ابراهیم کتابچه دعا را باز کرد و به همراه بچهها زیارت عاشورا خواندیم. بعد از آن در حالی که با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه میکردم گفتم:
"ابرام جون این جاده رو ببین که به سمت مرز میره. ببین چقدر راحت عراقیها توی اون تردد میکنن”. بعد با حسرت گفتم: "یعنی میشه یه روزی مردم ما راحت از این جادهها رد بشن و به شهرهای خودشون برن.”
ابراهیم که انگار حواسش به حرفهای من نبود و با نگاهش داشت دوردستها رو میدید لبخندی زد و گفت:”چی میگی! یه روز میاد که از همین جاده مردم خودمون دستهدسته میرن کربلا رو زیارت میکنن”.
در مسیر برگشت از بچهها پرسیدم:
” اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟” یکی از بچهها گفت : ” مرز خسروی”
بیست سال بعد به سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشورا خوانده بود. گوئی ابراهیم را میدیدم که ما را بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مرزی خسروی قرار داشت. آن روز اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده دستهدسته مردم ما به زیارت کربلا میرفتند.
***
شبهای جمعه برنامه ابراهیم زیارت حضرت عبدالعظیم بود. میگفت: "شب جمعه شب رحمت خداست شب زیارتی آقا اباعبدالله است که همه اولیاء و ملائک میروند کربلا، ما هم جایی میریم که اهل بیت گفتهاند ثواب زیارت کربلا رو داره”.
بعد هم دعای کمیل رو در اونجا میخواند و حدود ساعت یک نیمه شب برمیگشت. زمانی هم که برنامه بسیج راهاندازی شده بود از زیارت مستقیماً میآمد مسجد پیش بچههای بسیج.
یک شب با هم از حرم بیرون آمدیم و من چون عجله داشتم با موتور یکی از بچهها سریع رفتم مسجد اما ابراهیم دو سه ساعت بعد به مسجد رسید. پرسیدم: "ابرام جون دیر کردی؟”
گفت: "از حرم پیاده راهافتادم تا بین راه شیخ صدوق رو زیارت کنم. آخه قدیمیای تهرون میگن امام زمان (عج) شبهای جمعه به زیارت مزار شیخ صدوق میآیند”
گفتم: "خب چرا پیاده اومدی”
جواب درستی نداد، گفتم: "تو عجله داشتی که زود بیای مسجد، اما پیاده اومدی حتماً یه دلیلی داره”
بعد از کلی سئوال کردن جواب داد : "از حرم که اومدم بیرون یه آدم خیلی محتاج پیش من اومد ،من هم هر چی اسکناس توی جیبم بود به اون آقا دادم. موقع سوار شدن به تاکسی دیدم پولی ندارم. برای همین پیاده اومدم”
***
این اواخر یعنی سال شصت و یک هر هفته با هم میرفتیم زیارت و نیمههای شب هم میرفتیم بهشت زهرا، سر قبر شهدا بعد هم ابراهیم برای ما روضه میخواند. بعضی شبها میرفت داخل قبر میخوابید و گریه میکرد و دعای کمیل رو با سوز و حال عجیبی میخواند.
* کتاب سلام بر ابراهیم – ص 127
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی