راوی کتاب با دقت تمام سعی کرده تا در بیان خاطرات خود صادق باشد و باوجودآنکه در زمان خود یکی از مسئولین ردهبالای سپاه محسوب میشده، ولی از بیان ترسها و دلنگرانیهای خود در دوران اسارت ابایی نداشته است تا آنجا که لحظهبهلحظه وحشت خود از شکنجههای دشمن بعثی را با صراحت بیان کرده است. بدون شک یکی از دلایل صادقانه شدن این اثر همین صراحت راوی در بیان خاطرات خود بدون ترسیم کردن چهرهای قهرمان گونه از خود است.
گرجی زاده در بخشهایی از این کتاب با تشریح شرایط جنگ در ماههای پایانی به ماجرای استفاده گسترده عراق از بمبهای شیمیایی میپردازد. وی همچنین در خاطرات خود به اسارت دو تن از خبرنگاران صداوسیمای کرمانشاه که در حال همراهی یک هیئت رسمی از سازمان ملل متحد بودند، اشاره میکند و چگونگی اسیر شدن این دو خبرنگار و انتقال آنها به زندان الرشید را شرح میدهد.
«زندان الرشید» به همت دکتر محمدمهدی بهداروند گردآوریشده است و در هفتمین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد بهعنوان اثر برگزیده در بخش مستند نگاری انتخاب شد.
این کتاب توسط انتشارات سوره مهر و باقیمت ۲۹۹۰۰ تومان روانه بازار نشر شده است.
باهم بخشهایی از این اثر خواندنی را میخوانیم:
پرده اول: توهین به امام خمینی (ره)، اولین خواسته بعثیها از اسرای ایرانی
[راوی در این خش از کتاب به شرح چگونگی اسیر شدنش به دست نیروهای بعثی میپردازد.]
داشتم خودم را در عرض جاده قرار میدادم که یکمرتبه صدای کشیده شدن چند گلنگدن باهم مرا میخکوب کرد. صدای بلندی پشت سر به گوشم رسید: «قف! قف! لاتحرک!» مات و مبهوت ماندم. غافلگیر شده بودم. آماده دویدن شدم که یک رگبار کنار پایم خاکها و ماسهها را به صورتم پاشید. یکلحظه احساس کردم قدرت هیچ عکسالعملی ندارم. آرام سرم را برگرداندم تا بفهمم چه خبر است. چهار سرباز عراقی که معلوم بود در حال گشت بودند، به تور من خورده بودند. برای چند ثانیه چشم به چشم آنها دوختم و با خودم گفتم: «یعنی تمام؟ اسیر شدم؟ خدایا، حاشا به کرمت! اینطور کمکم کردی؟ پس آنهمه دعا و قرآن که خواندم چه؟»
همیشه از اسارت متنفر بودم. در جنگ تصور هر مسئلهای را داشتم جز اسارت. آنقدر از اسارت متنفر بودم که تصمیم گرفتم فرار کنم تا آنها به من شلیک کنند و شهید شوم ولی دوباره به خودم نهیب زدم: «این شهادت نیست؛ خودکشی است. مرد باش و مقاوم بایست.»
یکی از سربازها جلو آمد و با تکه سیم تلفن صحرایی دستهایم را از عقب بست. ساعت ۹ صبح پنجم تیرماه سال ۱۳۶۷ رسماً به اسارت نیروهای عراقی در جزیره مجنون درآمدم.
سربازان عراقی با قنداق اسلحهشان به کتف و کمرم میزدند و مداوم میگفتند: «یالا زود باش!» هرلحظه مرا به جلو هل میدادند ولی معلوم نبود مقصد کجاست. آنقدر گیج و هاج و واج شده بودم که متوجه نبودم دوروبرم چه میگذرد. در سراسر مسیر تا موقعی که مقابل در ورودی مقر جدید ایستادیم، فکر و ذکرم این بود که آنها متوجه هویت سپاهی من نشوند. با خودم گفتم خدا کند وقتی مرا کنار باقی اسرا میگذارند کسی مرا نشناسد. اگر این اتفاق بیفتد، دیگر کارم زار است!
هنوز چنددقیقهای رسیدن من به سایر اسرا نگذشته بود که نگهبانی به من نزدیک شد و گفت: «تو بیا جلو.» از جایم بلند شدم و به سمت او رفتم. نگاهی به من کرد و به درجهداری که نزدیکش بود، گفت: «این حتماً پاسدار خمینی است.» درجهدار گفت: «فعلاً او را کنار باقی اسرا بگذار. بعداً سراغش میآیم.» ولی از نگاهش شرارت و خباثت میبارید.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که درجهدار با یک چوبدستی به سمت من آمد و گفت: «تو پاسدار خمینی هستی؟» تظاهر کردم عربی بلد نیستم. دوباره سؤالش را تکرار کرد. یکی از اسرا که آنجا بود برایم ترجمه کرد که چه میگوید. گفتم: «نه من بسیجیام. بگو من پاسدار نیستم.» او جواب من را برای درجهدار عراقی ترجمه کرد. بلافاصله درجهدار با عصبانیت چوبدستیاش را بالا برد و بر سروصورت و بدنم زد. پشت سرهم میزد و فحش میداد. باقی اسیران دلشان به حال من سوخته بود. بعد از چند دقیقه درجهدار خسته شد و مرا رها کرد؛ اما هنوز دقایقی نگذشته بود که دوباره صدای نحسش بلند شد. گفت: «دوست داری دیگر کتک نخوری؟ شرطش این است که به خمینی فحش بدهی.» بعدازآن که اسیر صحبتهای او را برای من ترجمه کرد، به او گفتم: «بگو اگر سی سال هم بایستد، من یکبار هم به امام خمینی فحش نخواهم داد.» درجهدار تا حرفهای مرا از زبان اسیر شنید، انگار آتش گرفت. با فریاد گفت: «به او بگو چرا؟» گفتم: «بگو خمینی سید است. او فرزند حضرت زهرا، دختر پیغمبر اکرم است. ما مسلمانیم و اگر تو مسلمان باشی، هیچگاه راضی نمیشوی به فرزند پیغمبر توهین شود یا او را فحش بدهند.» درجهدار با شنیدن حرفهای من دوباره به جانم افتاد تا توانست به شکم و سروصورتم مشت و لگد زد.
پرده دوم: آب خوردن با طعم کابل!
دو ساعت بعد که گرما طویله را پرکرده بود و بهندرت هوای تازهای وارد میشد، سروصدایی از پشت پنجرهها بلند شد. پشت طویله پنجرههایی چهل سانتیمتر در چهل سانتیمتر بود. عراقیها ظرفهای آب گرم را آوردند و با صدازدن بچهها یکییکی به آنها آب دادند. زبانم از تشنگی به سقف دهانم چسبیده بود. هرکسی برای آب خوردن میرفت باید سرش را از پنجره بیرون میبرد. عراقیها اول چند ضربه با کابل به سر او میزدند و بعد به او آب میدادند. هرکس سرش را برای آب خوردن به بیرون میبرد، بعد از خوردن چند ضربه کابل، آب زهرمارش میشد. بعضی از بچهها که آبخورده بودند با سر خونآلود بازمیگشتند. بچههایی که در صف بودن، با دیدن این صحنه که در حقیقت تحقیر اسیران بود، قید آب خوردن را زدند. هر چه عراقیها گفتند: «بعدی...» دیگرکسی جلو نرفت. سرباز عراقی از پشت پنجره گفت: «مگر آب نمیخواهید؟» یکی از پیرمردها گفت: «نه آب با تحقیر و ذلت نمیخواهیم. حاضریم از تشنگی بمیریم، ولی اینطور تحقیر نشویم. این آب گرم همارزانی خودتان!» صدای پیرمرد و قدرت کلام او روحیه مرا بالا برد. با خودم گفتم: «خاکبرسرت! تو همان کسی هستی که تا چند ساعت قبل میخواستی خودکشی کنی. بیشتر اینها به لحاظ سن و سال از تو کوچکتر هستند ولی تو زودتر از همه بریدی.»
قدری به خودم بدوبیراه گفتم. دیدن آن صحنه درس خوبی برای ادامه اسارتم بود. عراقیها وقتی دیدند حرف بچههای ما جدیات، از بیرون صدا زدند که دیگرکسی را نمیزنیم. سریع بیاید و آب بخورید. بچهها باهم مشورت کردند که چه کنند. قرار شد یک نفر پیشقدم بشود. اگر عراقیها دروغ گفتند، دیگر هیچکس جلو نرود. یکی از بچههای اهواز، گفت: «من اول میروم تا اگر باز کتک زدند، من کتک بخورم.» به شجاعتش درود فرستادم. وقتی سرش را از پنجره بیرون برد، همه منتظر خوردن کابل بر سرش بودیم ولی این اتفاق نیفتاد. او بعد از خوردن آب، سرش را داخل آورد و بلند گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله و لعنت الله علی یزید.» خوشحال شدیم و پشت سرهم بهصف ایستادیم تا آب بخوریم. سرمان را با قدری ترس بیرون میبردیم و بعدازاینکه مطمئن میشدیم خبری از کابل نیست از یک قوطی کنسرو کمی آب گرم میخوردیم. اولین بار بود که بعد از حدود چهلوپنج ساعت در اردوگاه آب میخوردم.
با کوتاه آمدن و عقبنشینی عراقیها فهمیدیم میشود مقابل کارهای خلاف عراقیها ایستاد و آنها را به عقبنشینی وادار کرد. این بهترین درس ما بود که در سایه امتناع از خوردن آب، آنهم در اوج تشنگی، به دست آوردیم.
پرده سوم: تونلِ مرگ
ماشین جلوی یک ساختمان بزرگ ترمز کرد و افسر عراقی از صندلیاش بلند شد و وسط راهروی ماشین ایستاد و به ما گفت: خوب گوش کنید. کسی سعی نکند اینجا فضولی کند. اینجا زندان الرشید است. کسی که مرتکب کمترین تخلفی شود با او بدرفتار میکنند. حالا از صندلی جلو دو نفر دو نفر سریع پیاده بشید.
وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، دیدم دو صف از سربازان عراقی، درحالیکه هر یک کابل یا شلنگ یا باطوم دستشان بود، ما را نگاه میکنند. با دیدن این صحنه گفتم: «حتماً باید از میان این دو صف رد شویم.» حدسم درست بود. اولین نفر را هل دادند و گفتند: «از این صف بگذر و وارد ساختمان شو.» تا اسیر مادرمرده آمد از صف بگذرد بر سروصورت و کمر او زدند. صدای دادوفریاد اسیر بلند شد؛ ولی راهی غیر از حرکت به جلو نبود. از دیدن این صحنه وحشت کردم. تونل، تونلِ مرگ بود. هرکس وسط راه میافتاد آنقدر او را میزدند که قالب تهی کند. انگار مسابقه بود و هرکس زیادتر میزد، جایزه میگرفت!
یکمرتبه هوشنگ جووند [جانشین عملیات سپاه ششم] را دیدم که جلوتر از من بود. فکر نمیکردم او را آنجا ببینم. هوشنگ در عملیات یکی از پاهایش را ازدستداده بود و پای مصنوعی داشت. او بهمحض پیاده شدن، چون سربازها هلش دادند، روی زمین افتاد و پای مصنوعیاش درآمد. سربازها با دیدن این صحنه خندیدند و او را مسخره کردند. از دیدن این منظره ناراحت شدم. عراقیها بیرحمانه به جان او افتادند و انگار نمیدیدند پایش درآمده است. هرچه قدرت داشتند با کابل و باطوم بر سروصورت و کمر و شکم او زدند. بااینکه یکپایش درآمده بود، خودش را به جلو میکشید تا از تونل مرگ بگذرد و از دست آن وحشیها راحت شود. به هر ضربوزوری بود هوشنگ خودش را لنگانلنگان از تونل خارج کرد.
«بسمالله» گفتم و وارد تونل شدم. احساس خفگی به من دست داد. بدنم داشت فرومیریخت. یارای ایستادن نداشتم. هر طور بود در برابر ضربات کابلها خودم را کنترل کردم تا نیفتم. درحالیکه از درد به خودم میپیچیدم از تونل عبور کردم و در گوشهای نشستم. بوی عفونت و کثافت سالن حالم را به هم میزد. عدهای که قدرت دفاعی کمتری داشتند، سریع واکنش نشان دادند و استفراغ کردند. این کار هوا را بدتر کرد. ردّ خونی که کف زمین سالن بود نشان میداد قبل از ما چه خبر بوده است. آدم از دیدن دیوارها و کف زمین وحشت میکرد.
بعد از رفتن عراقیها و آرام شدن محیط، هرکس از دیگری میپرسید: «تو کی اسیر شدی؟ نیروی چه لشکری بودی؟ کجا اسیر شدی؟»
وقتی به من رسیدند، گفتم: «فریدون علی کرمزاده. بچه اندیمشک هستم! عضو بهداری تیپ ۸۵ موسی بن جعفر بودم که اسیر شدم.
در بین جمعیت فقط هوشنگ مرا میشناخت. او که من را دیده بود و میدید که دارم خودم را اینگونه معرفی میکنم خندهاش گرفته بود! بچهها از چگونگی اسیر شدنشان میگفتند. عدهای آنقدر خندهدار اسیرشده بودند که بلند میخندیدیم. عدهای هم آنقدر غریبانه و مظلومانه اسیرشده بودند که اشکمان درآمد.
بسیاری از بچهها لباسهایشان خونی و نجس بود. بحث شد که با این وضع میشود با این لباسها نماز خواند یا نه. ولولهای در سالن پیچید و این سؤال همگانی شد. وقتی دیدم عراقیها دیگر در سالن نیستند، در مقام تبلیغ بر منبر اخلاق و احکام شرعی رفتم و شروع به نصیحت و گفتن مسئله شرعی کردم! گفتم: «بچهها، مطمئن باشید نمازخواندن با این لباسها و بدنهای نجس بهمراتب بهتر و زیباتر از نمازهایمان در ایران است. حتماً ثواب این نمازهایمان بیشتر است. شک نکنید.» بیشتر اسیران سن و سالشان از من کمتر بود و با دقت به حرفهایم گوش میدادند. ادامه دادم: «چرا خدا نمازهای ما را در این زندان نپذیرد؟ تازه، خدا خیلی همدلش بخواهد که در این بدبختی و زجر و شکنجه نمازش را میخوانیم!»
از منبر احکام شرعیه و فتوا دادن پایین نمیآمدم. فتاوایی در آن روز دادم که هیچ فقیهی در عمرش نداده بود!
پرده چهارم: وقتی صدام به هموطنان خود نیز رحم نمیکند!
[بعثیها پسازاینکه به هویت اصلی گرجی زاده پی میبرند، او را همراه با دو نفر دیگر از همرزمانش دریکی از سلولهای مخفی زندان الرشید نگه میدارند تا نام آنها بهعنوان اسیر جنگی وارد لیست صلیب سرخ جهانی نشود. برنامه بعثیها کنترل این سه نفر بود. به همین خاطر در سلول آنها شنود کار گذاشتند تا شاید از صحبتهای آنها به نکته یا اطلاعات خاصی دست پیدا کنند.]
چون احتمال میدادم باز میکروفن در سلولمان باشد به بچهها گفتم: «باید احتیاط کنیم و هر حرفی را در سلول نزنیم. اگر حرف و کار مهمی داریم، موقع رفتن به توالت مطرح کنیم تا خیالمان راحت باشد که حرفهایمان شنود نمیشود.» باز حرف از خر، گاو، گوسفند و بزغاله همچنان ادامه داشت [صحبتهایی که این سه نفر برای منحرف کردن ذهن بعثیها مطرح میکردند.] سعی میکردیم طوری حرف بزنیم که باورشان شود ما آدمهای عادی و بیمسئولیتی هستیم و از امور نظامی چیزی سرمان میشود. زندگی در سلول، واقعاً دردآور بود. جدا از شوخی و حرفهای بیفایده، بدون توقف، هرروز دعای توسل را باهم و عمداً با صدای بلند میخواندیم که آنها استفاده و ضبط کنند.
شب، بعد از نماز مغرب و عشا، وقتی شام خوردیم، حدود ساعت یازده شب صدای جیغوداد زن و بچههایی را شنیدم. تعجب کردم. گفتم: «بچهها، این صداها را میشنوید؟» حرف مرا تائید کردند. گفتم: «یعنی ممکن است اینها از اسرای ایرانی باشند؟ شاید از زن و بچههای هویزه و سوسنگرد یا خرمشهر یا یکی از شهرهای ما باشند.» به عباس گفتم: «هر طوری شده باید بفهمیم اینها چه کسانی هستند.» عباس گفت: «گرجی، شر درست نکن. حالا برفرض فهمیدی، چه سودی دارد؟ میخواهی دستور آزادی آنها را بدهی؟!»
صبح که نگهبان در را برای توالت باز کرد، در مسیر رفتوبرگشت پرسیدم: «راستی، این زندان جن دارد؟»
- چطور مگر؟
- دیشب صدای جیغ و فریاد زن و بچه را شنیدم. ترسیدم در استخبارات [زندان الرشید که متعلق به سازمان اطلاعات عراق بود و گاهی به این نام مطرح میشد.] هم اجنه باشد!
خندید. با باطومی که در دستش بود بازی میکرد. گفت: «صداهایی که شنیدی صدای جن نبود. خانوادههای عراقیای بودند که به ایران رفته بودند. صدام در عراق عفو عمومی اعلام کرد و قرار شد همه این خانوادهها به عراق برگردند و کسی کاری به آنها نداشته باشد. وقتی آنها از مرزهای ایران وارد عراق شدند صدام دستور داد همانجا همه را دستگیر کنند و به زندان ببرند و شکنجه شوند! لازم نیست بترسی. اینها هموطنان من هستند که دارند تقاص کارهایشان را پس میدهند!»
با صحبتهای نگهبان به این فکر کردم که چه ساده میتوانیم از بعضیشان اطلاعات بگیریم.
صبح روز بعد، وقتی برای دستشویی وارد حیاط شدم، فضولیام گل کرد و تجسس کردم. زن و بچهها لباس کردی پوشیده بودند. معلوم بود از کردستان عراق هستند. چون جنوبیهای عراق معمولاً لباسشان دشداشه و چادرهایشان عربی است. هرروز ساعت یازده صبح انگار نگهبانان سهمیه کتک آنها را میدادند. گاهی صدای زنها و بچهها آنقدر حزین و غمگین بود که تحمل شنیدنش را نداشتیم.