به همین منظور، فرازهایی از درس اخلاق آیتالله سیدمحمد علوی گرگانی از مراجع تقلید را برای علاقهمندان بازنشر میکنیم:
«مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَیَدِهِ»؛ ابوذر میگوید: از حضرت رسول(ص) پرسیدم: از همه مؤمنین برتر کیست؟ ایشان فرمود: کسی که مردم از دست و زبان او در امان باشند.
بعضی با زبان خود مردم را آزار میدهند. آیا خدا از او راضی است؟ مرحوم آشیخ عبدالکریم، آقای شیخ مهدی بروجردی را مأمور میکرد که در حجرهها و کوچهها و خیابانها دور بزند و مراقب طلبهها باشد و اگر وضع نامناسبی دید به آقا گزارش بدهد تا طلبه را بخواهد و نصیحتش کند.
نقل میکنند مرحوم آیتالله ملاعلی کنی که از بزرگان بوده و همزمان با میرزای شیرازی میزیسته، با ایشان مکاتباتی داشتهاند. آرامگاه ایشان در شاهعبدالعظیم (ع) است. وقتی طلبهها به دیدن او رفتند، فرمودند: امانتی دارم که خیلی ارزشمند است و دوست دارم شما را به کتابخانه برده و آن را به شما نشان دهم و وصیت کردهام که فرزندم آن را در کفن من بگذارد و این امانت نامهای است که به قیمت جان من است. طلبهها به کتابخانه رفتند و نامه را آوردند که دست خط میرزای شیرازی بزرگ بود و آن را میبوسید و به چشمان و بدنش میمالید و میگفت: این نامه در واقع نامه امام من، حضرت امام حسن عسکری (ع) است. جریان را پرسیدند. ایشان نفل کرد: در قزوین سیدی بود که یکی از امراء دولت آن روزگار، زمینها و اموالش را تصاحب کرده بود. او درد دلش را به من گفت و من گفتم از من کاری برنمیآید. او خیلی متاثر شد و تصمیم گرفت با آقای سید ابراهیم تنکابنی که میخواست به نجف برود، دیدار کند و با او به نجف برود.
سید به آقای تنکابنی گفت: من قصد نجف کردهام، نه فقط برای زیارت، بلکه میخواهم درد دل خود را به میرزای شیرازی بگویم تا شاید به دادم برسد. میرزا هم در سامرا بود. سید به سامرا رفت و جریان خود را به میرزا گفت. میرزای شیرازی پرسید: آقا تا به حال درد دل خود را به کسی گفتای؟ جواب داد: بلی، به آقای ملاعلی کنی نوشتهام و اثری نداشته است. میرزا گفت: از من نیز کاری ساخته نیست؛ چون اگر من بخواهم کاری انجام دهم، باید به آقای ملاعلی کنی بنویسم و کسی دیگر را سراغ ندارم، که او هم نتوانسته برای تو کاری انجام دهد.
سید گریهکنان از منزل بیرون آمد و به حرم عسکریین (ع) رفت و ضریح را گرفت و شروع به گریه کردن کرد. به حدی که نزدیک بود غش کند و حالش به هم بخورد. سید ابراهیم که همراهش بود میگوید: به دوستان گفتم دیگر صلاح نیست سید بیشتر از این در حرم بماند. زیر بغل او را گرفتیم و به منزل بردیم و او خوابید. ناگهان نیمه شب از خواب بیدار شد و خوشحال بود. گفتیم: چه خبر شده؟ گفت: امام (ع) کار مرا حل کرد و به من فرمود: به نزد میرزا بروم. گفتیم: الان نصف شب است و صحیح نیست. گفت: باید همین الان بروم. آقا فرموده است همین الان بروم. ناگهان درب منزل به صدا درآمد. درب را باز کردیم و دیدیم جناب میرزا به در خانه آمده است و سید را میطلبد. سید بیرون رفت و همراه میرزا به منزل خودشان رفتند. آنگاه میرزا نامهای را آورد و گفت: این نامه را بگیر و به آقای کنی بده.
در نامه نوشته بود که حضرت خادمش را فرستاده پیش من و گفته است نامهای را به آقای کنی بنویس و او هم به ناصرالدین شاه بنویسد، بقیه را خود حواله دادهایم. نامه را به آقای کنی دادیم. او هم نامه میرزا را با نامه دیگری به ناصرالدین شاه نوشت و ناصرالدین شاه هم تا نگاه کرد، وزیر را طلبید و به او گفت: تو زمین سید را گرفتهای؟ گفت: بلی. دستور داد زمینش را برگرداند. سپس ناصرالدین شاه نامه را به خدمت آیتالله کنی برد و گفت: آیا میشود نامه را به ما بدهی؟ گفتم: نه، این نامه سندی است برای من.
ای عزیزان! ائمه ما خیلی به داد مردم میرسیدند و چه زحماتی میکشیدند تا مردم را از دست و زبان دیگران نجات بدهند. بیایید، ما هم اینگونه باشیم.