از سال 61 در عملیاتهای والفجر یک، والفجر 2، والفجر 4 و بدر به عنوان یک پاسدار در مناطق عملیاتی حضور داشتم. در دوران دفاع مقدس پرده گوشم پاره شد، و موجزده و شیمیایی شدم.
برای عملیات والفجر 2 منطقه حاج عمران در گردان بریر واحد دیدهبانی مشغول ادای تکلیف بودم. ارتفاعات بلندی همچون کدو در این منطقه، به پیرانشهر و شهر چومان مصطفی عراق مشرف بود. به همین خاطر یک گروهان جهت جلوگیری پیشروی نیروهای بعثی، در این ارتفاع مستقر شدند.
یک روز با بیسیم اطلاع دادند، مهمان دارید. مدتی بعد در یال شرقی یک هلیکوپتر به زمین نشست و چند نفر پیاده شدند. دقایقی بعد «محسن رضایی» فرمانده وقت سپاه به همراه شهیدان «مهدی باکری»، «صیادشیرازی»، «حسین خرازی» و چند سرهنگ ارتش وارد دیدگاه شدند. آنها برای مشاهده وضعیت منطقه آمده بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، شهید صیاد شیرازی از فرمانده توپخانه پرسید «نیروها به خوبی مکانیابی میکنند یا خیر». او پاسخ داد: «نسبت به دوره فشردهای که گذراندند خوب هستند». شهید صیاد درخواست کرد که برای نمونه گلولهای شلیک شود.
من یک ثبتی بر روی ارتفاع «کله اسبی» که سمت راست ما بود، درخواست کردم. این ارتفاع به نیروهای خودی نزدیک بود. پس از گرا گرفتن، فرمانده توپخانه با بیسیم دستور آتش داد. گلوله به هدف اصابت کرد.
شهید صیاد شیرازی خطاب به فرمانده توپخانه گفت: «باید امورات را به دست جوانان بسپریم. جوانان میتوانند به نحو شایسته اهداف را پیش برند».
پس از رفتن فرماندهان متوجه شدم که دوربینم نزد شهید باکری مانده است. مدتی بعد به مقر تیپ عاشورا جهت گرفتن دوربین رفتم. با راهنمایی دژبان به سنگر فرماندهی رسیدم. نگهبان گفت که فرمانده به سنگر تدارکات رفته است. به آنجا رفتم و سردار شهید باکری را درحالیکه به نیروها برای پیاده کردن الوار از ایفا کمک میکرد، دیدم. با دیدن این وضعیت، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. من هم به کمکشان رفتم. پس از اتمام کار شهید باکری گفت: «حلالم کن که تو را به زحمت انداختم».