سید گفت: "بله! چطورمگه؟" گفتم: "هیچی، فقط میخواستم از شما تشکر کنم چون با این عکس انگار ابراهیم هنوز توی محل هست و حضور داره".
سید گفت: "من ابراهیم رو نمیشناختم و برای کشیدن چهره ابراهیم چیزی نخواستم. اما بعد از انجام این کار به قدری خدا به زندگی من برکت داد که نمیتونم برات حساب کنم و خیلی چیزها هم از این تصویر دیدم". با تعجب پرسیدم: "مثلا چی؟"
گفت: "همون زمانی که این عکس را کشیدم و نمایشگاه جلوهگاه شهدا راه افتاد یک شب جمعه خانمی پیش من آمد و گفت:"آقا، این شیرینیها برای این شهیدِ، همین جا پخش کنین." فکر کردم که از فامیلهای ابراهیمِ، برای همین پرسیدم: "شما شهید هادی رو میشناسین."گفت: نه، تعجب من رو که دید ادامه داد: "خونه ما همین اطرافِ ، من تو زندگی مشکل سختی داشتم. چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو میکشیدین از اینجا رد شدم. با خودم گفتم: خدایا اگه این شهدا پیش تو مقامی دارن به حق این شهید مشکل من رو حل کن. من هم قول میدم نمازهام رو اول وقت بخونم. بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمیدونستم فاتحه خوندم. باور کنید خیلی سریع مشکل من برطرف شد و حالا اومدم که از ایشون تشکر کنم".
سید ادامه داد: "پارسال دوباره اوضاع کاری من به هم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم. یه بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد میشدم دیدم به خاطر گذشت زمان تصویر زرد و خراب شده. من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگها رو برداشتم و شروع کردم به درست کردن تصویرِ شهید. باورکردنی نبود. درست زمانی که کار تصویر تموم شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد و خیلی از گرفتاریهای مالی من برطرف شد".
بعد ادامه داد: "آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم.کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمیگردونه".
***
روی یک تابلو نوشته شده بود:
" رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است، اگر تو با آنها باشی آنها نیز با تو خواهند بود".
این جمله خیلی حرفها داشت. عصر یک روز شخصی از من سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت تا ازآنها در مورد این شهید سئوال بکند. پرسیدم:"کار شما چیه ؟ شاید بتونم کمکتون کنم".
گفت: "هیچی میخوام بدونم این شهید هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟"
مانده بودم چه بگویم، بعد از چند لحظه سکوت گفتم: "ابراهیم هادی یه شهید گمنامه و قبر نداره، مثل همه شهدای گمنام ، حالا برای چی پرسیدی؟" آن آقا که انگار خیلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: "خونه ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره. من هم دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشون رد میشه و میره مدرسه، دخترم یکبار از من پرسید: بابا این آقائه کیه؟ من هم گفتم: اینها رفتن با دشمنا جنگیدن و اجازه ندادن دشمن به ما حمله کنه بعد هم شهید شدن. دخترم از زمانی که این مطلب رو شنید هر وقت از جلوی تصویر ایشون رد میشه به عکس شهید هادی سلام میکنه. چند شب قبل دخترم توی خواب میبینه که این شهید اومده و بهش میگه:" دختر خانم تو هر وقت به من سلام میکنی من جوابت رو میدم. بعد هم برای تو دعا میکنم که با این سن کم اینقدر حجابت رو خوب رعایت میکنی.
حالا هم دخترم از من میپرسه که: این شهید ابراهیمهادی کی بوده ؟ قبرش کجاست که بریم سر قبرش.
من هم که چیزی از این شهید نمیدونستم به شما مراجعه کردم".
بغض گلویم را گرفته بود.حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم به دخترت بگو، اگه میخواهی آقا ابراهیم همیشه برات دعاکند مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهیم تعریف کردم.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 225
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی