محمد ناصر در سال 1362 به فرماندهی سپاه گناباد و سپس بیرجند در آمد در همین دوره در عملیات والفجر 3 شرکت کرد و در سال 63 به عنوان مسئول محور اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) و در سال 1364 در سمت مسئولیت رئیس ستاد لشکر ویژه شهدا به مبارزه با گروهکهای ضد انقلاب و دشمن بعثی پرداخت و سپس تا انتهای جنگ در جبهه مستقر بود و بعد از جنگ در سمت مسئولیت مدیریت احتیاط حوزه بسیج در ستاد فرماندهی کل قوا انجام خدمت کرد.
وی سپس بهعنوان مسئول مرکز تحقیقات در دفتر نمایندگی مقام معظم رهبری در امور افغانستان و بعد از آن بهعنوان مسئول فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در سازمان فرهنگ افغانستان مشغول بود. به قول همسرش خستگیناپذیر بود و تمام وقتش را برای مردم اختصاص داده بود. در روزهای ناپایداری مزار شریف در کنار مردم ماند تا اینکه با سقوط مزار شریف در هفدهم مرداد ماه سال 1377 در کنسولگری جمهوری اسلامی در مزار شریف به وسیله نیروهای جنایتکار طالبان به شهادت رسید.
در نوزدهمین سالگرد شهادت این اسوه صبر و مجاهده به خاطراتی از این شهید والامقام اشاره خواهیم کرد.
قبولی خرداد
یکی از خاطرات من از دوران کودکی شهید ناصری، خط زیبا و جذاب او بود. در همان سالهای اول دبستان، آیات قرآن کریم و برخی اشعار را با قلمنی بر روی کاغذ مینوشت و آن قدر زیبا مینوشت که مدیر دبستان برای تشویق سایر دانشآموزان به خوشنویسی خیلی از آنها را روی دیوارهای سالن ورودی مدرسه میزد.
جالب اینجا بود که او هم این مهارت را بهصورتی کاملاً خودجوش و بدون فراگیری از استاد کسب کرده بود. و از این قبیل استعدادهای خاص، زیاد داشت که برگرفته از نیروی معنوی و هوش سرشار او از همان سنین کودکی بود.
یادم هست کلاس سوم دبستان، در اوایل سال تحصیلی، تمام اشعار کتاب فارسی را حفظ کرد. این کار به قدری برای معلم و مدیر جالب بود که در یک مراسم ویژه، چون آن زمان در روستا میز و صندلی و از این چیزها نبود، یک پیت خالی گذاشتند که او رویش نشست و تمام اشعار را از حفظ خواند.
رو حساب این که دوران ابتدایی را توفیق داشتم و در کنار او باشم، بدون هیچ اغراقی باید بگویم که از همان زمان، چه در مسائل اخلاقی و دینی و چه در امور درسی، همیشه حرف اول را میزد.
خوب به خاطر میآورم که کلاس پنجم ابتدایی، در مجموعه امتحانات نهایی که ان زمان سپاه دانش در روستاها برگزار میکرد، او یکی از سه دانشآموزی بود که توانست خردادماه قبول شود و معدل بالایی هم کسب نماید.
آصف رضایی
وصیتنامه
دوران انقلاب بود، من و محمدناصر در شهر بیرجند، در اتاقی اجارهای و با هم زندگی میکردیم. به خلاف دوران قبل از انقلاب، به صورت شبانهروزی تلاش می کرد و زحمت میکشید و دیگر کمتر خانه میآمد. با تمام این حرفها، از درس خواندن هم غافل نمیشد و برای همین خواب و استراحت خود را به حداقل میرساند.
یک روز بعد از ظهر وقتی آمد خانه، دیدم با عجله کاغذی و قلمی درآورد و مشغول نوشتن چیزی شد. دو تا استکان چایی ریختم و آوردم که با هم بخوریم؛ تو فکر افتادم که با این عجله چه می نویسد و اصلاً چرا عجله دارد؟
وقتی از نوشتن فارغ شد، دیدم دارد آمادهی رفتن می شود. پرسیدم:«کجا؟!»
گفت:«باید بریم یک مأموریت، ممکنه دو سه روز دیگه نیام.»
به کاغذی که آن را لب طاقچه گذاشته بود، اشاره کردم و گفتم:«اون چی بود که نوشتی و ما رو محرم خودت ندونستی که چیزی در موردش بگی؟»
گفت:«وصیتنامه است دایی؛ چون این روزها درگیری زیاد پیش می آد، گفتم بنویسمش که اگه خدا طلبید، بدون وصیتنامه نباشم.»
تا این حرف را گفت: از شدت عشق و علاقه ای که بهش داشتم، اندوهناک شدم. شاید برای دلداریام گفت: «بالاخره دایی مرگ حقه، چه بهتر که آدم در راه اسلام کشته بشه!»
بعد از آن، از من خواست که چنانچه شهید شد، آن وصیتنامه را باز کنم و بخوانم. او درحالی خودش را آماده ی شهادت کرده بود، که هفده، هجده سال بیشتر نداشت.
خداداد هاشمی زاده(دایی شهید)
تنها آرزو
یادم هست در یکی از عملیاتها شانه اش تیر خورده و زخم عمیقی برداشته بود. وقتی من و بعضی از آشنایان و بستگانش به عیادتش رفتیم، دیدم با اینکه زخم مهلکی برداشته، ولی در اثر کتمان درد، خندان و مثل همیشه بذلهگو است. نهتنها خودش از این بابت هیچ غم و اندوهی نداشت، بلکه دیگران را نیز تسلی و دلداری می داد و می گفت:«چیزی نیست!»
فکر کنم همان دفعه بود که وقتی از شهادت صحبت شد، دیدم او در این باره آرزویی که خاص برخی از صحابه ی بزرگوار بوده است. او آرزو داشت که در مواجهه با قومی خشن و ستمگر، با وضعی اسفناک به شهادت برسد.
در واقع تحقق یافتن این آرزو، یکی از دلایل اثبات اخلاص بالایش بود.
حجت الاسلام فقیه امام جمعه زیرکوه قاین
دلیلی برای مرخصی
ماه مبارک رمضان ساله هفتاد و شش، برای چند روزی شنیدم سر کار نمی رود. چنین خبری را درباره او به سختی می شد قبول کرد؛ چرا که سابقه نداشت کارش را به کلی تعطیل کند.
چون آن روزها از جنگ و این چیزها خبری نبود و از افغانستان هم می دانستم برگشته، بنابراین حدس زدم که باید کسالتی برایش پیش آمده باشد، برای همین هم در اولین فرصت با او تماس گرفتم تا از این حدسم مطمئن شوم. وقتی به حسب رسم و رسومات اینطور مواقع گفتم: بلاها دور باشه؛ خندید و پرسید:«چطور؟»
گفتم: «شنیدم سر کار نمیروی، فکر کردم شاید مریض شده باشی؟»
گفت:«الحمدلله الان صحیح و سالم هستم و هیچ مشکلی ندارم.»
آن روز کلی اصرار کردم تا بالاخره راز این کارش را فاش کرد. گفت: «ماه مبارک رمضان هست و به فکر توشه و زاد راه افتاده ام.»
گویی می دانست آخرین ماه رمضان عمرش هست.
آذری
نهایت ایثار
من علاوه بر اینکه در دفتر شهید ناصری کار میکردم، به نحوی از مسائل مادی او نیز با خبر میشدم.
ناصری با توجه به سابقه زیادش در خدمت به نظام و انقلاب، و مسئولیتهای کلیدی در طول سالهای متمادی عهدهدارش بود، در آن زمان- یعنی سال هفتاد و چهار- نه ماشین داشت و نه خانه و این نداشتن تا لحظه ی شهادت هم ادامه پیدا کرد.
آنچه من می دانستم از مال و منال دنیا دارد، دو، سه میلیون تومان پس انداز شخصی اش بود.
اوایل که در دفتر او کار می کردم، گاهی می دیدم بعضی از بچه ها که گرفتاری شدید مالی پیدا کرده بودند، می آمدند پیشش و درخواست وام اضطراری می دادند. او اگر امکانش بود از طریق خود تشکیلات مشکل آنها را حل می کرد والا معرفیشان می کرد کمیته امداد.
این که چرا آنها را معرفی می کند به کمیته امداد، برایم سوال شده بود و دوست داشتم بدانم چه رابطه ای با بچه های کمیته امداد دارد که گاهی به صورت خیلی محرمانه و آبرومند، برای بچه ها وام جور می کند.
بعدها از طریق یکی از کارکنان آن جا، به طور اتفاقی فمیدم که ناصری همان دو، سه میلیون تومان پس انداز خودش را به آنها داده که چنین مواردی از آن پول به بچه ها وام بدهند!
حسین صداقت
بچههای ناتنی حاجی!
تو فامیل ما معروف بود که آقای ناصری در انجام کارهای خیر، بدون اغراق گوی سبقت را از خیلی ها ربوده؛ کارهای خیری که معمولاً نمی گذاشت کسی از آنها با خبر شود، مگر در مواردی که لازم بود. یکی از این موارد، بزرگ کردن سه بچه ی یتیم بود که با هم نسبت خواهر برادری داشتند؛ یک پسر چهارساله و دو دختر هشت و 10 ساله.
سال1359، دو سه روز قبل از عروسی، آن سه را به من نشان داد و گفت: «من تا حالا سعی کردم برای این بچه ها پدر باشم، شما هم انشاءالله از این به بعد باید جای مادرشون باشی تا اینها سر و سامون بگیرن.»
آنها در خانهای زندگی می کردند که بعداً فهمیدم آقای ناصری برایشان اجاره کرده است. همچنین فهمیدم که قوم و خویشی نداشته اند که به کارشان رسیدگی کند و آقای ناصری هر روز از آنها خبر می گرفته و از دسترنج خودش، امورات زندگیشان را تأمین می کرده و حتی خرج تحصیل آنها را هم داده است.
شب ازدواج، هر سه ی آنها را در مراسم جشن مختصر ما حضور داشتند. برخوردی که آقای ناصری با آن سه داشت، مهربان تر و صمیمی تر از برخوردهای یک پدر خوب با بچه هایش بود. شاید همین مرا واداشت تا آن شب از باب شوخی به او بگویم: «من با کسی ازدواج کردم که سه تا بچه داره.»
وقتی جنگ شروع شد، بارها پیش می آمد که حاجی برای چند ماه می رفت مأموریت و بیرجند نمی آمد، اما پیوسته از طریق نامه و تلفن از آنها خبر می گرفت و همچنان اموراتشان را اداره می کرد. جالب این جا بود که آن سه بچه از دوری حاجی خیلی بیتابی می کردند و دائم چشم به راهش بودند.
چند سال بعد، پسر حاجی! در دانشگاه تربیت معلم قبول شد و مدتی به عنوان یک معلم خوب به شهرستان برگشت؛ و آن دو دختر هم زیر نظر حاجی و با کمک او ازدواج کردند.
بعد از شهادت حاجی، یک روز یکی از اقوام آمد خانه ی ما و گفت: «چند روز پیش رفته بودم سر مزار شهید ناصری صحنه ی عجیبی دیدم.»
پرسیدم:«چه صحنه ای؟!»
گفت:«یک مرد و دو تا زن جوان اومده بودند سر مزار و چنان گریه می کردن که همه را به حیرت انداخته بودند، با نشانه هایی که فامیلم داد فهمیدم آنها بچه های ناتنی حاجی هستند.
همسر شهید
آخرین دیدار
مرخصی آخر، یک روز آمد روستا پیش من و مادرش. با این آمدن می خواست هم شبی را پیش ما بماند و هم اینکه باهامون خداحافظی کند. من و مادرش سعی می کردیم حداکثر استفاده را ببریم، چرا که این قبیل فرصتها برای ما کم پیش می آمد.
او آن شب هم مثل همیشه بشاش و سرحال بود و گاهی سر بذلهگویی چیزهایی می گفت و می خندیدم. بعد از شام دیدم با همان حالت شوخطبعی و مزاح، رو کرد به من و گفت: «حاج آقا، اگر خدای نخواسته شما یک روز فوت کردی، ما باید چیکار کنیم؟»
خندیدم و گفتم: «این که پرسیدن نداره بابا جان، یک کف دست زمین دارم و کمی هم آب؛ این آب و خاک رو بین بچه ها تقسیم می کنی، هر چی هم تونستی برای من خیرات کنی.»
از باب مهر و محبت خاصی که به او داشتم، ادامه دادم: «البته خودت یک سهم بیشتر از بقیه برمیداری.»
روی دو زانو نشست و باز با همان حالت مزاح گفت: «مگه من چه گلی سر بهار زدم که یک سهم بیشتر بگیرم؟ تازه من میخوام سهم خودم رو هم بین بقیه تقسیم کنم.»
وقتی چنین حرفی را بر زبان آورد، جدی شدم و گفتم: «اگه این کار را بکنی ازت راضی نیستم باباجان!»
او با مهارت موضوع صحبت را عوض کرد و این بار با خنده گفت: «حالا حاج آقا قبل از تقسیم ارث و میراث، بگین شما را کجا دفن بکنیم؟»
با کنجکاوی گفتم:«چه سوالهایی می کنی ناصر؟ چی شده که به فکر این حرفها افتادی؟»
یکدفعه گفت: «شوخی کردم بابا، انشاءالله که شما سالهای سال زنده باشین و عمر با برکت بکنین.»
کمی جابجا شد. دوباره خواست که چیزی بگوید، ولی ندانستم چرا نگفت و ترجیح داد ساکت بماند. چند لحظه ی بعد، درحالیکه سعی میکرد همان شوخ و مزاح را داشته باشد، گفت: «خب حاج آقا حالا اگر من از دنیا رفتم، شما...»
نگذاشتم حرفش تمام بشود. با ناراحتی گفتم: «این چه حرفیه بابا جان؟! تو پسر بزرگ ما هستی و باید مرده و زنده ی ما رو تو جمع کنی.»
مادرش که ناراحت شده بود، پی حرف مرا گرفت و گفت: «بله پسرم، خدا انشاالله به تو عمر دراز بده.»
گفت: «ازتون خواهش می کنم بیایین یه قدری با هم بی تعارف باشیم.»
کمی جلوتر آمد و ادامه داد: «تو این که همه ما دیر یا زود می رویم، هیچ حرفی نیست؛ ولی موضوع اینجاست که من از خداوند خواستم که شهادت را در راه خودش را نصیبم بکنه، اگه قسمت کرد چی...؟»
مادرش که بیشتر از من ناراحت شده بود، گفت:«یک شب هم که اومدی پیش ما، نمی خوای بگذاری آب خوش از گلومون بره پایین؟ تو حالا حالاها باید به مردم افغانستان خدمت کنی و نباید به این چیزها فکر کنی.»
آن شب با اینکه خیلی سعی کردیم موضوع صحبت را از این وادی ببریم بیرون، ولی او با همان حالت شوخی و جدی، هم خیلی سفارش زن و بچه هایش را کرد و هم اینکه محلی را مشخص نمود و از ما خواست آن جا دفنش کنیم.
تا لحظه ای که خبر شهادتش را شنیدیم، اصلاً دوست نداشتیم به حرفهای آن شبش فکر کنم، اما بعد از آن یقین کردم که او از شهادتش خبر داشته و آن صحبتها از سر آگاهی می گفته است.
پدرشهید
ردّ گلولهها
من یکی از کسانی بودم که وقتی جنازه ی برادرم به ایران برگشت، برای شناسایی او به تهران رفتم. درباره ی این که ظرف چهل روز گذشته، بر سر پیکر او و پیکرهای دیگر شهدا چه بلاهایی آمده، چیزهایی شنیده بودم. رو همین حساب، با این ذهنیت سراغ جسد میرفتم که کاملاً متلاشی شده و من فقط خواهم توانست اسکلتش را ببینم و احتمالاً تکه هایی از کت و شلواری که می گفتند در آخرین لحظه های قبل از ورود طالبان، به تن کرده است.
وقتی بالا سر پیکر محمدناصر رسیدم، دیدم بر خلاف مسائل طبیعی و بر خلاف ذهنیتی که داشتم، جنازه تقریباً سالم است و چندان هم متلاشی نشده، طوری که حتی توانستم ردّ گلوله ها را روی بدن مطهرش تشخیص بدهم. البته برای کسی که عمر کوتاه ولی پرخیر و برکت خود را در جهت کسب مرضات الهی صرف نموده بود، انتظاری غیر از این هم نمی رفت.
برادر شهید
لازم به ذکر است تا یک ماه از سرنوشت 9 دیپلمات جمهوری اسلامی ایران که در مزار شریف به شهادت رسیدند گزارشی منتشر نشد، تا این که پیکر مطهر آنان در یک گور دستهجمعی در خرابههای پشت کنسولگری پیدا شد و در روز 21 شهریور77 شهادت آنان از رسانه ها اعلام شد که به دنبال آن مقام معظم رهبری سه روز عزای عمومی در کشور اعلام کردند.
در نهایت پیکر پاک و مطهر شهیدان ناصر ریگی سرپرست سرکنسولگری متولد اهواز، مجید نوری نیارکی مسئول امور مالی سرکنسولگری متولد تهران، سردار محمدناصر ناصری نماینده فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان متولد گازار استان خراسان جنوبی، کریم حیدریان کارشناس امور کنسولی متولد یزد، محمدعلی قیاسی کارشناس امور کنسولی متولد تهران، رشید پاریاو فلاح کارشناس امور کنسولی متولد سوادکوه، نورالله نوروزی کارشناس امور کنسولی متولد ساوجبلاغ، حیدرعلی باقری کارمند فنی سرکنسولگری متولد نیشابور و محمود صارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی متولد بروجرد در 24 شهریور 77 به تهران انتقال یافت و بعد از اقامه نماز جمعه با حضور حضرت آیت الله العظمی خامنه ای تشییع با شکوه و بی نظیری شد و سرانجام پس از 40 روز بی قراری پیکر پاک این دیپلماتها در آرامگاه ابدیشان آرام گرفتند.