آدرس جائی رو سؤال کرد و بعد از شنیدن جواب شروع کرد از مشکلات خودش گفتن، به قیافهاش نمیآمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و مرتب جیبهای شلوارش رو گشت ولی چیزی نداشت.
به من گفت: "امیر چیزی همرات داری؟”، من هم جیبهایم رو گشتم ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهمان نبود.
ابراهیم گفت:”تو رو خدا یه بار دیگه بگرد ببین چیزی نداری؟” باز هم گشتم ولی چیزی همرام نبود.
از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور دیدم ابراهیم دارد اشک میریزه. هوا هم سرد نبود که به این خاطر آب از چشماش جاری بشه، برای همین اومدم کنار خیابون و با تعجب گفتم:” ابرام جون، داری گریه میکنی؟”
صورتش رو پاک کرد و گفت: "ما نتونستیم به یه آدم که محتاج بود کمک کنیم”.
گفتم: "خُب پول نداشتیم، این که گناه نداره”.
گفت:”میدونم ولی دلم خیلی براش سوخت، توفیق نداشتیم کمکش کنیم”.
کمی مکث کردم و چیزی نگفتم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه خیلی به حال و روز ابراهیم غبطه میخوردم. فردای آن روز وقتی ابراهیم را دیدم گفت:”دیگه هیچوقت بدون پول از خونه بیرون نمیام تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشه”.
بعدها وقتی به کارها و اخلاق ابراهیم فکر میکردم یاد سخن امام صادق (ع) افتادم که میفرماید:
« سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود » (بحار ج 74 ص 318)
****
اواخر مجروحیت ابراهیم بود که یک روز ظهر زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: "سید، ماشینت رو امروز استفاده میکنی؟”
گفتم:”نه، همینطور جلوی خونه افتاده”، بعد هم اومد و ماشین رو گرفت و گفت: "تا عصر بر میگردونم”.
عصر بود که ماشین رو آورد. پرسیدم: "کجا میخواستی بری؟” گفت: "هیچی، مسافرکشی میکردم”
با خنده گفتم: "شوخی میکنی ؟”
گفت: "نه ،حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم یکی دو جا کار داریم”.
میخواستم برم داخل خونه که آماده بشم، گفت:”اگر چیزی هم تو خونه داری که استفاده نمیکنی مثل برنج و روغن بیار که برای چند نفر احتیاج داریم”.
رفتم مقداری برنج و روغن آوردم، بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه، ابراهیم مقداری گوشت و مرغ و… خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی که به فروشنده میداد فهمیدم همان پولهای مسافرکشی باید باشد. بعد با هم رفتیم جنوب شهر و به خانه چند نفر سر زدیم. من اونها را نمیشناختم. وقتی درِ خونهای میرفت و وسائل رو تحویل میداد میگفت: "ما از جبهه اومدیم و اینها هم سهمیه شماست!”، ابراهیم طوری حرف میزد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکنه و اصلاً خودش رو هم مطرح نمیکرد.
بعدها فهمیدم خانههائی که رفتیم منزل چند تا از بچههای رزمنده بود که مرد خانواده در جبهه حضور داشته و برای همین به آنها رسیدگی میکرد.
***
بیست وشش سال از شهادت ابراهیم گذشته بود که در عالم رویا ابراهیم را دیدم که سوار بر یک خودرو نظامی به تهران آمده بود. از شوق نمیدونستم چه کار کنم. چهره ابراهیم بسیار نورانی بود. به سویش رفتم وهمدیگر را در آغوش گرفتیم. از خوشحالی فریاد میزدم و میگفتم:
"بچهها بیائید، آقا ابرام برگشته! "و همینطور داد میزدم.
ابراهیم گفت: "بیا سوار شو که خیلی کار داریم. ” به همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم. مهندسین وصاحب ساختمان همگی جلو آمدن و با آقا ابرام سلام واحوالپرسیکردن. همه اون رو خوب میشناختن. ابراهیم هم رو به صاحب ساختمان کرد وگفت: "من اومدم سفارش این آقا سید رو بکنم تا یکی از این واحدا رو به نامش بکنی "و بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود رو نشان داد.
صاحب ساختمان گفت: ” آخه آقا ابرام این بابا نه پول داره نه میتونه وام بگیره. من چه جوری یه واحد بهش بدم. ” من هم حرفش رو ادامه دادم وگفتم: ” ابرام جون دوران این کارا تموم شده، دیگه همه اسکناس رو میشناسن. ” ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد وگفت: "من اگه برگشتم به خاطر این بود که مشکل چند تا مثل ایشون رو حل کنم. وگرنه من اینجاکاری ندارم. "
بعد به سمت ماشین حرکت کرد. من هم به دنبالش راه افتادم که یکدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 183
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی