همین که نمازم را شکستم و خواستم بروم بالای جاده و ببینم چه خبر است، دوباره همان رزمنده فریاد زد: نارنجک بندازید؛ دشمن روی جاده آمده.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، برادر رزمنده داود پاشا اوغلی از دیدبان های تیپ ادوات نینوا از لشکر 10 سیدالشهدا بودند که خاطره ای از عملیات بیت المقدس را در اختیار ما قرار دادند:

اردیبهشت ماه سال۱۳۶۱ عملیات بیت المقدس شروع شد. دوستانی که در آن عملیات بودن یادشان هست که در مرحله اول تا به خط دشمن بعثی برسیم، حدود ۱۵کیلومتر پیاده روی داشتیم که از ساعت اولیه شب شروع به پیاده روی کردیم و نیمه های شب بود که به خط درگیری رسیدیم.

در هر صورت بعد از درگیرشدن و پیش روی گردان ما به جاده اهواز-خرمشهر رسیدیم. البته قابل ذکر است که ما یک گردان از تهران اعزام شده بودیم که در پادگان دوکوهه بعلت تکمیل بودن تیپ حضرت محمد رسول الله(ص) کل گردان را به تیپ ۱۷حضرت علی ابن ابیطالب(ع) قم دادند. خلاصه بعد از کلی درگیری و پیشروی، نزدیک ظهر درپشت جاده اهواز-خرمشهر مستقرشدیم.

موقع نماز ظهر شده بود و برای ادای نماز مهیا شدم. بعلت شرایط درگیری با تیمم وپوتین ادای تکلیف می کردیم. در آن شرایط هوای گرم، سپاه هم جوراب کلفت می داد و من به خاطر اینکه پاهایم عرق کرده بود پوتینم را درآوردم. همین که تکبیر نماز را گفتم یکی از رزمندگان فریاد زد نیروهای بعثی رسیدن پشت جاده! بنده هم دیدم در این لحظه جایز نیست نماز را ادامه بدهم؛ همین که نمازم را شکستم و خواستم بروم بالای جاده و ببینم چه خبر است، دوباره همان رزمنده فریاد زد: نارنجک بندازید؛ دشمن روی جاده آمده.

من هم سریع یک نارنجک درآوردم که خوشبختانه ساچمه ای بود. همین که پیمش را کشیدم تا پرت کنم، بعلت نداشتن پوتین پایم لیز خورد و نارنجک روی خاکریز خودمان غلطید. فکرش را کنید من چطوری به دوستان روی خط با فریادگفتم: نارنجک، مواظب باشید!... بالاخره به لطف خدا بعد از انفجار به کسی آسیبی نرسید. من هم از ترس اینکه نکند به کسی آسیبی رسیده باشد با تاخیر بلندشدم که خوشبختانه دیدم آسیبی به کسی نرسیده.

رفتم بالای خاکریز و دیدم سه تانک حدود۶۰،۷۰متری پاتک کرده بودند و آن بنده خدا از ترس اینجوری شلوغ کرده بود.

همین طور تانک ها داشتند نزدیکتر می شدند. دشمن بعثی در همان لحظه های اول تک خوردن با هر تعداد نیرو یا تانک داشتند اقدام به پاتک ایذائی می نمود تا هم جلوی پیشروی بیشتر ما را بگیرند و هم زمان داشته باشند تا نیروهای پشتیبانی شان برسند. در هر صورت با نزدیک شدن تانک ها چند تا از بچه های آر پی جی زن به جلو رفتند و با زدن یکی ازتانک ها، نفرات تانک های برای فرار بیرون آمدند که به محض رویت خدمه تانک که لباس یکسره تنشان بود، نشانه رفتم و با یک شلیک آن ها را زدم. چند دقیقه بعد فرمانده گردان اعلام کرد چند نفرب عنوان محافظ برای آوردن آن دو تانک به جلو بروند که من هم داوطلب شدم. بیشتر بخاطر اینکه ببینم تیرم به کجای آن خدمه تانک خورد. بالاخره بعد از رسیدن به نزدیک تانک، دیدم آن خدمه اینقدر تیر خورده که قابل تشخیص نیست، یعنی در طول خط خیلی ها او را نشانه گرفته بودند و احتمالا تیر من به او نخورده بود!