اطاق او را پیدا کردم. در اطاقهای فرماندهان معمولاً دو قسمت بود ، یک قسمت با میزی کوچک در جلو که منشی ای مینشست ، و یک بخش هم در پشت او که در حقیقت دفتر کار آن فرمانده بود. وارد که شدم جوانی پشت میز بود ، به او گفتم که با برادر باقری کار دارم . گفت بفرمایید. گفتم با خودشان کار دارم ، با ایشان هماهنگ شده و منتظر من هستند. باز گفت امرتان را بفرمائید! باز هم گفتم که فقط با خودشان میتوانم صحبت کنم. خلاصه خیلی تحویلش نگرفتم، تا بیچاره به زبان آمد و گفت که من خودم محمد باقری هستم!
دقت کردم ، دیدم بله، خودش باید باشد. عین برادر شهیدش بود! صورت او به قول خارجیها Babyface بود و خیلی جوان بنظر میرسید. خلاصه تا سالها هر وقت او را در جایی میدیدم یاد ان زمان میافتادیم و لبخندی میزدیم.
امروز، قرار گرفتن او در چنین منصب خطیری مایه خوشحالی است.