سر صحبت رو باز کردم تا حس و حالش عوض بشه. حسن رو کرد بهم و گفت من آمادۀ آماده هستم. فقط نگران خانواده ام هستم. بعد از من حواستون به خواهر کوچکم باشه ؛ می ترسم بدون من دق کنه!

گروه جهاد و مقاومت مشرق- مدتی بود که به زنده بودن شهدا فکر می کردم. البته این موضوع خیلی هم برای من که تجربه سالهای جنگ رو دارم خیلی چیز عجیبی نیست ولی بعضی وقتها آدم دوست داره دوباره به حال و هوای اون روزها برگرده.

   یک شب اتفاق عجیبی افتاد. یکی از رفقای شهیدم بنام حسن رمضانی آمد به خوابم و بهم گفت خوب به قولت عمل کردی! ... حرف حرف سنگینی بود. اون روز همۀ فکر و حواسم مشغول خواب و گلایۀ شهید بود تا اینکه یاد عملیات بیت المقدس 4 افتادم. ماجرا این بود که چند روز مانده به شروع عملیات دیدم حسن یک گوشه ای نشسته و رفته تو لاک خودش. اولش تعجب کردم ؛ حسن رمضانی و گوشه نشینی؟ اصلاً باور کردنی نبود ... نزدیکتر که شدم دیدم چشماش خیسه.

   سر صحبت رو باز کردم تا حس و حالش عوض بشه. حسن رو کرد بهم و گفت من آمادۀ آماده هستم. فقط نگران خانواده ام هستم. بعد از من حواستون به خواهر کوچکم باشه ؛ می ترسم بدون من دق کنه!

   حسن پدر نداشت و سرپرست خانواده اش بود. عملیات بیت المقدس 4 تمام شد و چند وقت بعد آمادۀ بیت المقدس 7 شدیم. حسن رمضانی در اون عملیات شهید شد و ما نتونستیم پیکرش رو بیاریم عقب. من هم در گیر و دار جنگ و قبولی قطعنامه و رفت و آمد به منطقه سفارش شهید رو بکلی فراموش کردم.

   حالا 25 سال گذشته بود. برای یک لحظه زمین و زمان روی سرم خراب شد. از فردای اون روز به هر صورتی بود نشانۀ خانوادۀ شهید رو پیدا کردم. حسن چند سال بعد تفحص شده بود و توی بهشت حضرت زهرا (س) دفنش کرده بودن. از قضا خود همون خواهری که حسن نگرانش بود با من تماس گرفت. با دو سه تا از رفقا رفتیم منزلشون. بحمدالله اوضاع زندگی اش روبراه بود و خانوادۀ خوبی هم داشت. حرفها که گل انداخت ما کلی خاطره از شهید گفتیم.

   موقع خداحافظی خواهر شهید گفت کاش زودتر می آمدید ؛ مادرم 20 سال چشم به راه رفقای حسن بود که ... دیگه ادامۀ صحبتهاش رو نشنیدم. ما دیر کرده بودیم و زمان قابل برگشت نبود.

* راوی: رزمندۀ جانباز سیدکاظم متولیان