این، بخشی از صحبتهای حاج «صارم طهماسبی» قبل از شهادتش است، که در آن نحوه آشنایی با شهید مصطفی چمران را شرح داده است.
سال ۱۳۵۴ به همراه «محمد مهدی صولت»، با قطار روانه مشهد شدیم و از مشهد به تربت جام. دیگر نمیدانم به کجا رفتیم، همین قدر یادم هست که بعد از سه شب راهپیمایی وارد دهکدهای که نامش در خاطرم نمانده است، شدیم و بعد از آن به سمرقند رسیدیم. از آنجا با لباس مبدل به کابل رفتیم و یک راهنما ما را به خیابان سنگفرش شدهای برد که خانه «سیدعلی اندرزگو» در آنجا بود، برد. سه روز در آنجا ماندیم و پس از دریافت گذرنامه راهی اسلام آباد پاکستان شدیم. بعد از ورود به آنجا ما را فورا به فرودگاه بردند و روانه دمشق شدیم. در دمشق ما را به جایی که یادم نیست چه نام داشت بردند و پس از دریافت لباسهای نظامی راهی پادگان آموزشی واقع در «حموریه» شدیم. مدتی در آنجا آموزش نظامی تخصصی از جمله تخریب و آموزشهای عبور از رودخانه با طناب و کوهنوردی دیدیم و بعد از آن ما را به «جبلالشیخ» انتقال دادند و در آنجا پس از فراگرفتن زبان عربی به بیروت رفتیم و دو سال آموزش دیدیم و به این ترتیب به طور کامل آموزشهای نظامی را فرا گرفتیم.
در یکی از روزهای تابستان سال ۱۳۵۷ بود که از رادیو شنیدیم حکومت شاه در حال نابودی است. «جمشید آموزگار»(نخست وزیر وقت) برکنار شده بود و موج انقلاب و براندازی شاه ما را بر آن داشت تا به ایران برگردیم. در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی تقریبا سه سال از حضور ما در لبنان میگذشت. تا بازگشت و رسیدن ما به ایران، انقلاب پیروز شده بود. نرسیده به مرز بازرگان حال و هوایی به من دست داد که در طول این چند سال که در لبنان بودم این گونه برای خانوادهام دلتنگ نشده بودم. نمیدانم بوی وطن به مشامم خورده بود یا اشتیاق رسیدن به خانوادم!.
تا اسفندماه ۱۳۵۷ من و محمد مهدی صولت در تهران ماندیم و بعد از آن به برای دیدن خانواده به منطقه خودمان روانه شدم. چند ماهی که در خانه بودم بازهم برای رفتن به لبنان عازم تهران و از آنجا راهی اصفهان شدم. تعدادی از بچههای قدیمی را پیدا کردم که بعد از مدتی کوتاه به دمشق و از آنجا به بیروت رفتیم. این بار دیگر خبری از محمد مهدی نبود نمیدانم چرا برنگشته بود؟ تنهایی خیلی برایم سخت بود.
این بار کارت شناسایی عضویت «سازمان الفتح» را دریافت کردم و در این زمان بود که در دیداری که با شهید چمران داشتم، شنیدن سخنان پربارش به گونهای مرا منقلب کرد که در همان جلسه بود که به او گفتم دکتر اگر اجازه بدهید وارد شاخه نظامی «امل»(حزب امل لبنان) شوم که ایشان با بیان دلایلی برای خدمت من در همان رسته، مرا منصرف کرد و با پیروی از حرفهایش در همان رسته اولیه خودم ماندم ولی نمیدانم چرا حرفهای چمران دگرگونم کرد. گفتن خاطرات این مدت برای خود کتابی است خواندنی.
در سفر دوم به لبنان، در دمشق پس از گذراندن دوره فشرده یک ماهه به «قوات خاصه» لبنان در بیروت پیوستیم. در آن زمان طی هشت ماه ۱۷ بار وارد اراضی اشغالی برای انجام ماموریت شدیم. در این مدت به عضویت سازمان الفتح درآمده بودم.
در مجموع هفت سال در لبنان بودم که همرزم بودن با دکتر مصطفی چمران برایم فراموش نشدنی و بسیار مفید و عبرتآموز بود. خصوصیات فردی این انسان کامل به گونهای بود که نه تنها برای ما، بلکه برای لبنانیها،الگو و اسطورهای بزرگ بود که ای کاش آن دوران تمام نمیشد. درسهایی که من از چمران آموختم، هیچ معلمی برایم نگفته بود. دریایی از معرفت بود که همیشه به ما میگفت که وظیفه اصلی ما انسانسازی است نه چیز دیگر. تلاش ما سربازان آن مرد بزرگ به گونهای بود که چمرانوار باشیم ولی ارزیابی آن با خداست.
این مرد بزرگ را نمیتوان توصیف کرد چرا که ویژگیهای اخلاقیاش به گونهای بود که شاید میتوان به جرأت گفت کسی مثل وی را تا به حال ندیدهام.
بارها و بارها اتفاق میافتاد که غذای کافی نداشتیم و چمران نانهای خشک شدهی روزهای قبل را میخورد. در آنجا فرماندهی فقط پیشوندی برای نام مصطفی بود چرا که از همه ما سادهتر و بیآلایشتر بود.
بعد از گذشت هفت سال در لبنان به ایران برگشتم که جنگ تحمیلی آغاز شده بود. من هم برای ادای تکلیف روانه جبهههای حق علیه باطل شدم و در ۱۳ آبان ماه سال ۱۳۶۳ در مهران به اسارت نیروهای بعثی درآمدم و پنج سال در اسارت بودم.
همرزم بودن با دکتر مصطفی چمران برایم فراموش نشدنی و بسیار مفید و عبرتآموز بود. خصوصیات فردی این انسان کامل به گونهای بود که نه تنها برای ما، بلکه برای لبنانیها، الگو و اسطورهای بزرگ بود که ای کاش آن دوران تمام نمیشد. درسهایی که من از چمران آموختم، هیچ معلمی برایم نگفته بود. دریایی از معرفت بود که همیشه به ما میگفت که وظیفه اصلی ما انسانسازی است نه چیز دیگر. تلاش ما سربازان آن مرد بزرگ به گونهای بود که چمرانوار باشیم ولی ارزیابی آن با خداست.
این مرد بزرگ را نمیتوان توصیف کرد چرا که ویژگیهای اخلاقیاش به گونهای بود که شاید میتوان به جرأت گفت کسی مثل وی را تا به حال ندیدهام.
بارها و بارها اتفاق میافتاد که غذای کافی نداشتیم و چمران نانهای خشک شدهی روزهای قبل را میخورد. در آنجا فرماندهی فقط پیشوندی برای نام مصطفی بود چرا که از همه ما سادهتر و بیآلایشتر بود.
بعد از گذشت هفت سال در لبنان به ایران برگشتم که جنگ تحمیلی آغاز شده بود. من هم برای ادای تکلیف روانه جبهههای حق علیه باطل شدم و در ۱۳ آبان ماه سال ۱۳۶۳ در مهران به اسارت نیروهای بعثی درآمدم و پنج سال در اسارت بودم.
* سایت جامع آزادگان