به گزارش مشرق، در تالار باربیکن لندن کنسرت مشترک گروه کامکارها و ارکستر سمفونیک داکلندز را گوش میدهند و مینویسند: «در حالیکه «مدافعان حرم» آتش جنگ در سوریه را شعلهور تر میکنند «کامکارها» برای کمک به کودکانی که از جنگ سوریه آواره و پناهنده شدهند کنسرت برگزار میکنند!»
خود را به نفهمی زدهاند این جماعت نادان یا حقیقتاً درک این موضوع برایشان سخت است که اگر همین «مدافعان حرم» 5 سال تمام داعشیان را در سوریه و عراق زمینگیر نمیکردند امن و آرامی حتی در لندن نبود تا آنان به تماشای کنسرت بنشینند!
ایران میتوانست از روز نخست چشم به عقاید خود ببندد و برای تامین امنیت خود، نیروهای دفاعیاش را تقویت کند و منتظر بماند تا گروههای تکفیری به مرزهایش برسند، اما با این تفکر دور تا دور ایران ناامن و 1400 کیلومتر مرز با عراق که در اختیار گروهک تروریستی داعش بود به معنای واقعی غیر قابل کنترل میشد.
درک این مطلب چندان دشوار نیست که وقتی ایران برای تامین امنیت خود جنگ را به بیرون مرزها میکشاند و منتظر دشمن نمینشیند، تلفات حاصل از جنگ فقط بر دوش نیروهای نظامی عمل کننده (سپاه،ارتش و بسیج) است در صورتی که اگر جنگ در مرز ایران رخ دهد تمام ارگانها درگیر میشوند، مردم شهرهای مرزی آسیب جبران ناپذیری میبینند و عملا کشوری با جمعیتی 78 میلیونی وارد جنگ میشود.
به گزارش فارس، این مرقومه روایتی از زندگی «حسین مشتاقی» شهید مدافع حرم 30 ساله ای است که زندگی امن و آرام و حسرت برانگیز با 2 فرزند دوقلوی خود را در یکی از سرسبزترین شهرهای شمالی رها کرد و کیلومترها دورتر از ایران در نبرد خونین «خانطومان» جاودانه شد تا سایه شوم گروهک تکفیری داعش حتی به مرزهای کشور نزدیک نشود.
*روایت اول: مادر
«سکینه صادقی آستانهای» مادر حسین مشتاقی، بانوی 50 سالهای است قبراق، مهربان و لبریز از شور. با اینکه در 16 سالگی ازدواج کرد و همان سال هم تحصیلش را ناتمام گذاشت زن فهمیده و آگاهی است: «در دوره راهنمایی عضو حزب جمهوری اسلامی بودم و در انجمن اسلامی مدرسه فعالیتهای سیاسی داشتم. شوهرم دبیر است اما در ایام جنگ به عنوان بسیجی همیشه در جبههها حضور داشت و من علیرغم سن کم و داشتن سه پسر مانعش نمیشدم و میدانستم باید همسفر خوبی برایش باشم.»
از حسینش که حرف میزند پسوند«آقا» یا «جان» از زبانش نمیرود: «بچه اولم آقا روحالله سال 62 به دنیا آمد. حسینآقا سال 64 و آقا محسن سال 67.
حسینم 2 اردیبهشت 64 به دنیا آمد که آن سال مصادف با 3 شعبان و تولد امام حسین بود و به همین علت ما اسمش را «حسین» گذاشتیم.
حسین از بقیه پسرهایم شیطانتر بود، یعنی شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی هم قرار داشتیم خنده را روی لبمان میآورد.»
مادر از یادآوری خندههای پسرش و شیطنتهای کودکیاش میخندد و میگوید: «یک روز برادر بزرگترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: «مامان حسین سر من و دوستم را با آجر شکست.» من با تعجب پرسیدم: «چطور حسین که از شما کوچکتر است سر دو نفر شما را با هم شکست؟» حسین گفت: «میخواستم مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست.»
حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود، بدون وضو نمیخوابید، دبستان بود اما صبح دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمیخوابید، من که مادرش هستم این کارها را نمیکردم.»
مادر دلش برای سربهزیری و محجوبی حسین آقایش میسوخت و دلش میخواست پسر 24 سالهاش همسر و مونسی داشته باشد: «دلم میسوخت، بچههایم سر به زیر و آقا بودند، دلم میخواست یک همسر داشته باشند که مونسشان باشد.
سال 88 که از ماموریت زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم، گفت: «شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید چادری باشد و با شرایط پاسداری من کنار بیاید.»
پدر عروسم «عارفه خانم» همکار همسرم بود. یک نسبت آشنایی دوری هم داشتیم، از همان اول که عارفهخانم را دیدم مهرش به دلم نشست. خانوادههایمان از همه لحاظ به هم میخوردند.حسین که از ماموریت برگشت به خواستگاری رفتیم و بهمن 88 عقد کرد.»
مادر خنده ملیحی میکند و میگوید شاید بعضیها برای گفتن این حرف بر من خرده بگیرند اما من حقیقت را میگویم: «من کلاً خیلی پسر دوست داشتم، فرزند اولم را که باردار بودم، از خدا خواستم به من چند پسر بدهد، سالم باشند تا من آنها را نذر امام زمان کنم که سرباز آقا باشند.»
حسین وقتی دیپلم گرفت به خدمت سربازی در ارتش رفت، وقتی سربازیاش تمام شد به من گفت:« شما من را نذر امام زمان(عج) کردهای و من میخواهم سرباز آقا باشم و به همین علت به سپاه رفت.»
نمیدانم اشک اندوه بود یا یادآوری شوق آن لحظه که چشمان مادر حسین را نمدار کرد: «اولین بار که لباس سپاه پوشید و دیدمش انگار بهترین روز عمر من بود. خودش چهره سفید و زیبایی داشت و انگار در این لباس سبز میدرخشید.»
مادر آگاهانه از پیوستن پسرش به سپاه پاسداران روایت میکند: «ما جنگ را فراموش نکردهایم. یعنی از خطرات پاسدار شدن پسرم آگاه بودیم. اینطور نبود که ناآگاهانه و فقط به خاطر اینکه شغلی داشته باشد وارد سپاه شده باشد. میدانستیم خطر هر لحظه امکان دارد. جنگ ما با عراق به ظاهر تمام شده بود اما حضور آمریکا در منطقه همیشه احساس میشد. کسی که عاشق اسلام و نظام و رهبرش باشد و بخواهد امام زمانش را یاری کند این خطرات را میپذیرد. با علم به همه این خطرات حسین وارد سپاه شد و ما هم مشوقش بودیم. حسین تکاور بود و ماموریتهای خطرناک زیادی میرفت، کردستان، زاهدان،پیرانشهر و اشنویه.»
نخستین باری که حسین حرف رفتن به سوریه را پیش کشید آذر 94 بود و درست وقتی که از ماموریت زاهدان برگشته بود. مادر در ان روزها از طریق اخبار و رسانهها در جریان کامل بحران سوریه بود: «سال گذشته درست بعد از اینکه از ماموریت زاهدان برگشت، گفت که میخواهد به سوریه برود. من گفتم:«مادر جان! من پیش خانمت شرمنده میشوم که تو دو بچه کوچک دوقلو را دائم میگذاری میروی، نگهداریشان هم سخت است.»
مادر رو به عروسش میکند و میخواهد حرف دل مشترکشان را بازگو کند: «الان که به این موضوع با عارفه خانم صحبت میکنیم، میگوییم اگر من و او اصرار میکردیم که به سوریه نرود شاید نمیرفت، وابستگی من و حسین جان خیلی شدید بود اما همیشه میترسیدم مانع رفتنش شوم و فردا در شهر و جاده تصادف کند و شرمندگی امام زمان و رهبر برایم بماند که جلوی سربازش را برای جهاد علیه کفار گرفتم.»
مادر است دیگر، با همه دلنگرانیهای مادرانهاش. دلش شور حسینش را میزند و همسر جوان و دوقلوهای یکسال و نیمهاش. خبر شهادت همرزم و همشهری حسین «حاج عبدالرحیم فیروزآبادی» در آن شهر کوچک به سرعت پیچیده بود و وقتی بعد از 50 روز از سوریه برگشت اولین چیزی که به او گفت این بود که حسین آقا دیگر بس است!
صدای مادر از یادآوری سخنان حسین میلرزد: «مامان از تو توقع ندارم چنین حرفی بزنی. میدانی سوریه چه خبر است؟ زمینه ظهور امام زمان آنجا دارد فراهم میشود. مظلومیت شیعهها را در سوریه نمیبینی؟ نمیدانی بر سر زنان و دختران سوریه چه بلایی میآورند؟ اگر ما نرویم فردا بچههای ما به همین روز میافتند، آنها به ایران میآیند و جنگ داخل کشور خودمان اتفاق میافتد. تو میخواهی ما پشت رهبر را خالی کنیم؟»
مسلماً این از عنایات حسین بعد از هزار و سیصد و چهل و چند سال است که زنی سرمایه زندگیاش را که وابستگی شدیدی به او دارد به دفاع از حرم حریم زینب(س) بفرستد: «من هیچ وقت راضی نبودم که ذرهای دل رهبرم بلرزد. حسینم میگفت: مامان وقتی میروی حرم حضرت رقیه احتیاج به روضه نیست. قدم گذاشتن آنجا خودش روضه است.»
مادر آخرین روز و شبی را حسینش را دیده چنین روایت میکند: «همیشه میگفت من میخواهم بروم، من که ناراحت میشدم عروسم میگفت: مامان شوخی میکند و نمیرود! 13 به در امسال باران میآمد و همه در خانه بودیم. حسین چند کندوی عسل داشت که خیلی آنها را دوست داشت، 14 فروردین از صبح تا غروب به کندوهایش رسیدگی کرد و شب خانه پدر خانمش ماندند.
ساعت 11:30 شب بود که به خانه ما آمد. گفتم: مادر بچههایت کجا هستند؟ گفت: خانه پدر عارفه خانم ماندند. همین که این را گفت فهمیدم دارد میرود.»
حسی مادرانه به او میگوید که هنگامه وداع و فراق با جوانش فرا رسیده است، صادقانه میگوید جدایی خیلی سخت است: «دلم ریخت، حسینم گفت: «مامان چرا اینطور شدی؟» گفتم: «مادر طوری نشدم» نمیخواستم دل بچهام را غم و غصه بگیرد. اول بوسیدمش. قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم. وقتی رفت دلم کنده شد انگار. گفتم: «حسین جان یکبار دیگر برگرد ببوسمت.» من همان جا احساس کردم بچهام دارد میرود و دیگر برنمیگردد.
آمدیم داخل خانه. پدرش گفت: «خانم! حسین دیگر برنمیگردد.» من با ناراحتی گفتم:« آقا از این حرفها نزن. میرود انشاء الله صحیح و سال برمیگردد.»
آخرین تماس حسین آقایش را در ذهنش مرور میکند و طنین آوای پسرش را از کیلومترها دورتر به یاد میآورد، چشمانش از یادآوری این خاطرات برق میزند. خاطراتی دور که در این چند روز شاید بارها مرورش کرده است: «سهشنبه 14 اردیبهشت بود، با بچههایش صحبت کرد، آنها تازه به حرف افتادهاند و چند کلمه بیشتر نمیگویند. از حال پدرش پرسید که مریض است یا نه. بدون مقدمه به من گفت: مامان جان تو از من ناراحتی؟ میدانست آن شب آخر دلم را کنده بود و برد. گفتم: «برای چی باید از تو ناراحت باشم مادر؟ من راضیام به رضای خدا. همه خوبیم و مردم شهر همه شما را دعا میکنند.»
به حسین گفتم مادر ما قرار است فردا به شهمیرزاد برویم. (ما در آنجا یک خانه ییلاقی داریم) حسین سفارش کندوهایش را به مادر کرد و گفت: «مامان پس جای زنبورها را هم مشخص کنید که بهار زنبورها را آنجا ببریم.»
«فدایت شوم» گفت و قربان صدقه حسینش رفت و با حسی آمیخته از بیم و امید تلفن را قطع کرد. نمیدانست این آخرین باری است که صدای خندان و سرزنده پسر رشیدش را میشنود. حکایت غریبی است محبت مادر و فرزند...
«جمعه ما در روستا ده صوفیان شهمیرزاد بودیم که صبح زود پسرم زنگ زد و گفت: مامان بیایید دیگر! میدانستیم در خان طومان درگیری رخ داده است. همین را که گفت من فهمیدم حسینم شهید شد.
به همسرم چیزی نگفتم. اما رفتم خانه یکی از همسایهها و گفتم ما داریم میرویم نکا. شما برو امامزاده نذر کن برای بچههای خانطومان اتفاقی نیفتاده باشد. من از شهمیرزاد تا کیاسر اشک ریختم و ذکر گفتم. نه فقط بچه خودم. برای همه بچههای خان طومان. به کیاسر که رسیدیم آنتن موبایل آمد و هر کس زنگ میزد برای اینکه شوهرم نفهمد و حالش بد نشود میگفتم اشتباه است، دم پمپ بنزین نزدیک ساری بود که یک نفر زنگ زد و پدرش هم فهمید در خان طومان درگیری رخ داده و احتمالاً حسین شهید شده است.»
مادر حس امیدواریاش را از برگشتن پیکر حسینش پنهان نمیکند اما قاطعانه و استوار میگوید: «امیدوارم پیکرش برگردد. اما اگر برنگشت با خدا معامله کردیم. به خدا هدیه دادیم و آدم چیزی را که با خدا معامله کند پس نمیگیرد. اگر امام زمان من بگوید پسر کوچک آقا محسن را به نوکری میخواهم میفرستم.»
مادر اما دلش روشن است که نشانی از حسین بازمیگردد: «حسینم نشانه میفرستد که برمیگردد. یکی از هممحلیهایمان که سید با ایمانی است که خواب حسین آقا را دیده است. از پسرم پرسید حسین آقا شما کجایید؟ گفت: من خدمت حضرت زینب(س) هستم. سید از او میپرسد: تو نمیخواهی برگردی؟ حسین گفت: اگر ایشان شما اجازه دهند تا نیمه شعبان برمیگردم.
من هر سال نیمه شعبان برنامه دارم. حسین هر کجا بود دو روزه مرخصی میگرفت و در مراسم پابرهنه کمک میکرد.»
*روایت دوم: همسر
خستگی رمقش را برده است و غم در چشمهایش دو دو میزند. اما آرام و صبور است، ارزش نهایی هر زندگی در لحظههای سرشار از خوشبختی است و ما تنها در این دقایق کوتاه هم صحبتی با مونس «حسین مشتاقی» دریافتیم که چقدر خوشبخت بودهاند.
«عارفه سعادت» همراه و همقدم و همنفس 7 سال گذشته حسین مشتاقی، 26 سال دارد و تحصیلاتش لیسانس روانشناسی است.
سال 88 حسین به خواستگاریاش آمد: «یک هفته قبل از خواستگاری خواب دیدم به من میگویند: اسمت در لیست بیمه زنهای پاسدار است. حسین آقا خیلی خجالتی نبود اما در مراسم خواستگاری خیلی خجالت میکشید. تنها چیزی که صحبت شد در آن جلسه در مورد کارشان بود.
از من پرسید:«صبور هستی؟ کارم طوری است که یکسال خانه نیستم دو روز هستم.»
عارفه که ته دلش دوست داشت با یک طلبه یا پاسدار ازدواج کند، گفت: «اصلا با کارتان مشکل ندارم، 15 بهمن 88 عقد کردیم و عید 91 سر خانه و زندگی خودمان رفتیم.»
همسر حسین ادامه میدهد: «در دوران نامزدی یک دوره بیشتر ماموریت نرفت اما بعد از عروسی ماموریتهایش شروع شد. بعد از اینکه بچهها یکساله شدند یعنی خرداد 94 تا اردیبهشت 95 تقریبا دائم ماموریتهای مختلف میرفت.»
حسین برای عارفه دو یادگاری با ارزش باقی گذاشته است، امیر مهدی و نازنین زهرا دو قلوهای شیرین، زیبا و دوستداشتنی هستند که 5 خرداد دو سالشان تمام میشود.
عارفه هم مانند مادر شوهرش وقتی میخواهد از فرزندانش صحبت کند پسوند «جان» از زبانش نمیافتد!
همسر شهید مشتاقی در مورد انتخاب نام دوقلوها میگوید: «حسین به حضرت زهرا(س) ارادت عجیبی داشت؛ میگفت اسم پسرمان را هر چه میخواهی انتخاب کن اما اسم دخترمان حتما باید «فاطمه» یا «زهرا» باشد. اسم نازنین زهرایم را «حسین» انتخاب کرد و من هم به دلیل ارادتم به امام زمان(عج) نام امیر مهدی را برای پسرمان انتخاب کردم.»
برخی خصلتهای حسین را با افتخاری مضاعف توصیف میکند: «مقید بود که شبها زیارت عاشورا بخواند و بخوابد. اگر نمیتوانست حتماً یک صفحه قرآن را میخواند.»
چهره خستهاش شکفته میشود از یادآوری این خاطرات: «میگفت من خجالت میکشم مداحی کنم. همیشه کتاب مداحیاش روی اُپن آشپزخانه بود و به من میگفت بنشین من برایت مداحی کنم. بچهها هم که به دنیا آمده بودند و کمی متوجه میشدند یک کتاب دست آنها میداد و سه نفری شروع به روضه خواندن میکردند.»
حسین که وارد زندگی عارفه شد سراسر زندگیاش را گرفت: «من خیلی به حسین آقا وابسته بودم، قبل از ازدواج خیلی با دختر عموهایم رابطه خوبی داشتم و هفتهای یکبار با هم بودیم اما بعد از ازدواج، همه چیز من حسین آقا شده بود. تنها خوشی من حسین آقا بود. من حتی یکبار به حسین نگفتم که به ماموریت نرو. آذر 94 که میخواست برای اولین بار به سوریه برود دلم آشوب بود اما اصلا نمیگفتم نه. همهاش میگفت: عارفه نمیدانی عمه سادات چقدر مظلوم است.
اولین باری که به سوریه رفت 50 روزه بود. اصلا سخت نگذشت. حسین آقا که دفعه اول از سوریه برگشته بود میگفت:«خانم من دیگه نمیتونم اینجا بمانم.»
یک زمانی دیدم دو روز عصبانی است. گفتم:«حسین آقا من کاری کردم که ناراحتی؟» گفت:«نه.» گفتم:«خب یک چیزی بگو.» گفت: «دیگر نمیخواهند نیرو به سوریه اعزام کنند.» گفتم: «این ناراحتی دارد؟» گفت:«تو نمیفهمی. مگر من چه چیزیام از دیگران کمتر است که سیده زینب من را نمیخواهد.»
حسین یک روز با همسرش در مورد شهادتش صحبت کرد، درباره روزی که به ناچار دل او را خواهد شکست و تنهایش خواهد گذاشت در این دنیای خاکی: «این اواخر یک بعد از ظهر حسین آقا به من گفت: شما چرا دعا میکنی من شهید نشوم؟ تو هنوز شهادت را درک نکردهای. دعا کن من شهید شوم که آن دنیا شفاعت شما را بکنم.
من گفتم: مگر میشود یک زن برای شهادت شوهرش دعا کند؟ گفت: هنوز شما بهشت را درک نکرده اید. من گفتم: انشاءالله همیشه باشی، نذر حضرت زینب باش. بروی مدافع حرم حضرت زینب باشی. میگفتم من حاضرم یک سال تو را نبینم فقط زنگ بزنی بگویی من سالمم. من هم بگویم من سایه سر دارم.
حسین گفت: میدانی اجر شهید گمنام چقدر است؟ زدم روی پایم و گفتم: تو را به خدا نگو! حالا میخواهی شهید بشوی شهید شو اما شهید گمنام نشو دیگر!»
بچه ها بیدار شده بودند و ادامه این صحبتشان هیچ وقت دنبال نشد.
عارفه خانم از آخرین باری که حسین را دید اینچنین روایت میکند: «همیشه حسین آقا دو قلوها را حمام میکرد و من لباس تنشان میپوشاندم. روز 14 فروردین به کندوها و زنبورهایش سرکشی کرد و شب خسته بود و قرار بود خانه پدرم بمانیم.
ساعت 11 شب موبایلش زنگ زد. گوشی را که قطع کرد دیدم یک لبخندی تمام صورتش را پوشانده است. فهمیدم مسافر سوریه شده است.
من هیچ وقت برای ماموریتهایش بی تابی نمیکردم اما این بار بی اختیار گریهام گرفته بود، دلهره گرفته بودم. به حسین آقا گفتم من از رفتنت ناراحت نیستم اما چون یکدفعه است خیلی سخت میگذرد، وقتی شوهرت را میفرستی سوریه باید منتظر جانباز شدن، شهید شدن مفقودالاثر شدن یا اسیر شدنش باشی.
با من و بچه ها خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. دید که من دارم گریه میکنم دوباره از ماشین پیاده شد. من اشک را در چشمانش دیدم. اولین بار بود که وقتی به ماموریت میرفت اشک در چشمانش حلقه میزد. احساس میکردم آن لحظه که داشت میرفت معنویت محض بود، رهبر انقلاب جملهای دارند که میگویند: «شهدای مدافع حرم از اولیاء الهی هستند» من این موضوع را شب آخر به عینه دیدم.»
خودش میگوید انگار همه تحملهایی را که تاکنون در ماموریتها و دوریهای همسر کرده بود تمرین بود و همه مقاومتها مقدمه این امتحان: «در این نزدیک یک ماهی که رفته بود دلم آشوب بود، انگار خدا میخواست این جدایی در دلم بیفتد.»
سه شنبه 15 اردیبهشت آخرین تماس حسین با خانوادهاش بود: «وقتی زنگ زد اول با بچهها حرف زد، تعجب کرده بود که در این یکماهی که نبوده چقدر صحبت کردنشان خوب شده است! بعد که من گوشی را برداشتم گفت: «خانم اینها چقدر خوب صحبت میکنند!» گفتم: «انشاءالله تا شما بیایی اینها خیلی شیرین زبان شدند.» در آن تماس آخر تلفنی به من گفت: «خانم تا کی می خواهی این طرف آن طرف باشی؟ دست بچهها را بگیر و برو خانه. برو در خانه خودت که آرامش داشته باشی. میدانست من شبها تنها میترسم که در خانه بمانم. به من گفت: خانم بر این ترست غلبه کن.
بعد هم از عارفه خواسته بود دعا کند همیشه صحیح و سالم باشد و جهاد کند و خداحافظی کرده بودند.
عارفه روز پنج شنبه و جمعه هر چه منتظر ماند حسین تماس نگرفت، دلش شور میزد، جمعه غروب بود و دلتنگی داشت خفهاش میکرد. او این ساعتها را چنین روایت میکند: «من در یک گروه تلگرامی به نام «مدافعان حرم» عضو بودم. از صبح میخواستم که از این گروه لفت بدهم اما دستم نمیرفت. غروب یک پیام آمد که 18 نفر از سپاه مازندران در خان طومان به شهادت رسیدند، همان لحظه انگار به دلم الهام شد که حسین آقا شهید شده است.
ساعت 1:20 دقیقه شب یک پیام آمد که اسم «مشتاق» بین شهداست. من برای آن طرف نوشتم: ساعت 1:20 دقیقه شب این پیام را میدهی؟ من نمیبخشمت.
باور نکردم و خودم صبح تنها به سپاه نکا رفتم. جواب درستی به من ندادند. بعد از چند ساعت اعلام کردند که شهادت 13 نفر از شهدای خان طومان قطعی است.»
عارفه سعادت اتهاماتی را که مدافعان حرم در ازای گرفتن پول و امکانات به سوریه رفتهاند شنیده است و میگوید: «حسین آقا که بار اول به سوریه رفته بود من میشنیدم که دیگران میگفتند مدافعان حرم 9 میلیون پول میگیرند، به آنها میگفتم شما حاضر میشوید شوهرانتان را فقط به خاطر 9 میلیون به جایی بفرستید که اسارت، شهادت، جانبازی یا مفقودالاثری دارد؟ حسین آقا که بار اول از ماموریت سوریه برگشته بود، این گلهها را پیش او مطرح کردم و گفتم چه جوابی دادم! به من گفت: «خانم چرا اینطور جوابشان را میدهی؟ بگو 9 میلیون چیست؟ ما 200 حق ماموریت میگیریم.
اینها به خاطر نظام جمهوری اسلامی رفتند. خود حسین آقا در یک مجلسی میگفت: حاضری خمپاره 60 در 10 متری تو بخورد؟ حاضری نیم ساعت در یک گودال زمین گیر شوی و اگر سرت را بلند کنی به رگبار بسته شوی؟ پول ارزش دارد یا جان؟
خیلی از همکاران حسین آقا هستند که نمیروند یا خانوادههایشان اجازه نمیدهند.در رفتن به سوریه حتی در سپاه هم هیچ اجباری نیست. حتی برخی سری اول رفتند و وضعیت را دیدند و سری دوم خودشان گفتند نمیآییم.»
همسر جوان حسین مشتاقی دلایل همسرش برای رفتن به سوریه را چنین بیان میکند: «حسین آقا میگفت اولا فقط به خاطر مظلومیت سیده زینب. دوماً اگر به سوریه بروید قطعاً زمینه ظهور امام زمان(عج) را میبینید.
حسین و تمامی کسانی که شهید مدافع حرم هستند فدایی سیدعلی خامنهای شدند، حسین آقا این اواخر اصلا اخبار نمیدید. میگفت من اعصابم خرد میشود، اینها دارند رهبرم را دق میدهند. به قدری رهبر را دوست داشت که من میگفتم خب برو بیت رهبری مشغول کار شو. میگفت: نه من باید به جهاد بروم، برای جهاد ساخته شدم. من گردان صابرین را رها نمیکنم. آموزش نظامی دیدهام و مدیون نظام هستم.»
تنها ترس و دلمشغولی این روزهای عارفه تربیت دو قلوهای دو سالهاش است: «من اول که خبر شهادتش را شنیدم برای تربیت بچهها خیلی ترسیدم اما یکی از دختر عمههایم که فرزند شهید است میگفت: عارفه نترس. خودت حضور شهید را در خانه احساس میکنی. حسین آقا آرزو داشت پسرم شبیه خودش پاسدار و تکاور شود، من همان زمان گفتم بیا جوری تربیتش کنیم که بعدها که بزرگ شد نگوید نمیخواهم پاسدار شوم. حالا هم به حسین آقا قول میدهم که انشالله امیرمهدی جانم سرباز امام زمان و مانند پدرش تکاوری شجاع شود.»
عارفه دلتنگ همسرش است هر چند بغضش را همواره در این دقایق گفتگو فروخورده اما همسفر دلسوزی چون حسین داشتن موهبت حسرت برانگیزی بود اما باور دارد که وعده خداوند صادق است و خود سرپرستی او و دو کودک خردسالش را بر عهده میگیرد و چقدر نگاه خدا تحمل این ماجرا را آسان میکند....
(توضیح: پیکر مطهر شهید حسین مشتاقی در آستانه نیمه شعبان به وطن بازگشت و یک ماه پس از انجام مراحل شناسایی در نیمه ماه رمضان در زادگاهش به خاک سپرده شد)