در مسیر فرودگاه یک لحظه متوجه حضرت زینب(س) شدم و گفتم: خدایا اگر یک سر سوزن از صبری که به زینب بخشیدی به من عنایت کنی برای تمام مصائب عمرم کفایت می کند. فکر می کنم حاجی هم دعای ویژه ای در حق من کرد. وقتی به محوطه اصلی رسیدم قلبم از تپش ایستاد و پایم محکم شد و با بچه ها لبیک‌گویان به پیشواز حاجی رفتیم و به حاجی گفتم: من به تابوت تو بوسه نمی زنم، من به پرچم پرعزت و افتخار ایران اسلامی بوسه می زنم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - چه بنامم تو را؟ حبیب دوران، حاج قربان یا سردار فاتح نبل و الزهرا؟ هر یک از این نام ها کوهی از معنا در ورای خود دارد. البته  برای تو که فرزند کرخه و خاک تفتیده خوزستانی هیچ چیز عجیب نیست.

عجیب نیست که همچون دفاع مقدس که با همرزمانت طومار استکبار را در هم پیچیدی، این بار در بلندی های «الطاموره» رشته های تکفیری‌ها را پنبه کنی؛
عجیب نیست که علاوه بر جوانان و نوجوانان خوزستانی کودکان  سوری را عاشق و شیدای خود کنی؛

عجیب نیست که فرسنگ‌ها آن سوتر و در سرزمینی که طبق معاهدات بین المللی وطن تو نیست، پس از یک پیروزی استراتژیک در اوج اقتدار اعتقادی پرچم زیبا و مقدس کشورت را بوسه باران کنی. 
  
عجیب نیست برای سربازان ولی عصر(عج) که شب هنگام بر سجاده استغاثه و آمرزش به پهنای صورت اشک بریزند و سحرگاهان شیران شرزه عرصه پیکار باشند.

«شهید حاج علی محمد قربانی» فرماندهی بود که مدیر شد اما مدیریت نکرد، مدیری که ترجیح داد همچنان فرمانده بماند و با این عنوان از گردونه پر زرق و برق دنیا فاصله بگیرد و خود را به قافله شهدا برساند.با «حاجیه خانم بتول چگله»، همسر شهید قربانی به گفت وگو نشستیم تا او که 29 سال از زندگی خود را در کنار ایشان سپری کرده روایت گر این اسطوره باشد.

* لطفا ابتدا مختصری از شرح زندگی شهید را بفرمایید.
شهید قربانی 20 آبان 1346 در روستای بنوار ناظر از توابع شهرستان اندیمشک و در خانواده ای متدین و کم بضاعت به لحاظ مالی متولد شد.به دلیل اصلاحات ارضی و سخت شدن امرار معاش برای کشاورزان روستایی همراه خانواده به شهرستان اندیمشک مهاجرت کردند.مادر شهید تعریف می کرد که سال 57 که علی محمد حدودا 10 ساله بود ایشان را به حضور در مرکز شهر و راهپیمایی تشویق می کرد و به فعالیت های انقلابی علاقه نشان می داد.

* در دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشتند؟
سال 1358 به بسیج ملحق شدند که از سال 59 تا سال 60 بیشتر در سطح شهر مستقر بودند ولی از سال 60 در آستانه 15 سالگی با اصرار فراوان به جبهه اعزام می شوند، سال 61 در عملیات بیت المقدس که به آزادی و فتح خرمشهر انجامید در واحد تخریب لشکر7 شرکت داشتند که از ناحیه پای راست زخمی شدند. همچنین در عملیات های رمضان، والفجر مقدماتی و ماموریت های پدافندی لشکر هفت در پاسگاه زید و بسیاری از عملیات های آفندی و پدافندی شرکت داشتند، زیرا ورود ایشان به سپاه با تشکیل گردان رزمی و عملیاتی رزمندگان اندیمشک در لشکر هفت بنام گردان حمزه سید الشهدا مصادف شد.

* به عنوان بسیجی اعزام می شدند یا عضو سپاه بودند؟
ایشان عاشق پوشیدن لباس سپاه بود تا جایی که برای رسیدن به این آرزو سن شناسنامه خود را دست کاری کرد چون سنشان کم بود. 13 فروردین سال 1363 بود که لباس سبز سپاه را بر تن کردند.در عملیات والفجر 8 در دسته ویژه غواصی به عنوان نیروی اطلاعات و عملیات گردان و در عملیات کربلای 4 به عنوان معاون دسته ویژه غواص به آغوش خطر و جانبازی رفت.سال 63 حاجی در ماموریت پدافندی منطقه چذابه بود که پدرشان به رحمت خدا رفت و مسئولیت خانواده در سن 17 سالگی بر دوش حاجی قرار گرفت با وجود این شهید قربانی فقط دو سه روز در کنار خانواده بود و مجددا به جبهه بازگشت.
در آخرین عملیات های دور ان دفاع مقدس یعنی عملیات والفجر 10 و بیت المقدس 7، معاونت گروهان الحدید گردان حمزه سید الشهدا و بعد از پذیرش قطعنامه جانشین فرماندهی گروهان مستقل کماندویی تیپ سوم لشکر هفت و سپس فرماندهی آن را بر عهده گرفتند.

* پس از اتمام جنگ شهید قربانی به چه فعالیتی مشغول بودند؟
حاجی تقریبا کلاس سوم راهنمایی بودند که  به خاطر جنگ ترک‌تحصیل کردند ، بعد از جنگ مجدد شروع به درس خواندن کردند و دیپلم گرفتند.دوره های آموزشی تخصصی و عالی سپاه را با موفقیت گذراندند و ابتدا فرمانده گردان توپخانه و سپس به عنوان مسئول پشتیبانی و خدمات کارکنان تیپ سوم منصوب شدند. خدمت به معیشت خانواده های سپاه و تامین کالاهای ضروری زندگی از خدمات ارزنده ایشان در این مسئولیت بود.همین ایام بود که حمله خمپاره ای گروهک تروریستی منافقین به پادگان کرخه و توطئه رسانه های بیگانه برای ناامن جلوه دادن خوزستان با درایت و سرعت عمل ایشان ناکام ماند.


* چه سالی با شهید قربانی ازدواج کردید؟و این آشنایی از کجا شکل گرفت؟
در سال 66 من با حاجی ازدواج کردم، من هم متولد روستای بنوار ناظر هستم و خانواده‌ها از یکدیگر شناخت داشتند و برادرم نیز همرزم ایشان بود.

* چرا تصمیم به ازدواج با ایشان گرفتید؟
شخصا روحیه آرمان گرایانه ای داشتم و به لحاظ اعتقادی نیز چون برادر بزرگم شهید شده بود و خانواده شهید بودیم به تبع خیلی دوست داشتم همسرم نیز خارج از این مسیر نباشد و خداوند این مرد بزرگ را نصیب ما کرد. حاصل این ازدواج هم سه پسر بود؛ حسین متولد 1368، مجتبی متولد 1370 و محمد هم که متولد 1374است.

* ظاهرا شهید قربانی علاوه بر علاقه به رزم و مسائل نظامی تعلقات دیگری هم داشته اند؟
بله، ایشان ورزشکار بود و از طرف دیگر به تربیت فرهنگی و ورزشی نسل جوان هم اهمیت می دادند، به همین خاطر سال 75  ریاست هیئت فوتبال شهرستان اندیمشک را بر عهده گرفت و با راه اندازی مدرسه فوتبال یادآوران دو کوهه توانست جوانان و نوجوانان مستعد اندیمشکی را به فوتبال کشور معرفی کند و برای اولین بار در سال 83 تیم های اندیمشک ضمن قهرمانی در استان به مسابقات کشوری راه یافتند و مدرسه فوتبال ایشان نیز پنج سال پیاپی به عنوان مدرسه فوتبال نمونه کشوری انتخاب شد. اخیرا نیز در رونمایی از پیراهن جدید تیم ملی فوتبال پیراهنی به نام ایشان به عنوان شهید مدافع حرم ورزشکار و فوتبالیست رونمایی کردند.
 
* شهید قربانی چه مسئولیت های دیگری را بر عهده داشتند؟
با تشکیل صندوق انصارالمجاهدین در سپاه حاجی به عنوان رئیس صندوق در شهرستان دزفول معرفی و از سال 1380 تا 1385 در این مسئولیت مشغول به خدمت بودند و خدمات شبانه روزی و مدیریت کارآمد ایشان موجب شد دو سال به عنوان مدیر نمونه استانی معرفی شوند. پس از آن به عنوان مدیر شعبه مرکزی بانک انصار در اهواز انتخاب شدند که تا سال 1388 و زمان بازنشستگی از سپاه در همین مسئولیت بودند.
بعد از شهادت بود که بسیاری از خدمات ایشان در دوره 10 ساله مدیریت در بانک مشخص شد؛چه افرادی که بعد از شهادت به کمک های بی دریغ حاجی اذعان نکردند. شهید قربانی حتی حاضر بود خود را در جایگاه پاسخگویی به مقامات بالاتر هم قرار دهد ولی گره از کار مردم بگشاید.

روز آخر که حاجی بازنشسته شد، گفت: تنها ناراحتی من این است که از خدمت کردن به مردم محروم شدم. بعد از بازنشستگی، فقط یک ماه منزل بودند و در این مدت مسئولیت های مختلفی به ایشان پیشنهاد شد تا اینکه به عنوان معاون حراست شهرداری اهواز از سال 89 تا 93 مشغول به کار شدند و آنجا هم دوباره همین رویه را پیش گرفتند، مردی خستگی ناپذیر در خدمت کردن به نظام و مردم بود. تا بهمن سال 93 که بنا به دلایلی از شهرداری جدا شدند و به شرکت ساب(سازمان آب و برق) پیوستند.

* تصمیم برای رفتن به سوریه چگونه شکل گرفت؟
از زمانی که جنگ سوریه شروع شد ایشان مدام پی گیر اخبار جنگ بودند و شاید باور نکنید ما نقشه سوریه را در منزل داشتیم و حاجی تا اتفاقی می افتاد روی نقشه به بچه ها محل عملیات هایی را که تلویزیون اعلام می کرد نشان می داد.سال دوم جنگ سوریه بود که عطش حاجی برای رفتن بیشتر شد و وقتی متوجه شد ایران مستشار اعزام می کند برای اعزام اعلام آمادگی کرد. مخصوصا وقتی اخبار از نزدیک شدن تکفیری ها به حرم حکایت می کرد حاجی مدام می گفت من باید الان آنجا می بودم. البته به خاطر اینکه حاجی سمت مدیریتی داشت سپاه در اعزام ایشان تعلل می کرد.

* شما به رفتنشان راضی بودید؟
نمی شود گفت ناراضی بودم، ولی در دلم مثل همین روزها می گفتم ای کاش برود و دوباره پیش ما برگردد و بیشتر حسرت نبود حاجی بود نه اینکه مخالف حضور ایشان در جنگ باشم. چون حاجی در تشییع پیکر شهدا شرکت می کرد و مدام حسرت می خورد. بالاخره مهر سال 94 برای اولین بار راهی سوریه شدند. شهریور،آخرین سفر کربلای خود را مدیریت کردند و به اصرار، من را همراه خود بردند، در حالی که من اصلا شرایط سفر رفتن را نداشتم و امتناع کردم ولی حاجی گفت: شاید آخرین فرصتی باشد که بتوانیم با یکدیگر به مسافرت برویم .دلم لرزید و قانع شدم.

24 شهریور بود، شب آخر در کربلا بعد از اینکه مراسم وداع کاروان به اتمام رسید حاجی از من خواست که در بین الحرمین کنار هم باشیم تا با من صحبت کند. حاجی روبروی من نشست و با اشاره به حرم امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) مرا به جان این دو برادر بزرگوار قسم داد و از من برای رفتن به سوریه اجازه خواست. گفتم: با این قسم دهن من بسته شد. حاجی شروع کرد از مصائب اهل بیت و غربت حضرت زینب(س) گفت و اینکه حتی تصور اینکه پای نااهلی به حرم ایشان برسد مرا آزار می دهد. من بغض کرده بودم. حاجی گفت: من آدم خوبی نیستم ولی شما وقتی که برای زیارت وداع وارد حرم می شوی برای شهادت من دعا کنید چون من از مرگ دنیوی می ترسم.

 12 مهر 94 بود که برای اولین بار اعزام شدند و تقریبا 50 روز سوریه بود ولی مرتب تماس می گرفت. تا پنجم-ششم آذر بود که برگشتند.

* فاصله بین اعزام اول و دوم چند روز بود؟
تقریبا یک ماه، ولی این مدت حاجی اصلا روی زمین بند نبود.کلا تغییر کرده بود، حتی به بچه ها می گفتم: پدرتان یک جوری شده و خودش نیست. یک روز رو به روی تلویزیون نشسته بود و من پشت سرش در آشپزخانه بودم، شبکه خبر سوریه را نشان می داد که متوجه شدم شانه‌هایش می‌لرزد، گفتم: چه شده؟ دلت برای آنجا تنگ شده است؟ حاجی گفت: شما هم اگر مظلومیت زنان و کودکان آنجا را می دیدی، آرام و قرار از تو گرفته می شد و همین طور بود، آرام و قرار از حاجی رفته بود. روزی که برای بار دوم اعزام می شد، گفت: بگذار میز و صندلی بماند برای آنهایی که دوست دارند، من هیچ علاقه ای به ریاست ندارم.

ششم دی بود؛ بسیار شاد و سرحال، گویی خداوند نعمت عظیمی به او عطا کرده است. دو بار با من خداحافظی کرد و گفت: اگر همین الان بگویی نرو نمی روم. گفتم: سپردمت به خدا و حضرت زینب(س). این بار با رفتن حاجی دلم عجیب شکست. حتی موقع رفتن وقتی درب آسانسور بسته شد، دوباره در را  باز و با من خداحافظی کرد. دلم از جا کنده شد چون رفتنش جور دیگری بود. به درون منزل برگشتم و یک ساعت گریه کردم.    
50 روز سوریه بودند و در عملیات آزاد سازی نبل الزهرا فرمانده یگان ویژه بودند. در این عملیات قبل از اینکه برود روی نقشه به من گفت: در این دو شهر 90 هزار شیعه گرفتار و در بند هستند و آرزوی من این است که در عملیات آزاد سازی این دو شهر حضور داشته باشم و به آرزویش هم رسید.

* تصویری از بوسه شهید قربانی بر پرچم ایران در سوریه گرفته شده، ماجرای این پرچم چیست؟
وقتی کوله بارش را می بست دیدم پرچم ایران را درون کوله اش گذاشت. گفتم: این را برای چه می بری؟ گفت: تا هر جا باشیم عزت و اقتدار ایران همراه ما باشد. وقتی نبل و الزهرا از محاصره خارج می کنند حاجی در ورودی شهر سجده و بر پرچم ایران بوسه می زند.
آزاد سازی نبل الزهرا 12 بهمن 94 اتفاق افتاد ولی تا چند روز از حاجی بی خبر بودیم و شایعاتی هم شنیده می شد که ما را نگران می کرد. تا اینکه حاجی تماس گرفتند. به قدری خوشحال بودند که حد نداشت. شدت گریه اجازه نمی داد با ایشان صحبت کنم.
 آخرین تماسشان ظهر 17 بهمن بود. خیلی اظهار دلتنگی برای من و بچه ها می کرد. منم گفتم: حاجی کی میای؟ گفت: اینجا خیلی کار داریم ان‌شاء‌الله کارها که تمام شد و شهرها پاکسازی شد می آیم.

گفتم: شما که می دانید من به جز شما کسی را ندارم گفت: همه کس شما خداست. من عاشق شما و بچه ها هستم ولی خدا و اهل بیت را بیشتر دوست دارم و شروع کرد به توصیه کردن که اگر من برنگشتم چه کارهایی انجام بدهید و یا ندهید.
آرزو داشت در گلزار شهدای اندیمشک پیش دوستانش آرام بگیرد.هر وقت به گلزار شهدا می رفتیم روی نیمکت های مجاور مزار شهدای اندیمشک می نشست و با حسرت عجیبی به مزار شهدا نگاه می کرد و یکی یکی نامشان را می‌آورد و می گفت: من جا مانده ام.

* حاج علی محمد قربانی چگونه به فیض شهادت نائل شدند؟
19 بهمن به همراه چند نفر از همرزمانشان به عملیات شناسایی در اطراف شهر الزهرا به نام بلندی های «الطاموره» می روند. به روایت همرزمانشان با شجاعت شگفت آوری پیش روی می کند، در حالی که به شدت منطقه توسط تکفیری ها مورد هجوم بود. تا اینکه حوالی ظهر با تیر مستقیم تکفیری‌ها به آرزوی خود و فیض عظیم شهادت رسیدند.
پیکر حاجی بالای تپه بر زمین می افتد و مقداری ادوات اطلاعاتی از جمله دو بیسیم و یک تبلت و موبایل همراه ایشان بوده که همرزمانشان از سرقت پیکر حاجی توسط تکفیری ها برای دستیابی به اطلاعات بیمناک کرده بود ولی آتش دشمن به حدی بوده که امکان برگرداندن پیکر حاجی نبود و چهار شبانه روز پیکر ایشان بر بالای آن تپه می ماند و با وجود اینکه سنگر تکفیری ها پنج-شش متر با پیکر حاجی فاصله داشت به حکم الهی از نظر آنان مخفی ماند.

چون حاجی هم در هشت سال دفاع مقدس و هم در سوریه مدام ذکر آیه وجعلنا... را بر زبان داشت. روز 23 بهمن نیروهای ما عملیات می کنند وپیکر ایشان را بر‌می گردانند و در کمال ناباوری می بینند پیکر ایشان عطر خوشایندی می دهد و فرماندهان سوری و حتی ایرانی تعجب می کنند. ولی تعجب نداشت، چون حاجی دائم الوضو بودند و غسل جمعه می کردند و خیلی مقید بودند. پیکر ایشان را به حلب و سپس به طواف حضرت زینب(س) و بعد به ایران اسلامی منتقل کردند.

* شما چگونه از شهادت ایشان خبر دار شدید؟
از روز نوزدهم بهمن شایعه شهادت حاجی منتشر شد ولی سپاه تکذیب می کرد. چون پیکر حاجی مفقود بود. برادرم که در این عملیات همراه حاجی بود و زخمی شده بود به تهران منتقل و پس از مداوا به اندیمشک آمده بود. این چند روز خواب از من گرفته شده بود؛ تماس مکرر دوستان و بستگان و اغراق نیست اگر بگویم 50 نفر برای سلامتی حاجی نذر کرده بودند. روز جمعه ساعت حوالی 11 بود که با حسین پسرم تماس گرفتند و خبر شهادت و پیدا شدن پیکر حاجی را به او دادند. پسرم دست هایم را گرفت و گفت: مامان، بابا کربلایی شد. دو سه بار گفتم:« انا لله و انا الیه راجعون » و شاید باورش سخت باشد ولی در آن حالت حزن من این آیه را برای بچه ها تفسیر کردم. وقتی تماس گرفتند که برای تحویل پیکر شهید به فرودگاه برویم دست و پایم به شدت می لرزید و تپش قلب شدید گرفتم و جانی در بدن نداشتم و حتی نمی خواستند مرا با خود ببرند ولی من رفتم.

در مسیر فرودگاه یک لحظه متوجه حضرت زینب(س) شدم و گفتم: خدایا اگر یک سر سوزن از صبری که به زینب بخشیدی به من عنایت کنی برای تمام مصائب عمرم کفایت می کند. فکر می کنم حاجی هم دعای ویژه ای در حق من کرد. وقتی به محوطه اصلی رسیدم قلبم از تپش ایستاد و پایم محکم شد و با بچه ها لبیک‌گویان به پیشواز حاجی رفتیم و به حاجی گفتم: من به تابوت تو بوسه نمی زنم، من به پرچم پرعزت و افتخار ایران اسلامی بوسه می زنم. انگار دست حاجی پشتیبان من بود و مرا راهنمایی می کرد. وقتی برای دیدن چهره ایشان رفتیم فکر می کردیم تنها هستیم ولی قبل از ما تعداد زیادی از همکاران و دوستداران حاجی آنجا بودند و به سر و صورت خود می زدند. بر دست و پای حاجی بوسه زدیم به خاطر جهاد در راه خدا و مدام تکرار می کردم: «هنیئا لک».

* پیکر شهید قربانی از اهواز تا اندیمشک تشییع شد؟
وقتی پیکر حاجی را طبق وصیت به اندیمشک بردیم از بعد از شوش جمعیت استقبال کنندگان به حدی بود که جاده اصلی بسته شده بود. از بس حاجی در شهرک ها و روستاهای اطراف به مردم خدمت کرده بود. مردم آمبولانس پیکر شهید را غرق بوسه می کردند و واقعا سنگ تمام گذاشتند. جمعیت به گونه ای بود که  به سختی حرکت می کردیم.من با بچه ها پشت سر پیکر حاجی بودیم و تاکید داشتم از ماشین حامل پیکر جلو نزنیم چون ما همیشه پیرو او بودیم. بچه ها بیقراری و گریه می کردند. شاید باورتان نشود من برای بچه ها روضه حضرت زینب را خواندم. گفتم: ببینید پدرتان را با چه عزت و احترامی بدرقه می کنند.

وقتی به روستای خودمان یعنی روستای بنوار ناظر رسیدیم، اهالی استقبال بی نظیری از حاجی کردند؛ تمام مسیر را گل باران کردند و همه مردم گل در دست به استقبال حاجی آمدند و آن موقع بود که فهمیدم چرا حاجی به مردم روستایش این قدر علاقه داشت. مردم اندیمشک هم واقعا حضور پرشکوهی داشتند و وقتی از من خواستند که سخنرانی کنم، با مدد از روح حاجی گفتم: شهادت شهید قربانی را هم تسلیت می گویم و هم تبریک، تسلیت به مقام عظمای ولایت برای از دست دادن یک سرباز باوفا و تبریک به خاطر مقامی که خدابه ایشان عنایت فرمود.اتفاقا آن روز میلاد حضرت زینب(س) بود و گفتم: امیدوارم حضرت این هدیه را از ما بپذیرند.

* چگونه با این موضوع مواجه شدید و کنار آمدید؟
از دست دادن حاجی یک مصیبت عظما برای من بود. به قدری به ایشان وابسته بودم که  سال ها آرزو می کردم خدا مرگ مرا زودتر از حاجی قرار بدهد، چون تحمل دنیا را بعد از حاجی نداشتم. ولی مقدرات این گونه رقم خورد و استحقاق این مقام را داشت چون حاجی تنها افتخاری که کم داشت مدال شهادت و دفاع از حرم بود که خدا آن را هم بر گردنش آویخت.با به خاک سپردن حاجی تمام آمال و آرزوهای دنیوی من مدفون شد و اکنون احساس می کنم رسالتی که بر دوش من است شناساندن این مرد بزرگ است که یک عمر با اخلاص و ایمان به نظام و مردم خدمت کرد، یک ولایت پذیر به تمام معنا، از سال 66 که زندگی مشترک ما با جنگ شروع شد تا سال 94 که زندگی مشترک ما تمام شد یک لحظه خللی در ولایت پذیری ایشان ندیدم و در وصیت نامه ایشان هم به شدت بر این امر تاکید کرده است.

* چه ویژگی هایی مدیریت ایشان را منحصر به فرد می کرد؟ و چرا این پست ها شهید قربانی را مجذوب خود نکرد؟
رفت و آمد حاجی با مدیران بالا دست تاثیری در ساده زیستی ایشان نداشت در حالی که حتی زیر دستان حاجی زندگی مرفه تری داشتند.به پرداخت خمس و صدقه  مقید بود و اهتمام عجیبی داشت که از بیت المال استفاده نکند و افتخار ایشان این بود که هیچ وقت از خانه سازمانی استفاده نکرد. حتی برای پذیرایی از مهمانان در محل کارش، از پول خودش خرج می کرد، نه از بیت المال. به زیر دستانش خیلی توجه می کرد و بیماری و مشکلات خانوادگیشان را هم پیگیری می کرد. گاهی گرسنه به خانه می آمد، می گفت غذایش را به فرد نیازمندی داده است.

در اداره ای که شهید قربانی مسئول بود، یک خانم مسیحی کار می کرد. سال اولی که حاجی آنجا مشغول شده بود برای میلاد حضرت زهرا(س) قرار بود برای بانوان قسمت خودش هدیه بخرد. وقتی هدایای بانوان قسمت خودش را داد با هم به قسمتی که آن خانم مسیحی کار می کرد رفتیم و حاجی به مناسبت میلاد حضرت زهرا(س) به ایشان هم هدیه دادند و آن خانم بی اندازه خوشحال شد.چند سالی که حاجی آنجا بود عید کریسمس برای آن بانوی مسیحی هدیه می خرید و ایشان نیز عید نوروز برای جبران محبت های حاجی برای ما هدیه می گرفت. خیلی مجذوب اخلاق و رفتار حاجی شده بود.

* پس به نظر می رسد معرفی و تبلیغ دین مبین اسلام برای ایشان مهم بود؟
بله، سال 89 سفرحج تمتع مشرف شدیم حاجی با هماهنگی بعثه مقداری اقلام فرهنگی برای تبلیغ بین مسلمانان سایر کشورها همراه داشت.یک روز در شهر مدینه از حاجی بی خبر بودم کسی هم خبر نداشت کجاست تا اینکه بعد از چند ساعت آمد. گفتم: نگران شدیم کجا رفته بودی؟ گفت: داشتم با یک جوان سودانی صحبت می کردم و قصد داشتم صحیفه سجادیه را به او بدهم که ماموران وهابی آل سعود مرا دستگیر کردند و مرا کتک زدند و چون مدرکی به دست نیاوردند رهایم کردند. من خیلی ناراحت شدم و اشکم جاری شد. حاجی گفت: مگر ما برای اسلام چه کرده ایم چند تا مشت و لگد که چیزی نیست اهل بیت جان عزیزشان را برای تبلیغ اسلام داده اند.

* توصیف شما از زندگی مشترکتان چیست؟
خداروشکر می کنم که یک زندگی عاشقانه را در کنار این مرد بزرگ گذراندم و تربیت کسب کردم زیرا من فقط 14 سال داشتم که با شهید قربانی ازدواج کردم و 28 سال یعنی دو برابر عمری که در خانه پدری گذشت را در کنار حاجی سپری کردم. پس تاثیر تربیتی ایشان بر من بیشتر بوده است. درست است که حضور حاجی مستمر نبود ولی اگر از محبت وجود ایشان سیراب نبودم نمی توانستم تحمل کنم و ادامه بدهم. نسبت به من و بچه ها سرشار از احساس و عاطفه بود.

* آیا در این مدت چیزی باعث رنجش و آزار شما شده است؟
 مدام می پرسند پشیمان نیستید؟ یا چطور راضی شدید همسرتان برود؟ می گویم ذره ای پشیمان نیستیم از راهی که حاجی رفته چون باب جنگ و شهادت برایش باز شده بود و نمی توانستم «نه» بیاورم. نمی توانستم به حضرت زهرا بگویم همسرم را برای خودم می خواستم.شیعه برای خودش نیست و این یک آزمون است که امیدواریم آخرین آزمون قبل از ظهور ولی عصر(عج) باشد.

منبع: کیهان