اما او با وجود سن کمی که داشت نتوانست جلوی خشمش را بگیرد تا از دور نظارهگر جولان عراقیها در کوچه پس کوچههای شهرش باشد برای همین در 14 سالگی همراه برادرش پوتینهای جبهه را به پا میکند و راهی خط مقدم میشود، نوجوان 14 سالهای که در عملیات والفجر 6 زمانی که پای در خاک عراق گذاشته بود به اسارت در میآید و میشود کوچکترین بزرگ مرد اردوگاه اطفال در بصره.
او بهترین سالهای عمر خود را پشت حصارهای خاردار زندانهای عراق میگذراند، دورانی که شاید تمامی پسر بچههای هم سن او به دنبال درس و مشق و بازی در کوچهها بودند. به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی خبرنگار تسنیم در اصفهان، گفتوگویی با کوچکترین آزاده اصفهانی در سال 69 داشت.
احمدرضا طهماسبی از روزی گفت که تصمیم گرفت به جبهه برود، از روزی که طعم تلخ جنگ زدگی و اشغال شهرش را چشید و برای امنیت جانش به لرستان رفت، از اینکه برادر بزرگ ترش در خرمشهر مانده بود و مثل دیگر رزمندگان در مقابل هجوم دشمن مقاومت میکرد؛ او با دیدن تمام این صحنهها تصمیم گرفت با دو نفر از دوستانش که هم کلاسی او بودند به خرمشهر برگردد و تا جایی که میتواند از خاک شهرش دفاع کند.
این نوجوان 14 ساله درباره شبی میگوید که عملیات والفجر 6 انجام شد و بعد از چند ساعت مقاومت در تنگه چزابه در نهایت شجاعت و اقتدار مجبور به تسلیم در برابر نیروهای دشمن میشود. طهماسبی گفت: «در شب عملیات به صورت ناگهانی برادرم گم شده و هیچ خبری از او نمیشود، پدرم هم در آن زمان روی کشتی در بوشهر کار میکرد که متوجه شدیم کشتیشان را موشک زده است و خبری هم از ایشان نمیشود، من هم که در عملیات شرکت کرده بودم اسیر شدم و همزمان 3 خبر ناگوار به سمت خانه ما روانه شد.»
او آغاز اسارت خود را این چنین تصویر کرد: «موقعی که من را اسیر کردند چند روز بعد ما را برای مصاحبه به بصره بردند تا آن را برای تضعیف روحیه بچههای خودی پخش کنند، گویا متوجه شده بودند که چند روز دیگر عملیات خیبر انجام میشود و میخواستند با تصویربرداری از ما مانور سیاسی بدهند و بگویند علاوه بر اینکه سربازان خمینی این بچههای کوچک هستند ما توانسیم به راحتی آنها در هم بشکنیم.»
پخش همین مصاحبه در تلویزیونهای ایران و نشان دادن چهره معصوم احمدرضا پسری 14 ساله که در حال سخنرانی باعث شده بود اقوام و آشنایانی که آن را دیده بودند برای مادری که چشم به راه 3 مسافر خود بود، نامههای متعددی بفرستند که حامل خبر سلامتی کوچکترین اسیر ایرانی در سال 62 بود، نامههایی که صاحبش این روزها آنها را قاب گرفته و هرچند وقت یکبار برای مرور خاطراتش آنها را ورق میزند.
در روزی که نخستین بار مصاحبه احمدرضا پخش میشود همسایگان با کمال تعجب کادر تصویر را دنبال میکنند تا مطمئن شوند او خود نوجوان 14 ساله خانه بغلی است، آنها در شوک این خبر مانده بودند و هزاران سئوال را زیر و رو میکردند که "آیا این پسر طهماسبی بوده یا نه! اینکه برادرش جبهه است و خبری هم از پدرش نیست، چطور به مادرش بگوییم اسیر شده.." اما در نهایت دل به دریا میزنند، صبح زود صدای زنگ در خانه طهماسبی برای رساندن خبر سلامتی احمدرضا به مادرش، به صدا در میآید.
چند روز بعد از این اتفاق هم خبر میدهند که کشتی پدر این اسیر کوچک را موشک زده و او مجروح و بیهوش شده و بعد از 24 ساعت که روی آب شناور بوده او را در بیمارستان بستری پیدا میکنند.
رزمندگان والفجر 6 در نهایت غربت به اسارت گرفته شدند
برای ما نسل بعد از جنگ که تا کنون اسارت را نه تجربه کردهایم و نه از نزدیک شاهد آن بودهایم، درک مفهوم و معنای اسارت بیمعناست؛ تنها درکی که ما از این واژه داریم دیدن صحنهای است که عدهای رزمنده با صورتهای خونی و بدنهایی زخمی دستهای خود را روی سرشان گذاشتهاند و بدون هیچ تجهیزاتی پشت سر نیروهای دشمن در حرکتاند.
احمدرضا درباره لحظه اسیر شدن خود گفت: « زمانی که ما اسیر شدیم تا آخرین گلوله خود مقاومت کردیم، در آن زمان ما با تجهیزات کامل بودیم و حتی تفنگ در دستانمان بود ولی قادر به مقاومت نبودیم. من با دوستانم در سنگر پناه گرفته بودیم و زمانی که تانک بالای سر ما آمد دقیقا توپ آن رو به ما بود که من گفتم بچهها بیاید تسلیم شویم و آنها مخالفت کردند ولی در نهایت دستهایمان را بالا بردیم و تسلیم شدیم. درآن لحظه هم ما در نهایت غربت به اسارت گرفته شدیم؛ در خاک عراق، هور العظیم در تنگه چزابه نزدیک جاده بصره – القرنه!»
ماجرای خشم کودکانه و عطوفت فرمانده عراقی!
همیشه در طول جنگ پسر بچههایی که اندامی ریزتر از بقیه داشتند برای سربازان عراقی بیشتر جذاب بودند چون آنها میتوانستند با نشان دادن آنها به دنیا بگویند سربازان خمینی عدهای کودک و نحیف بیشتر نیستند و ما با بدنهای ورزیده و هیکلهای درشت در مقابل با یک تلنگر از جا در میروند، اما آیا در حقیقت هم همین بود؟!
سربازان عراقی به خاطر اینکه نکند رزمندگان ایرانی پس از اسارت شورش کنند یا فکر فرار به سرشان بزند پس از اینکه آنها را لخت و عریان میکردند، حسابی با مشت و لگد مهماننوازی کرده و از آنها پذیرایی میکردند.
احمدرضا 14 ساله آن لحظات را اینگونه تعریف کرد: «من زمانی که تسلیم شدم به خاطر اینکه کودک بودم و اندامی ریز داشتم برای سربازان عراقی جالب توجه بودم و بلافاصله بعد از اینکه دستانم را بالا بردم ماموری که روی تانک ایستاده بود پایین پرید و به سمت من آمد، حسابی ما را با مشت و لگد و قنداقه اسلحه کتک زدند، بعد از اینکه یک کتک حسابی نوش جان کردیم من را به زور پیش فرماندهشان بردند، من سرم را آوردم بالا و دیدم یک سرهنگ عراقی با جلیقه ضد گلوله و کلی خبرنگار دور و برش جلویم سبز شدند.
وقتی سرهنگ عراقی من را دید محکم به گوش من زد و من فقط با خشم و غیظ شدیدی نگاهش میکردم، او از مترجمش که خودش هم عرب اهل کربلا بود و تیر خورده بود خواست که از من بپرسد برای چه اینطور نگاهش میکنم، من با همان حالت که نگاهش میکردم گفتم "بهش بگو من اسیر تو بودم، از سربازات انتظار داشتم که ما را کتک بزنند ولی از تو که فرماندهای توقع نداشتم ما را بزنی، وقتی ما اسیر شدیم تو دیگر حق زدن ما را نداری"»
فرمانده عراقی با شنیدن چنین جواب قاطعی با آن طرز نگاه که برخاسته از جان یک شیرمرد بود از مترجمش میخواهد که از این کودک غیور ایرانی سئوال کند "من چه کنم که معذرت خواهی من را قبول کنی؟" و چون در آن زمان هوا به شدت سرد بود و اسرا گرسنه، احمدرضا میخواهد که برای آنها غذا و پتو بیاورند و فرمانده هم به حرف او گوش میدهد و مثلا به این طریق از آنها دلجویی میکند، او اینگونه از پسر خواست که دیگر با خشم چند لحظه پیش نگاهش نکند!
افتخار نماینده صلیب سرخ به کودک 14 ساله انقلابی
عراقیان سعی میکردند از نیروهای ایرانی به عنوان حربههای تبلیغاتی استفاده کنند به ویژه زمانی که میگفتند باید به اردوگاه موصل بروی، اردوگاه موصل برای رزمندگانی که دربند عراقیان بودند کابوسی بزرگ بود، در آنجا بدترین شکنجه ها را میدادند و هرکس میآمد سر و صورت خونی داشت و هرکدام از سربازان عراقی با هر وسیلهای که دم دستشان بود اسرا را کتک میزدند.
پسر بچه کوچک ما از نخستین مصاحبه رسمی و زنده خود با یک خبرنگار خانم فرانسوی در اردوگاه بغداد گفت: «پس از یک هفته برای مصاحبه به بغداد رفتیم، ما را در سالنی بردند که تعداد زیادی از سرهنگهای عراقی و 30 نفر خبرنگار خارجی حضور داشتند و به من گفتند تو باید به نمایندگی از اسرا صحبت کنی.
در آن لحظه یک خبرنگار فرانسوی سمت من آمد و من به خاطر اینکه حجاب نداشت با او مصاحبه نکردم و ایشان حجابش را رعایت کرد و مجددا آمد سراغ من و سوالات همیشگی را پرسید و همینطور که درحال سوال پرسیدن بود منتظر بود من نقطه ضعفی نشان دهم تا علیه ایران استفاده کنند.
همینجا بود که خبرنگار فرانسوی از من سوال کرد "خب شما برای دفاع کردن میجنگید، دیگر چرا ملت عراق را جزء کفار حساب کرده و آنها را اینطور خطاب میکنید و همیشه میگویید درحال جنگ با ملت کافر عراق هستید؟"
من هم به خاطر سنی کمی که داشتم نمیدانستم چه جوابی بدهم که هم نهضت ما حفظ شود و هم ملت عراق علیه اسرا اقدام وحشیانهای نکنند، اما جواب دادم: " تا جایی که من یادم است کسی نمیگوید ملت عراق کافر هستند، همه میگویند دولت عراق کافر است و ما داریم با دولت عراق میجنگیم!"
بحث ما با این خانم خبرنگار یک ساعت به طول انجامید و در نهایت من گفتم "اگر شما واقعا آزادهاید و اگرچه یک زنی ولی آزاده مرد هستی چرا نمیآیید در زندانها از اسرای ما تصویر برداری کنید؟ چرا نمیآیید از وضعیت جسمانی و شکنجههایی که میشود عکس بگیرید؟ شما وظیفه دارید از رفتار وحشیانه عراقیان با ما گزارش تهیه کنید"»
احمدرضا مدعی بود در لحظاتی که هرکس در زندان از آنها سئوال میکرد به آنها وحی الهی میشد که چه جوابی بدهند وگرنه پسری به سن او عمرا میتوانست به عنوان نماینده چند صد ایرانی در مصاحبه خود اینگونه مقتدرانه پاسخهای کوبنده بدهد.
او ادامه داد: «نماینده صلیب سرخ از من سئوال کرد "خمینی شما را به زور از مدرسه آورده اینجا؟" و من گفتم "اصلا خمینی خبر ندارد که ما به جبهه آمدیم.."
احمدرضا در پایان صحبتهایش با زن خبرنگار به نحوی او را تحت تاثیر قرار داده بود که چندین بار از او این جملات را شنید: «ای کاش من پسر داشتم و فرزندم مثل شما بود؛ من به شما افتخار میکنم!»
برو و بیای مصاحبهها که تمام شد نوبت رسید به خوشآمد گویی اصلی عراقیان، تونل مرگ با 30، 40 نفر قلدر چماق به دست منتظر آمدن توست! تونلی که تقریبا همه اسرا تجربه رد شدن از آن را داشتهاند.
تونل مرگ؛ تجربه مشترک اسرای ایرانی
احمدرضا تونل مرگ خود را اینگونه وصف کرد: « در بدو ورود وقتی به موصل رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم من با دیدن صحنهای که 50- 60 نفر عراقی با باتوم و زنجیر و تفنگ ایستاده بودند تا از ما استقبال کنند حیرت زده شده و خشکم زد، من نترسیدم ولی تعجب کرده بودم که این چه رفتاری است اینها انجام میدهند هرچند در بغداد هم دیده بودیم اما درحد یکی دو نفر و با کابل، نه این چنین وحشیانه!
دلهره شدیدی برایمان به وجود آمد که چرا ما را اینجا آوردند، آن هم در شب؛ اکثر بچهها مجروح بودند و صدای آه و ناله رزمندگان خیلی حالت بدی به وجود آورده بود، دیدن و شنیدن این صحنهها دردش هزاران بار شدیدتر از شکنجه شدن خودمان توسط عراقیها بود.
وقتی به اردوگاه رسیدیم باید مثل همه اسرا از تونل مرگ معروف رد میشدیم و آنها برایشان فرقی نداشت که دیگر بچهها را چه شکلی میزنند، من هم ناچار به راه افتادم دو- سه ضربه اول را خوردم که ناگهان یکی از آنها من را کشید سمت خودش وقتی سرم را آوردم بالا دیدم فرمانده آنهاست.
به من نگاه کرد و اسمم را پرسید، گفتم: «احمد» پرسید: «ابو شهاب؟» گفتم: «نه احمد» بعد او دوباره همان جمله قبلی را تکرار کرد و من متوجه شدم که این تکه کلامشان است برای همین گفتم "بله، چون عراقیها به احمد میگویند ابوشهاب، یا مثلا به جاسم میگویند ابومحمد"، بعد از من پرسید "بچه کجایی؟" گفتم "خرمشهر" جواب داد "محمره؟" گفتم "نه خرمشهر.." چون خلق عرب از نظر سیاسی خرمشهر را متعلق به خود میدانستند و میگفتند محمره و من روی این لفظ تعلق خاطری نداشتم و برعکس عاشق خرمشهر بودم، خلاصه از او اصرار و از من انکار تا بالاخره فهمیدند که مرغم یک پا دارد و به هیچ عنوان حاضر نیستم به خرمشهر بگویم محمره!»
یار دبستانی من! ترکه بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما...
رُمادی نام شهری بود که اردوگاه اطفال در آنجا قرار داشت، از تمامی شهرهای ایران در آنجا حضور داشتند و احمدرضا به همراه 400 نفر دیگر به این مکان انتقال داده شده بود منتها فشار و سختی در این زندان به حدی زیاد بود که کودکان و نوجوانان را بعد از 6 ماه حضور مجبور به اعتصاب غذا کرد!
رهبر اعتصاب اردوگاه کسی بود به نام عباس تنآبادی، او پس از 3 روز زمانی که فهمید مقاومت بی فایده بوده و ممکن است بچهها تلف بشوند، اعتصاب را شکست!
نوجوان 14 ساله ما با بغضی که از پشت حنجرهاش فریاد میکشید، از خاطرات آن روزش گفت: «فردای شکست اعتصاب 17 "تموز" سالروز انقلاب عراق و در اصل همان کودتای صدام بود، ما را جمع کردند داخل سالن و گفتند از این به بعد ورق جدیدی برایتان باز میکنیم و ما همه نگران عباس 19 ساله بودیم که رهبر اردوگاه ما بود.
پس از چند دقیقه عباس را آوردند او به ما لبخند زد و ما نفس راحت کشیدیم که زنده است، ناگهان فرمانده اردوگاه گفت حالا میخواهیم عباس برایتان صحبت کند تا بفهمید شما اشتباه کردید!
بعد عباس میکروفون را گرفت و گفت: "مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک/ دو سه روزی قفسی ساختهاند از بدنم، در پس آینه طوطی صفتم پنداشتند/ آنچه استاد ازل گفت بگو، میگویم»" من هم در صف اول نشسته بودم و خیره به عباس نگاه میکردم که او شروع کرد بلند بلند خواندن آواز "یار دبستانی من، با من و همراه منی..........."
این شعر در زمان انقلاب در سینما در یک فیلم پخش میشد که حکایت دو رفیق و هم کلاسی بود که در بزرگی یکی از آنها ساواکی میشود و دیگری انقلابی، بعد از مدتها بهم میرسند و ساواکی متحول میشود و به دوست خودش میپیوندد، زمانی که صحنه وصال را نشان میدهند این آهنگ هم پخش میشد!
عباس این را میخواند و ما نگاهش میکردیم تا اینکه رسید به جایی که میگفت "ترکه بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما" در همین حال که به فرمانده عراقی نگاه میکرد پشتش را کرد به ما و پیراهنش را بالا زد و ما با صحنهای مواجه شدیم که غیر قابل وصف است، تمام کمر عباس تکه پاره و قاچ قاچ شده بود، از بس این طفلک را با کابل زده بودند، اینجا بود که ما دیدیم عباس چقدر شکنجه شده و یک صدا با هم شروع کردیم از اول این شعر را خواندن؛ "یار دبستانی من با من و همراه منی، چوب الف بر سر ما، اشک من و آه منی......"
آن موقع عراقیها فکر میکردند که ما را تحقیر میکنند و بعد از مراسم عباس را بردند و ما دیگر او را ندیدم، تا بعد از مبادله اسرا که دیدیم او زنده است و شهیدش نکردند!
بعد از این اتفاق تا چند روز پیاپی عراقیها این آهنگ را در محوطه اردوگاه پخش میکردند چون نمیدانستند که مفهومش چیست و تصور میکردند که ما را تحقیر میکنند، ما هم با خیال خوش بلند بلند همراه آهنگ زمزمه میکردیم تا اینکه یکی از جاسوسان اطلاع داد که این ترانه سیاسی است و بچهها دارند روحیه میگیرند برای همین دیگر قطعش کردند!»
قصه ما از قصه "آن 23 نفر" کاملا جداست!
این خاطرات جدای از اعتصاب 23 نفری است که توسط آقای احمد یوسف زاده نوشته شده، اینها خاطرات احمدرضا طهماسبی به تنهاییاست و تا کنون به رشته تحریر درنیامده، در زندان ممکن است اتفاقات اینگونه باهم شبیه باشند ولی به گفته احمدرضا او در دوران اسارتش هیچوقت با آن 23 نفر روبرو نشد اما بعد از آزادی آنها را دیده بود.
اسمت چیه؟! تربچه...
پسر بچه اردوگاه اطفال از شیطنتهای 14 سالگیاش برایمان تعریف کرد: «یک بار با یکی از دوستانم که بچه نجف آباد بود و فامیلیش نجفی؛ با یکی از سربازان عراقی که تازه آمده بود آنجا روبرو شدیم؛ به او گفتم "نجفی این یارو داره میاد سمت ما و احتمالا چون منم کوچکترم میخواد جلب توجه کنه" و او جواب داد "احمد هیچی نگو من سر کارش میزارم".
عراقی آمد جلو من را صدا زد و گفت "اسمت چیه؟" من هم رو به نجفی گفتم "تو بهش بگو" او هم نامردی نکرد و گفت "تربچه!" سرباز عراقی هم نمیتوانست حرف چ و ت را تلفظ کند و به من میگفت "دربجه.." من هم میخندیدم و نجفی باز گفت "تربچه فرزند پیازچه!" و سرباز عراقی هم مدام میگفت "دربجه بیازجه!!!" و ما هم میخندیدیم تا اینکه یکی یک لگد بهمان زد و گفت بروید.
من به نجفی گفتم "بابا این چه کاری بود? اگر میفهمید سر کارش گذاشتیم که پدر ما را در میآورد"، او هم میخندید و با لهجه اصفهانی میگفت "بابا حالیش نیست ما چیچی میگویم... طوری نیس ک..."
اردوگاه اطفال به اردوگاه کفار تبدیل شد!
در اردوگاه موصل هر روز خون و شهادت دیده میشد، هرکس را میخواستند تخلیه اطلاعاتی کنند میبردند آنجا و بعد میآوردند "رمادی" که خودشان میگفتند اردوگاه اطفال؛ البته بماند که همین اردوگاه اطفال بعدها تغییر نام داد به اردوگاه کفار!
اهالی ساکن در این زندان به قدری روی مکتب و مذهبشان محکم بودند که هیچ چیز جلودارشان نبود و حتی بار آخری که میخواستند آنها را ببرند کربلا برای زیارت امام حسین(ع)، مخالفت کردهاند و در جواب چرای فرماندهان گفته بودند: «اگر راست میگویید و واقعا پیرو امام حسین(ع) هستید اجازه بدهید برای ایشان عزاداری کنیم» و آنها اجازه نمیدادند. برای همین به اردوگاه کفار معروف شدند و عراقیان میگفتند "اینها حتی امام حسین(ع) را هم دوست ندارند!"
احمدرضا؛ سمبل 14 ساله مقاومت در اردوگاه "رُمادی"
احمدرضا از اوضاع و احوال خودش در اردوگاه گفت: « در آنجا بچهها من را به عنوان سمبل مقاومت خودشان میدانستند و انتظار داشتند که احمدرضا در مصاحبهها به شکلی حرف بزند که دشمن مغلوب شود، همیشه چشم و گوش و دهانشان به سمت من بود که ببینند چطور رفتار میکنم و چه میگویم و یک موقع کم نیاورم چون اگر من کوتاه میآمدم سمبل مقاومت رزمندگان شکسته میشد.»
ایمان و اعتقادی که این پسر بچه 14 ساله به امام(ره) و آزادی و مکتب جمهوری اسلامی داشت، دلیلی شد که او در نگاه بقیه اسرای اردوگاه اطفال به شکل یک سرو راست قامت دیده شده و به عنوان نماد مقاومت و ایستادگی شناخته شود.
او حتی در زیر بار سختترین شکنجهها هم دم از آه و ناله نزد، هیچگاه به مسیری که محکم در آن قدم گذاشته بود شک نکرد، او باور قلبی خود به این راه را دلیل اصلی محبوبیتش بین بچهها میدانست.
روزی که با احمدرضا طهماسبی صحبت کردم، در صدایش خبری از آن پسر بچهای که تعریف میکرد و در ذهن من به عنوان یک نوجوان ریز نقشی که در کمال آرامش با شیطنتهای خاص خود عراقیان را دستمایه بازیهای سیاسی خود کرده بود، نبود.
حال با گذشت 26 سال از زمان آزادی و 7 سال و یک ماه از اسارتی که ترکشهایش در تمام زندگی احمدرضا جا مانده؛ او به مردی آرام و متین تبدیل شده بود، مردی که حتی از پشت تلفن میتوانستی عطوفتی که از لا به لای کلماتش جاری میشود را حس کنی!
احمدرضا این مهربانی و عطوفت خود را از دوران اسارتش به یادگار داشت، او میگفت: «در اردوگاه که بودیم همه برای هم جای خواهر، برادر، مادر و پدر و کل اقوام را پر میکردند، بعضی از ما آنقدر در زندان مانده بودیم که حتی چهره عزیزترین افراد زندگیمان را فراموش کرده بودیم و حالا همین دور و بریهای ما شده بودند همه کس و پشت و پناهمان.»
اسرای ایرانی با اشک چشم و خون دل، روح را به جسمهایشان برمیگرداندند
چند سال از اسارت پسر بچه ما گذشته بود و هربار که سربازان عراقی فرد جدیدی را برای شکنجه دادن انتخاب میکردند، ترس و نگرانی قلب یک اردوگاه را به تپش میانداخت، و زمانی که کودکان آن روزها به جای لگد زدن به توپ در کوچههای محلهشان زیر ضربه باتومهای عراقیها جان میدادند، بقیه دست به دعا برمیداشتند و اگر یکی از آنها از زیر شکنجهها زنده بیرون میآمد او را با صورت خونین و بدنی زخمی به میان بقیه میانداختند.
به راستی که اسیران ما در اردوگاههایی که بیش از اردوگاه و زندان به سلاخخانههایی شبیه است که جان را از روحشان جدا میکند، معنی واقعی زندگی را فهمیدهاند!
آنها خوب فهمیدند بعد از کربلا چه به روز آزادگان در بند آمد؛ نوجوانان ما در پشت حصارهای سرسخت عراق زینبوار به پرستاری از دوستان خود میپرداختند، به قول احمدرضا «وقتی یک زخمی را میآوردند همه دور او جمع میشدیم، یکی پای او را میبوسید یکی سرش را نوازش میکرد یکی برای او دعا میخواند، ما با اشک چشم و خون دل روح را به جسمهایمان برمیگرداندیم و من هیچ کجای دنیا را ندیدم که با وجود تمام سختیها چنین حالت قشنگی در بین بچهها باشد.»
گروه ضربت؛ مشت کوبنده خودیها به دهان نخودیها
همیشه در تمامی آشها نخودهایی هست که به خاطر بیخود بودنشان مجبوری آنها در کنار بشقابت نگه داری و حواست باشد که مبادا اشتباها آنها را با بقیه حبوبات آش پیش رویت قاطی کنی، در اردوگاه اطفال هم بچههایی بودند که درست نقش همین نخودهای بی مغز را بازی میکردند، آنها به خاطر اینکه نسبت به بقیه ضعیف النفستر بودند و میخواستند از شر نوازشهای دردناک عراقیها در امان باشند به جاسوسی و خبرچینی برای بعثیها روی میآوردند.
این نوجوان 14 ساله که دیگر برای خودش در اردوگاه پیشکسوتی شده بود از شرطی گفت که برای عراقیان گذاشته بود، او گفته بود: «اگر می خواهید ما دست به اعتصاب و اغتشاش نزنیم پس کاری نکنید که در اردوگاه ما جاسوس تربیت شود.»
احمدرضا گفت: «ما برای چنین مواقعی یک گروه ضربت تشکیل داده بودیم و اگر متوجه میشدیم کسی در بین بچهها جاسوسی میکند حسابی از خجالتش درمیآمدیم، این سبب میشد حتی اگر کسی قصد دارد به جاسوسی بپردازد این کار را نکند.»
اردوگاه اطفال جایی است که در زمان جنگ تحمیلی، عراق نوجوانان و کودکانی که برای دفاع از خاکشان به جبهه رفته و اسیر شده بودند را در آنجا نگه میداشت، در این مکان افراد تقسیم بندی شده بودند و هرکس در گروه خود قرار داشت، احمدرضا طهماسبی از نامهای مستعاری گفت که برای گروهشان گذاشته بودند.
هرکس با دید خود و به خاطر یک عمل خاص که گروه آنها انجام میداد، نامی به خصوص را برایشان انتخاب کرده بود؛ مثلا به خاطر انسجام و وحدت و یکپارچگی آنها سبب شد در کل اردوگاه به "خیبریها" معروف شوند، بقیه اردوگاه از گروههای دیگر آنها را "تندرو" خطاب میکردند و حتی خود عراقیان هم به آنها میگفتند "کفار" چون آنها به هیچ وجه حتی سلام کردن به سربازان عراقی را هم جایز نمیدانستند.
"کودتا" در اردوگاه اطفال گرد و خاک به پا کرد
نوجوان خرمشهری ما در طول دوران اسارتش مسئولیت و کارگردانی تئاتر اردوگاه را در کارنامه فرهنگی خود ثبت کرده است، او تار و پود فیلمهایی که قبلا در خانه و سینمای شهرش دیده بود را از هم میگسست و نمایشنامه جدیدی می نوشت، اکثر طرحهای او برگرفته از واقعیت بود و معروفترین اثر هنریاش هم "ننه خزیره" بود که عروس خود را در تنور قایم میکند تا به دست عراقیان نیافتد و زمانی که عراقیان متوجه حیله او میشوند ننه خزیره برایشان نان میپزد و با سم به خور آنها میدهد.
"کودتا" نیز یکی دیگر از آثار هنری طهماسبی در زندانهای عراق بود که به نحو شایسته اجرا شد و با توجه به نام و مضمون داستان گرد و خاک عظیمی را در اردوگاه اطفال به وجود آورد.
احمدرضا میگفت: «ما در اردوگاه زمانی که جا افتادیم تمامی برنامهها و مناسبتها را اجرا میکردیم از جشن 22 بهمن و حتی راهپیمایی گرفته تا برگزاری مراسم قرائت قرآن و عزاداری اربعین و غیره، به بیان دیگر ما در آنجا برای خودمان یک جمهوری اسلامی کوچکی راه انداخته بودیم.»
"اسارت" دعای "آزادی" را به بند کشید!
در دوران اسارت آن هم در اردوگاهی که به هر طرف نگاه کنی یک نفر را نمییابی که سنش بالای 20 سال باشد، تنها آرزو و خواسته یک چیز است؛ "آزادی".. اما کودکان اردوگاه رمادی هیچوقت در دعاهای خود، در نماز شبهایی که میخواندند، در هر حالت عرفانی که با خدا پیدا میکردند، آزادی خودشان را از خداوند نخواستند!
میگویند بزرگی به سن نیست، به عقل است، و چه راست گفت آنکه برای نخستین بار از این ضرب المثل تاریخی استفاده کرد؛ در اردوگاه اطفال سن بسیاری از حاضران تازه دو رقمی شده یا تازه به دهه دوم زندگی پا گذاشته بودند، اما عقلشان در مدتی کوتاه به بلوغی کامل رسیده بود.
به گفته آزادهای که تمام نوجوانی خود را در اسارت گذرانده بود، تمام اسیران متوجه مشقتها و سختیها و تحریمهای ملت ایران بودند و اعتقاد داشتند تا زمانی که آنها در این مشکلات هستند نباید برای آزادی دعا کرد و باید مانند آنان مقاومت نشان داد تا همه موانع یک به یک رفع شود.
اسرای خردسال و نوجوان ما با وجود شوق و علاقه زیاد به آزاد شدن، این حق را به خود نمیدادند که دعایشان را خرج خودشان کنند آنها میگفتند باید این دعا را خرج سلامتی امام(ره) و رزمندگان و ملت کرد.
احمدرضا برگشت به روزی که حال و هوای اردوگاه معنوی شده بود و همه در حال گریه و دعا بودند، ناگهان او سرش را از روی زمین برمیدارد و به دوستش میگوید: «عبدالرسول بلند شو ببین! کجای دنیا میتوانی چنین صحنهای ببینی که این همه جوان زیر 20 سال سرشان را به نشانه عزت و سربلندی میهنشان روی خاک بگذارند و اشکهایشان را به افلاک بفرستند!»
درد رویایی با خانواده شهدای مفقودالاثر، سنگینتر از اسارت بود
سالها گذشت تا اینکه خبر آتش بس و پس از آن مبادله اسرا در اردوگاه پیچید، همه خوشحال بودند اما هنوز هم باور آزادی بریشان سخت بود، عراقیان آنها را سوار ماشین کردند و به لب مرزهای ایران آوردند، و زمانی که آنها پاسداران را دیدند تازه قبول کردند که اسارت تمام شده است!
احمدرضا از حالی که تمام اسرا در لحظه ورود به خاک ایران داشتند تصویر غمناکی آفرید، او بیان کرد: «زمانی که ما وارد خاک ایران شدیم در کمال خوشحالی با خانوادههایی روبرو بودیم که عکس فرزندانشان را در دست داشتند و با اشک سراغ آنها را از ما میگرفتند و ما جوابی جز سکوت نداشتیم، این درد برای من از تمامی درد دوران 7 سال اسارتم بیشتر بود و همیشه روی دوشم سنگینی میکند..»
احمدرضا 14 ساله بود که چشمهایش را بست و 21 ساله بود که آنها را به روی زندگی دوباره در خاک وطنش گشود، او حالا با تمام نیروی محرکهای که در جسمش باقی مانده بود، روحش را از طریق مرور خاطرات اسارتش آبیاری میکرد.
او در این سالها برای جبران نبودنهایش در کنار خانواده، بودنش را جشن میگیرد و شکرگذار خداوند منان است، ما هم به عنوان جوانانی که در وادی دنیای مادی گم شدهایم موظفیم که در مسیر حفظ تاریخچه سرزمینمان محکم قدم برداریم و در تنها در فهم ذرهای از سختیهای آزادگان تلاش کنیم.
به قول سهراب سپهری:
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ!
کار ما این است؛
که در افسون گل سرخ،
شناور باشیم..