا بیماری در کودکش را به خود نمیدهد و در پاسخ به اصرار ما بر اینکه کاروان را به پزشک متخصص ببرد، گفت: بهخدا پولی برای خرید شیرخشک ندارم و چندین روز است به جای شیرخشک، بیسکویت را در شیشهاش میریزم.
به سختی نگاه غصهدارش را از روی صورتم برداشت و با قدمهای سنگین برای مخفی کردن اشکهایی که بر صورتش سخت سیلی میزد از چارچوب درب اتاق خارج شد.
آقای حسینی که وجودش از غم چنگ انداخته به قلب همسرش سخت ملتهب شده بود نگاهش بر چشمان «پیمان» تلاقی خورد و گفت، خدا هیچ پدری را شرمنده فرزندانش نکند.
پیمان بیتابتر از پدر و مادرش بود، اضطراب را از انگشتانش که بیاختیار در هم باز و بسته میشد میتوانستی حس کنی، کمتر حرف میزد و گوشهایش را برای هضم آنچه از زبان پدر و مادرش خارج میشد تیز کرده بود.
وقتی از ترکتحصیل برادرش پژمان بعد از هشت سال تحصیل صحبت میشد، پیمان بیشتر و بیشتر در خود جمع میشود تا از تیرراس نگاهمان در امان باشد.
پدر مشکلات مالی و نبود امکانات را دلیل اصلی ترک تحصیل پژمان و کمی بعدتر ترک تحصیل پیمان عنوان کرد و گفت: تنها درآمد ما یارانه است که 120 هزار تومان آن هم برای اجاره خانه میرود.
نگاهم را به سمت پیمان میچرخانم و میپرسم، درس خواندن را چرا رها کردی و اصلا علاقه به درس داری یا نه؟ میگوید: نمیخواهم آینده نامعلومی داشته باشم، اما بچههای مدرسه لباسهایم را مسخره میکنند.
از اینکه دوستانم پول دارند و من جیبم خالی و لباسهایم پاره است خجالت میکشم این است که میخواهم کار کنم تا حداقل کمی از بدبختیهای خانوادهام کم شود.
برادرم شیر برای خوردن ندارد و پدرم با این شرایط سخت و مریضی نمیتواند کار کند چطوری میتوانم این همه رنج و بدبختی را ببینم و درس بخوانم.
فراست خانم رشته کلام را از پیمان میگیرد و در حالی که به پیمان خیره مانده، میگوید، نمیتوانیم با هر کسی بفرستیمش حتی سرمایه اندکی برای راهاندازی دستفروشی در حد جزء هم نداریم چند روز پیش همراه عمویش برای کار ساختمانی رفت، ولی کار سخت از توانش خارج است.
میترسم در حین کار هم مشکلی برایش پیش بیاید و زخم کهنه روی قلبم را تازه کند، برای دقایقی سکوت بر فضا حاکم میشود، فراست خانم که انگار داغ دلش تازه شد، بیتوجه به محیط اطراف اشک میریزد و میگوید داغ مرگ دخترم هنوز هم با گذشت چندین سال همان تازگی را دارد و نمیتوانم دوباره چنین تجربه تلخی برایمان تکرار شود.
علت مرگ دخترش را میپرسم میگوید، سانحه تلخ تصادف فرزندم را از من گرفت.
آقای حسینی، که دید خانمش دیگر توان ادامه تعریف آنچه به سرشان آمده ندارد، گفت: دخترم در داخل خودرو یکی از همسایهها تصادف کرد و از دنیا رفت، حتی اجازه ندادیم راننده یک روز در زندان بماند.
تقدیر الهی تا آن زمان به ما داده بود و تقدیرش اینگونه رقم خورده بود، بهخدا با وجود مشکلات مالی زیادی که داشتیم حتی یک ریال دیه نگرفتیم.
آن کسی که دخترم در ماشینش تصادف کرد خودش هم حال و روز و شرایط بهتر از ما نداشت این بود که فورا رضایت دادیم.
میپرسم، آیا برای حمایت به نهادهای حمایتی مانند بهزیستی و یا کمیته امداد مراجعه نکردهای؟
فراست خانم گفت، چندین بار به کمیته امداد مراجعه کردم ولی میگویند، چارچوب و قوانین اجازه نمیدهد که شما را حمایت کنیم.
این را که میگوید، اشک امانش را میبرد در میان هقهق گریههایش میگوید بهخدا وضعیت من و فرزندانم خیلی سخت است نمی دانم دیگر به کجا پناه ببرم و الان تنهای امیدم به کمک و لطف خیرین است.
چرا باید دو فرزندم به دلیل نداشتن توان مالی ترک تحصیل کنند، چه آیندهای در انتظارشان باشد؟ این هم حال روز فرزند کوچکم که تا دیروز تنها نگران تهیه شیرش بودم و الان مشکل پاهایش به دردها و مشکلاتم اضافه شد...
میپرسم، آیا آموزش و پرورش شرایط زندگی شما را میدانند و کمک و حمایت تحصیلی نکردهاند؟، میگوید: آنها کتابهای درسی را به صورت رایگان در اختیارشان میگذارند، اما واقعا تنها نیاز یک دانشآموز فقط کتاب درسی نیست...
واقعا برای تهیه خوراکشان در سختی و فشار هستیم و تنها ممر درآمدمان همان یارانه است که باید از این ماه کاملا به صاحبخانه بدهیم، چرا که در غیر اینصورت وسایلمان را بیرون میاندازد.
تنها خواستهام این است که حداقل زمینه بازگشت فرزندانم به محیط تحصیل فراهم شود و اجازه ندهند آینده تاریک و نامشخصی به واسطه مشکلات مالی برایشان رقم بخورد.
آنچه در این گزارش و بیان سرگذشت این خانواده به رشته تحریر درآمد، تنها با هدف رفع گره کوری است که به زندگی این خانواده افتاده است و این تنها با کمک خیرین امکان پذیر است چرا که شاید به دلیل وضعیت اقتصادی کشور، دستگاه های حمایتی نتوانند به همه نیازمندان رسیدگی کنند.
شاید خانوادههایی از این دست در جامعه ما زیاد باشد، اما خدا خواسته که این خانواده امروز از دریچه یک رسانه به مردم و مسؤولان معرفی شوند تا بخشی از مشکلات آنها حل شود.
مهربانی ساده است، سادهتر از آنچه فکرش را بکنی، کافی است به خودت ایمان داشته باشی و به معجزه مهر و به دستهایت فرمان دهی تا بر سر نیازمندان نه از سر ترحم بلکه با قلبی سرشار از مهر و محبت دستی بکشی و یاد بگیری انسانبودن فقط زندهبودن نیست و باید زندگی کرد و زندگی چیزی جز مهربانی و عشق ورزیدن به آفریدههای خداوند نیست ...
گاهی خدا میخواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیرد، وقتی دستی را به یاری میگیری، بدان که دست دیگرت در دست خداست...
---------------------------
گزارش از: شیرین مرادی