کد خبر 609493
تاریخ انتشار: ۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۳

تنها برادر و همسر طاهره ظهرابی به فاصله 3 ماه در دفاع مقدس شهید شدند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، طاهره ظهرابی از بانوان مقاوم کشورمان است که دوره دفاع مقدس طعم همسر و خواهر شهیدی را توأمان چشیده است. اولین شهید خانواده‌شان محمدعلی ظهرابی برادرش بود که 21 بهمن ماه سال 60 در چزابه آسمانی شد و دومی همسرش غضنفر جمهیری که کمتر از سه ماه بعد پیش از آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. حالا این همسر و در عین حال خواهر شهید که با تأسیس مهد قرآنی و تربیت دینی نوگلان سرزمینمان قصد دارد ادامه‌دهنده راه و اهداف شهدایش باشد، در گفت و گو با ما از شهدای خانواده‌اش در روزهای حماسه و خون می‌گوید.

آشنایی شما با همسر شهیدتان چطور اتفاق افتاد؟

ایشان پسر دایی مادرم بود و متولد 1340، من هم متولد 1346 هستم. هفتم تیر سال 1360 با هم ازدواج کردیم. شغلش پاسدار بود و من با سختی‌های شغلی او آشنا بودم. فکر می‌کردم بعد از ازدواج به جبهه نرود اما حدود سه الی چهار ماه بعد از ازدواج زمزمه رفتنش شروع شد تا اینکه در آزادسازی بستان حضور یافت. یک مرحله بیسیم‌چی بود و یک مرحله فرمانده دسته، در آخرین مراحل حضورش هم فرمانده گردان شد.

با توجه به اینکه زندگی‌تان را تازه شروع کرده بودید، چطور راضی به رفتن‌شان شدید؟

همسرم اخلاقی که داشت با همه اقوام کوچک یا بزرگ بسیار مهربان بود و در صحبت کردن با آنها بسیار با متانت و احترام رفتار می‌کرد. من را هم با همان زبان نرم و مهربانش متقاعد کرد. برادرم قبل از او به شهادت رسید و دایی‌ام هم در عملیات بستان که همراه وی بود به شهادت رسید، به همین دلیل می‌دانست رفتنش برای من خیلی سخت است اما بسیار با محبت و پر از احساسات مرا آماده رفتنش کرد. می‌گفت باید زینب‌وار زندگی کنی. فکر نکن هرچه هست در زندگی کوتاه دنیا یافتنی است.

آخرین وداع با تازه‌دامادی که تنها چندماه کنارش بودید، چطور گذشت؟

در اعزام آخر برای خداحافظی به دیدن کل فامیل رفت. کسی از اقوام را جا نگذاشته بود. به او گفتم شام منتطرت باشم؟ گفت حتماً می‌آیم. غذا را آماده کردم. دیروقت که شد گفتم شاید جایی مانده و شامش را خورده است. کمی بعد آمد و پرسیدم شام خوردی؟ گفت بله اما می‌خواستم آخرین شام را با تو باشم. اشک از چشمانم جاری شد و نمی‌توانستم حرفی بزنم. بعد از شام وصیت‌نامه‌اش را آماده کرد و گفت خیلی دلم می‌خواست روز تشییع پیکرم برادرت وصیت‌نامه‌ام را می‌خواند، حالا در نبود او وصیت می‌کنم شما بخوانید. شروع به خواندن وصیت‌نامه‌اش کرد و همراه با آن صدایش را ضبط کرد. گفت می‌خواهم یادگاری بماند تا هر وقت دلت تنگ شد آن را گوش کنی.

در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟

در عملیات نبود. سال 61 برای پاکسازی منطقه رفته بودند تا آنجا را برای مقدمات آزادسازی خرمشهر آماده کنند که به شهادت رسید. منطقه شهادتش چون در محدوده دشمن بود جسدش بعد از آزادسازی خرمشهر پیدا شد و بعد از چند سال به دستمان رسید. در این مدت فکر می‌کردم اسیر است و چشم‌انتظار برگشتنش بودم.

در حالی که فکر می‌کردید همسرتان اسیر است، چطور با خبر شهادتش روبه‌رو شدید؟ ‌

یک روز صبح یکی از همکارانش گفت که جمهیری برگشت. انتظار برگشت خودش را داشتم به همین دلیل خیلی ذوق کردم. گفتم که بالاخره همسرم برگشت. در حالی که من خوشحال بودم، اشک در چشمان همکارانش جمع شد. همان‌جا فهمیدم چشم‌انتظاری‌ام به شهادت تازه‌دامادم ختم شده است. همان روز برای تشییع پیکرش هماهنگ شده بود. خواستند در مراسم به سفارشی که کرده بود عمل کنم و وصیت‌نامه‌اش را بخوانم. خیلی حالم بد بود و تمام بدنم می‌لرزید. توکل بر خدا کردم و رفتم تا وصیتش را بخوانم. شروع کردم به خواندن و وقتی تمام شد از پله‌ها که پایین می‌آمدم تعادل نداشتم و دیگر نفهمیدم چه شد. بعد از مدتی حالم بهتر شد و باید خودم را محکم نگه می‌داشتم تا بقیه مراسم انجام می‌گرفت. در خاکسپاری‌اش وقتی پیکر را دیدم چیزی از او نمانده بود جز پوست و استخوان. طبق وصیت‌نامه‌اش روز جمعه بعد از برگزاری نماز جمعه در بوشهر تشییع و به خاک سپرده شد.

آخرین وصیت شهید چه بود؟

«گر سر برود، من نروم از سر پیمانه‌ام» این شعری بود که در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود. بیشترین تأکیدشان روی ولایت بود و اینکه زینب‌وار راه حضرت زینب (س) را ادامه دهم و از خودم ضعفی نشان ندهم و دشمن را شاد نکنم.

اشاره کردید که برادر شما قبل از همسرتان به شهادت رسیده بود، از ایشان هم بگویید.

محمدعلی متولد 1344 و تک پسر خانواده بود. تابستان‌ها که تعطیل می‌شد در بسیج و سپاه فعالیت داشت. خیلی برای خانواده عزیز بود. 16 ساله بود که هوای رفتن کرد اما سنش به اعزام قد نمی‌داد. چندین باری که آماده رفتن شد پدرم قبول نکرد و به او می‌گفت من می‌روم تو بمان. محمدعلی وقتی دید حریف پدر نمی‌شود، شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و بالاخره عازم جبهه شد.

در آن سن و سال کم چطور این قدر شوق رفتن به جبهه را داشت؟

برادرم 16 ساله بود اما بیشتر از سن خودش درک داشت و بی‌نهایت باهوش بود. به مسائل دینی بسیار توجه داشت. دو تا از دوستانش اهل تسنن بودند که محمدعلی آنها را شیعه کرده بود. بسیار به پدر و مادر احترام می‌گذاشت. هیچ وقت با صدای بلند با آنها صحبت نمی‌کرد. پدر بنا به شغلش زیاد مأموریت می‌رفت. در آن ایام و ایامی که پدر جبهه بود همه کارهای خانه را به عهده می‌گرفت و اجازه نمی‌داد مادرم برای خرید بیرون برود. ارتباط شدیدی با افراد فقیر داشت و احترام خاصی برای آنها قائل بود و بیشترین ارتباطش با آنها بود، می‌گفت آنها خیلی بزرگند.

گفتید محمدعلی تک پسر بود، چطور خانواده را راضی به رفتن کرد؟

به خاطر شهادت دایی‌ام، مادربزرگم می‌گفت تو دیگر نرو ما سهم‌مان را داده‌ایم. روزی برادرم با موتور بیرون رفت. وقتی برگشت دیدیم دست و پاهایش زخمی است. فرصت را غنیمت شمرد و به مادربزرگم گفت چه اینجا باشم چه جبهه خدا نگهبان من است پس اگر بمانم ممکن است اینجا برایم اتفاقی بیفتد. دلتان می‌آید از سفره پهن شده که همه دارند استفاده می‌کنند من کنار باشم و استفاده نبرم؟ اجازه بدهید از این سفره بی‌نصیب نمانم. با این صحبت‌ها مادربزرگم و مادرم را راضی کرد و اعزام شد.

برادرتان چندبار به جبهه اعزام شد؟

سه بار اعزام شد. یکی از اعزام‌هایش را نگفت که بعدها گله کردم. گفت طاقت دیدن اشک‌هایت را نداشتم. آخرین اعزامش همراه دایی بود. اعزامشان از جلوی پایگاه بسیج بود که مادرم، پدربزرگم و من همراهش بودیم. پدرم به دلیل مأموریت نبود. ساکش دستش بود و پدربزرگم اصرار می‌کرد ساک محمدعلی را بگیرد ولی محمدعلی قبول نمی‌کرد. پدربزرگ اصرار کرد بگذار برایم افتخاری باشد تا در روز قیامت بگویم خدایا! من هم ساک یکی از رزمنده‌هایت را گرفتم. به اتوبوس‌ها که رسیدیم، لحظه‌ای که می‌خواست سوار اتوبوس شود برگشت با ما خداحافظی کرد. چند بار پشت سرش را نگاه می‌کرد و مادر همچنان اشک می‌ریخت. انگار حس کرده بود که این خداحافظی آخر محمدعلی است. برای ما هم روشن بود، با همیشه فرق می‌کرد چون یک نور خاصی در چهره داشت. وقتی دفترچه خاطراتش را خواندیم تمام این لحظه‌ها را نوشته بود. خودش هم به این اشاره کرده بود که: چه حالی داشتم و این حس را داشتم که دیگر مادر را نمی‌بینم! دلم کنده نمی‌شد ولی از آن طرف احساس می‌کردم باید بروم تا وظیفه‌ام را انجام دهم و دوست نداشتم جلوی مادر اشک بریزم اما مدام برمی‌گشتم مادر را می‌دیدم تا سیر دیده باشم.

در چه سالی و کدام عملیات به درجه شهادت رسید؟

برادرم 21 بهمن سال 1360 در عملیات چزابه آرپیجی‌زن بود که به شهادت رسید. وقتی جنازه‌اش برگشت سرش از بدنش جدا شده بود و هیچ وقت سرش پیدا نشد. از روی بدن و پلاک در جیبش پدر او را شناسایی کرد. پدرم با همه وابستگی‌های شدید به برادرم، همه کارهای برادرم از شناسایی تا تدفین را خودش انجام داد و در آخر خودش پیکر برادرم را در قبر گذاشت. روز هفتم کوله‌پشتی‌اش را آوردند که در آن وصیت‌نامه‌اش بود. وقتی آن را خواندیم نوشته بود «پدر خواهش می‌کنم خودت مرا در قبر بگذار» و پدر قبل از آن همه این کارها را کرده بود!

اگر می‌شود ما را مهمان یکی از خاطراتش کنید.

محمدعلی در یکی از اعزام‌هایش هفت روز در محاصره بود و ما فکر می‌کردیم شهید شده است. خودش تعریف می‌کرد که هیچ چیز برای خوردن نبود حتی نان خشک و خیلی سخت خودشان را نجات داده بودند. پدرم نذر کرده بود وقتی برگشت گوسفند قربانی کند. بعد از برگشتِ محمدعلی پدر می‌خواست نذرش را ادا کند که با مخالفت برادرم مواجه شد. می‌گفت من از پدر و مادرهایی که سال‌هاست چشم انتظار جوانان‌شان هستند خجالت می‌کشم. در قبال آنها کاری نکردم. حالا که نذر کرده‌اید هزینه‌اش را به جای دیگری پرداخت کنید.

بعد از رفتن عزیزانتان چقدر احساس مسئولیت می‌کردید؟ آیا توانسته‌اید در حد توان حق آنها را ادا کنید؟

مسئولیت سنگینی است. کار اصلی را آنها کردند که رفتند. اما به سهم و در حد توان شاید توانسته باشیم دینی که به گردن ما گذاشتند و رفتند را ادا کنیم. من هم به سهم خودم تصمیم گرفتم با پول بازنشستگی همسرم مهد قرآنی را راه‌اندازی کنم تا نسل امروز را با فطرت قرآنی و فرهنگ جهاد و شهادت آشنا کنم تا با شهدا غریبه نباشند. بر همین اساس در مهد برنامه‌های فرهنگی از جمله برگزاری زیارت عاشورا هر هفته دوشنبه، برگزاری مراسم شهادت و تولد ائمه معصوم (ع)، مراسم دهه محرم و پختن نذری، همچنین هفته اول مهر برگزاری برنامه‌های متنوع به بهانه هفته دفاع مقدس را داریم.

سخن آخر؟

من دو گل خوشبوی زندگی‌ام را در عرض سه ماه از دست دادم، امیدوارم یاد و خاطره شهدا فراموش نشود چرا که هر چه داریم از شهداست. اگر نبودند. این آزادی و عزتی که در دنیا داریم را نداشتیم. شهدا جوانی‌شان را دادند که امیدواریم جوان‌ها قدر بدانند. آنها هم آرزوها داشتند ولی پا روی دل گذاشتند به خاطر اسلام چراکه آینده اسلام از آینده خودشان مهم‌تر بود. اگر یکی یکی شانه خالی می‌کردند امروز آسایش نداشتیم. امیدوارم جوان‌های الان هم این احساس وظیفه را داشته باشند.
*روزنامه جوان