به همین جهت به منزل سردار شهید غلامرضا یزدانی رفتیم تا پای سخنان موحد همسر شهید بنشینیم و او از روزهای عاشقانهاش با یک فرمانده برایمان بگوید.
در ادامه ماحصل گفت و گوی ما با همسر شهید یزدانی را میخوانید.
** با تو معامله کردم و همسرم را به تو سپردم
ما اصالتاً اهل نجف آباد اصفهان هستیم. سال 62؛ پدر همسرم من را برای او انتخاب کرده بود و خودش هم به خواستگاری آمد.
در نخستین دیدار؛ غلامرضا برای آماده کردن من با شرایطش گفت که ممکن است همینالان به جبهه بروم جانباز یا شهید شوم. آرزوی من شهادت است و شما هم با این دید با من ازدواج کنید که بتوانید همسر شهید بودن را تحمل کرده و اگر بچه داشتیم بتوانی فرزند یک شهید را تربیت کنی.
ما 4 خواهر و دو برادر بودیم. برادرهایم کوچک بودند و توان به جبهه رفتن نداشتند. خودم علاقهمند بودم که به جبهه بروم. با شناختی هم که پدرم نسبت به خانواده آقای یزدانی داشت موافقت خودش را اعلام کرد.
مراسم ازدواجمان را ساده برگزار کردیم زیرا هر دو معتقد بودیم که مردم شهرمان در حزن و اندوه از دست دادن عزیزانشان هستند و برگزاری عروسی مجلل داغ آنها را بیشتر میکند.
قبل از جاری شدن خطبه عقد در مناجاتهایم به خدا گفتم که من با تو معامله کردم و همسرم را به خدا سپردم.
من به منزل پدری همسرم رفتم و او به جبهه بازگشت. هر دو ماه یک بار به منزل میآمد و دو روز میماند. گاهی به خاطر فشارهای کاری تنها یک روز میماند. در این مدت کوتاه که همدیگر را ملاقات میکردیم روزها پیاده به گلستان شهدای نجف آباد میرفتیم. او از دوستان شهیدش و خاطرات جبهه برایم تعریف میکرد. روزهای سخت ولی شیرینی را میگذراندم.
روزی پیشانی بند سبزی مزین به نام "محمد رسول (ص)" به من داد و گفت "هر وقت شهید شدم این پیشانیبند را به پیشانی من ببند."
او را عاشقانه دوست داشتم و نمیتوانستم قبول کنم که ممکن است روزی او کنارم نباشد. پس از بازگشت به جبهه روزها در فراقش گریه میکردم. زمانی که متوجه این ماجرا شد پیشانیبند را از من پس گرفت. پس از اتمام جنگ بر این باور بودم که او دیگر مرا ترک نخواهد کرد به همین جهت آمادگی شهادتش را نداشتم. زمانی که خبر شهادتش را شنیدم بهقدری شوکه شدم که ماجرای پیشانیبند را فراموش کردم. حالا آن پیشانی بند را به یادگار از او نگه داشتم.
** تمام وسایل زندگی در صندوق عقب ماشین جا شد
بعد از سه ماه از ازدواجمان یک روز به او گفتم که دوست دارم پیش شما باشم. گفت آنجا سخت است و شهر هر لحظه موشک باران میشود. میدانستم که زندگی در آن شرایط دشوار است اما بودن در کنار همسرم را ترجیح دادم. پدرم در ابتدا مخالف بود اما گفتم تصور کنید که پسر بزرگ دارید و به جبهه فرستادید. با شنیدن دلایلم او هم قانع شد.
تنها مایحتاج ضروری را برداشتیم. تمام وسایلمان در صندوق عقب ماشین جا شد. اولین بار در خانهای چند واحدی در اهواز ساکن شدیم. هر واحد دو یا سه خانواده رزمنده زندگی میکردند. به خانوادههای پرجمعیت یک واحد کامل اختصاص میدادند.
در آن خانه مدتی با خانواده شهید مصطفی تقی جراح و شهید همت زندگی کردیم. هنگام آغاز عملیات همسرم من را به منزل تقی جراح میبرد تا تنها نباشم. گاهی هم خانم آقا مصطفی به منزل ما میآمد. شهید تقی جراح فردی وارسته بود. رفت و آمد خانوادگی زیادی با هم داشتیم.
زمان جنگ هر زمان رزمندهای به شهادت میرسید ابتدا منزل و خانواده او را به شهرشان منتقل میکردند، سپس خبر شهادت را میدادند. به خاطر دارم که سال 65 خانواده شهید تقی جراح به شهرشان بازگشتند.
** این مجروحیت برای خودم و آخرت است
مجروحیتهای شهید سطحی بود. یک بار بینیاش محکم به فرمان ماشین خورده و شکست ولی به درمانگاه نرفت. در زمان انقلاب هم مجروح شده بود. زمانی که صدام شهر حلبچه را شیمیایی کرد ایشان جزو اولین کسانی بودند که داخل شهر شدند. کلاه داشت ولی به حدی شیمیایی زیاد بود که از کلاه تا پایین شکم شیمیایی شدند و از اردیبهشت به بعد که هوا رو به گرما میرفت این نقاط شیمیایی شده از گردن به پایین تورم میکرد و خارش میگرفت و باعث کلافگی میشد.
این اواخر به ایشان گفتم من میترسم که مواد از مویرگها وارد بدنتان شود. گفتند که من از خدا خواستم که یک روز هم در رخت خواب نخوابم. پیش دکتر رفتیم و داروهایی داد که بسیار بد بو بود. وقتی استفاده میکردند همهی خانه بوی داروی بد را میگرفت وقتی به سرکار میرفت عطر میزد که بوی آن مشخص نشود. روزی دو بار باید مصرف میکرد. اصلاً به خاطر مجروحیت به بنیاد جانبازان مراجعه نکرد. میگفت که این برای خودم و برای آن دنیا است.