کد خبر 625270
تاریخ انتشار: ۱۰ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۳:۲۷

علی و خانواده‌اش این روزها به دلیل اشتباه سرپرست خانواده‌شان زندگی خود را به سختی سپری می‌کنند و نیازمند یاری خیرین هستند.

به گزارش مشرق، «خانواده‌های خوشبخت همگی شبیه هم هستند اما خانواده‌های بدبخت هرکدام تیره بختی‌های خاص خود را دارند»، این جمله را بارها ابتدای کتاب آناکارنینای تولستوی خوانده بودم اما حالا بعد از مدت‌ها به درک عمیقی از آن رسیده‌ام.

به اینکه گاهی هرکاری کنی و هرچقدر هم قلم‌ات قوی باشد باز هم از نشان دادن حجم درد در لا به لای واژه‌ها عاجز می‌شوی، اینکه بعضی از دردها نوشتی نیست، تعریف کردنی نیست، فقط باید ببینی تا ذهنت درگیر شود و بغض آنچنان به گلویت چنگ بزند که هر لحظه حس کنی داری خفه می‌شوی!

مگر می‌شود پشت میز ریاست‌ لم بدهی،‌ فیش چند صد میلیونی بگیری و در یک سال در وزارتخانه‌ات 70 میلیارد تومان آب کرفس و هویچ سر بکشی و بعد بفهمی درد چیست؟ مگر می‌شود بخوری و ببری و بروی و درد را حس کنی؟

مگر می‌شود حق‌الناس را برداری و بروی آن سر دنیا و بعد ادعای انسانیت کنی؟

معلوم است که نمی‌شود، تا به دنیای آدم‌های دردمند پا نگذاری نمی‌توانی درد را لمس کنی، نمی توانی بفهمی چه حس تلخ و دردآوری است وقتی از یک پسربچه 12 ساله آرزویش را بپرسی و پاسخ‌ات اشکی باشد که روی صورتش روان می‌شود...

وقتی با «علیرام نورایی»، بازیگر نقش نیما در سریال آسپرین پا به دنیای «بزرگ مرد کوچک» قصه گذاشتیم فکر نمی کردیم موقع خداحافظی اینقدر حالمان دگرگون شود.

نورایی دومین نفری است که با من در مسیر «امید برای ادامه زندگی» همراه شده تا با هم سری به تنهایی خانواده‌ای بزنیم که این روزها اصلاً اوضاع مساعدی ندارند.

انتهای پاسگاه نعمت آباد خانه‌ای است که در آن هیچ رنگی از زندگی نمی‌بینی،‌ خانه‌ای که باز هم در آن خانواده‌ای تاوان اشتباه سرپرست‌شان را می‌دهند، دری آهنی و زنگ زده با دیوارهایی که به خاطر نم ترک برداشته و ریخته،‌ خانه‌ای که در این گرمای کلافه کننده حتی یک پنکه در آن نمی‌بینی و فقط کافی است چند دقیقه بنشینی تا عرق روی پیشانی‌ات بنشیند.

وارد خانه که می‌شویم سوری خانم مهربان با لبخندی که معلوم است مدت‌‌ها از لبانش دور بوده به استقبال‌ ما می‌آید، از آن زن‌های خونگرم و ساده دل روستایی است که این روزها با 4 بچه که کوچک‌ترین‌شان علی است، یک تنه بار زندگی‌اش را به دوش می‌کشد.

علی با نگاهی پر از بغض و خجالت کنار ما می‌نشیند، کلافه است اما غرور مردانه‌اش اجازه نمی‌دهد در اولین برخورد اشک‌اش را ببینیم.

سر صحبت باز می‌شود و سوری خانم از روزهای تلخ زندگی‌اش می‌گوید: آبرو دار بودیم و راضی به لقمه نانی که روزی‌مان بود اما گاهی فلک جوری می‌چرخد که هرکاری کنی جز تیره روزی چیزی قسمت‌ات نمی‌شود.

نمی‌توانم کار شوهرم را توجیه کنم، اما واقعاً یک اشتباه بود و شاید فشار زندگی باعث شد که مرتکب جرمی بشود و عاقبت‌اش میله‌های زندان باشد.

سوری خانم با گوشه چادر مشکی و پاره‌‌ای که به سر دارد چشمانش را پاک می‌کند و می‌گوید: خیلی‌ها دارند و می‌گویند نداریم اما خدای من شاهد است که ما واقعاً نداریم، یخچالم خالی است و دیروز حتی روغن نداشتم برای بچه‌ها تخم‌مرغ نیمرو کنم.

چند روز پیش علی هوس خربزه کرده بود اما پول نداشتم برایش بخرم، یکی از همسایه‌ها فهمید و برایش خربزه آورد، این بچه آنقدر ذوق کرد که بعد از خوردن خربزه ده بار گفت «خدایا شکر».

از سوری خانم در مورد خانه‌شان می‌پرسم که می‌گوید: اینجا را 2 میلیون ماهی 400 هزار تومان گرفته‌ایم، اما صاحب‌خانه‌ای داریم که خدا نصیب گرگ بیابان نکند، خیلی اذیت‌ می‌کند.

بغض سوری خانم می‌ترکد، سکوت می‌کنیم تا حالش بهتر شود بعد ادامه می‌دهد: خدا شاهد است که نداریم، کسی اگر حج و کربلا می خواهد در خانه نیازمند برود، به خدای محمد دستم را بگیرید شب تا صبح دعایتان می‌کنم.

یکی از دخترها در اتاق مانده و حاضر نیست بیرون بیاید، دختر دیگر سوری خانم که حدوداً بیست ساله است با یک پارچ آب و چند لیوان وارد اتاق می‌شود.

خانه را با نگاهم دور می‌زنم، یک تلویزیون کوچک، دوتا فرش رنگ و رو رفته، یک قاب عکس و دیوارهایی که از هر طرف به شکلی ریخته و نم گرفته است، گوشه اتاق دوم رختخواب‌‌‌ها روی هم چیده شده و رو به رویم در راهرویی که با یک گاز و یخچال خالی و سینک ظرفشویی جایی شبیه آشپزخانه را برایم تداعی می‌کند.

پسرک قصه کنار علیرام نورایی نشسته و سرش پایین است، نورایی از درس و مدرسه‌اش می‌پرسد و علی می‌گوید: کلاس پنجم هستم و تمام این 5 سال معدلم 20 بوده، وقتی می‌پرسم می‌خواهد چه کاره شود جوابی می‌دهد که برایمان عجیب است: می‌خواهم روحانی شوم و لباس روحانیت بپوشم.

علی کوچولو می‌گوید: پسرعموهایم طلبه هستند، منم می‌خواهم درس حوزوی بخوانم و لباس روحانیت بپوشم، دلم می خواهد از لحاظ معنوی قوی شوم و به مردم کمک کنم، من در زندگی از معلم مدرسه‌ام یاد گرفته‌ام که نباید نا امید باشم و مادرم همیشه در گوشم گفته خدا بزرگ است.

وقتی می پرسم دوست داری پولدار شوی اشک چشمانش را پر می‌کند و با بغضی که حالا ترکیده از جایش بلند می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود.

به هم میریزم و هزاربار خودم را لعنت می‌کنم بابت سؤالی که پرسیدم، به آشپزخانه می‌روم و دستی به سرش می‌کشم، با چشمانی که از شدت گریه سرخ شده و معصومیتی که در نگاهش جا خوش کرده نگاهم می‌کند و می‌گوید: خاله من خیلی آرزوها دارم اما...

دوباره گریه می‌کند، می‌گویم همه از اول همه چی نداشته‌اند و باید برای آرزوهایش بجنگد، نگاهم می‌کند و می‌گوید: همه مشکل و بدبختی دارن اما واسه ما دیگه خیلی زیاده، اون روز که تو مدرسه یکی از بچه‌ها بهم گفت «گدا»، خیلی دلم شکست...

خاله من دلم نمی خواد بد باشم، به همه خوبی می کنم که همه هم به من خوبی کنن، مثلاً حاجی صاحب‌خونه هر وقت من از خونه میرم بیرون یا تو حیاط با توپ بازی می‌کنم با چوب کتکم می‌زنه، یه بار جوری منو کتک زد که تا سه روز کمرم درد می‌کرد، اما من میگم پیرمرده خدا گفته احترام بزرگتر باید حفظ بشه، برای همین حرفی نمی‌زنم.

هیچ حرفی برای گفتن نداشتم، فقط دستش را گرفتم و قول دادم هر جور شده از این وضعیت نجاتش دهم.

وارد اتاق که می‌شویم علی به دو مدال و حکم قهرمانی که به دیوار اتاق زده اشاره می‌کند و می‌گوید: عاشق ورزش هستم و این مدال‌ها را برای مسابقات ژیمناستیک گرفتم، اما کشتی رو بیشتر دوست دارم و دلم می‌خواهد سعید عبدولی را از نزدیک ببینم.

به سوری خانم و بچه‌هایش قول می‌دهیم در اولین فرصت و با کمک خیرین، محل زندگی‌شان را عوض کنیم، از خانه که بیرون می‌آییم تنها چیزی که ذهنم را مشغول می‌کند انسانیت و بزرگی پسرک قصه است.

ما به سهم خود همراه با علیرام نورایی سری به تنهایی علی و خانواده‌اش زدیم تا شاید بتوانیم با کمک مردم گره‌ای از مشکلاتشان باز کنیم.

خیرین برای اطلاع از نحوه کمک به این خانواده می‌توانند با شماره تلفن 88300488-021 انجمن حمایت از زندانیان تماس بگیرند.

منبع: فارس