این سخنان را همسر شهید «علی عیوضی» فرمانده گردان لشکر 10 سیدالشهدا(ع) در دوران دفاع مقدس روایت میکند. در ادامه ماحصل گفتوگوی این همسر شهید را میخوانید.
همسرم فرزند دوم خانواده بود. سال 56 ازدواج کردیم و به مدت 9 سال زندگی مشترکمان به طول انجامید. پیش از پیروزی انقلاب اسلامی همسرم در نیروی هوایی شاغل بود. در آخرین روزهای سرنگونی رژیم پهلوی، درحالیکه میخواست ترفیع درجه بگیرد، جذب نیروهای انقلابی شد. از همان زمان، فعالیتهای انقلابی اعم از حضور در تظاهرات و پخش اعلامیه را آغاز کرد. با ورود امام (ره) به کشور شیفته شخصیت والای ایشان شد. بهگونهای که اگر در میهمانیهای خانوادگی سخنی علیه امام راحل به میان میآمد، محیط را ترک میکرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از نیروی هوایی استعفا داده و به عضویت کمیته درآمد. هر روز که میگذشت بیشتر جذب انقلاب اسلامی میشد. آرام آرام رابطهمان با اقوام کمتر شد زیرا هیچکس در حضور همسرم اجازه انتقاد از جمهوری اسلامی و یا امام (ره) را نداشت. به مدت 2 سال محافظ امام راحل در قم شد.
خطبه عقد چند تن از دوستانش را امام (ره) قرائت کرده بودند، میگفت «ای کاش خطبه عقد ما را هم امام (ره) میخواند». در اوایل فعالیتهای انقلابیش برایم قبول تغییرات ناگهانی رفتاری و شغلیاش کمی دشوار بود اما آرام آرام مرا هم به یکی از طرفداران انقلاب اسلامی تبدیل کرد.
دخترم پدرش را «عمو» صدا میزد
با شروع جنگ تحمیلی به همراه برادر بزرگش خود را به مرزهای کشور رساند. در آن زمان که مشخص نبود جنگ تا چه مدت طول بکشد، میگفت «من برای امام، ایران، مردم و قرآن میروم.»
9 ماه از جنگ گذشته بود که به عضویت سپاه درآمد و بهطور سازمان یافته با لشکر 10 سیدالشهدا (ع) فعالیتهایش را ادامه داد. در طول خدمتش هرگز به ترفیع درجه یا موقعیت شغلی اهمیت نداد.
در آن مقطع زمانی گاهی پیش میآمد که مأموریتهای همسرم به 6 ماه طول میکشید و تنها یک هفته نزد ما میماند. فرزندمان که 2 ساله بود، پس از گذشت چند ماه پدرش را نمیشناخت و «عمو» صدایش میزد.
گاهی دلتنگی و نگرانی باعث میشد بر او خرده بگیرم که چرا در مدت زمان طولانی در جبهه میماند. او با لبخند در جوابم میگفت: «من با دیگر مردم فرقی ندارم. اگر هر یک از مردان به دلایلی از کشور دفاع نکنند، کشور به دست دشمنان میافتد.» و برای آرام کردن من ادامه میداد: «تمام ثواب کارهای من برای شماست».
هر بار که با حرفهایم سعی میکردم تا او را از رفتن باز دارم، بعد از دقایقی از سخنی که بر زبان آوردم، پشیمان میشدم.
دلبستگیها مانع رسیدن به هدفش نشد
بیتابی و دلتنگیهایم را در نامه یا تلفنی بازگو میکردم. به همین جهت پیشنهاد داد تا وسایلمان را جمع کنیم تا برای زندگی به جنوب کشور برویم. خانواده دوستان و همرزمانش به جنوب رفتند. من هم دوست داشتم که با آنها همراه شوم اما پدر همسرم به دلیل اینکه فرزندانمان کوچک بودند، اجازه نداد بروم.
از دخترمان حمیده با مقنعه و چادر مشکی عکس انداخته و همیشه همراهش بود. میگفت هر بار که دلتنگش میشوم به عکسش نگاه میکنم. سال 60 فرزند دختر دیگری خداوند به ما عطا کرد. اما دلبستگیهایش به خانواده و فرزندانش توانست او را از هدفش بازدارد.
تصور نمیکردم لیاقت نام «همسر شهید» نصیبم شود
هر بار که در تنهایی فکر شهادت همسرم به ذهنم خطور میکرد، شیطان را لعنت میفرستادم. در آن زمان برادر همسرم به جهت فعالیتهای مذهبی و حضور متعدد در مناطق عملیاتی احتمالش را میدادم اما تصور نمیکردم روزی لیاقت داشتن نام «همسر شهید» را پیدا کنم.
چند سالی از جنگ گذشته بود که سومین پسر خانواده عیوضی برای گذراندن خدمت مقدس سربازی به جبهه رفت. سه فرزند پسر خانواده همزمان در جبهه حضور داشتند.
مجروحیتش را از من پنهان کرد
برای اینکه کمتر نگران حالش باشم، از جبهه برایم تعریف نمیکرد. اما گاهی میشنیدم که با برادرش در مورد عملیاتها و یا شهدا صحبت میکند. بهگونهای که تا قبل از شهادتش نمیدانستم که او فرمانده یکی از گردانهای لشکر سیدالشهدا (ع) است.
یک بار در حالی که ترکش تمام بدنش را در برگرفته بود، به خانه آمد. سرش باندپیچی شده بود. درحالیکه با نگرانی به او نگاه میکرد، گفت: «سرم به گوشه سنگر خورد و شکست. به همین خاطر پانسمان کردند». بعدها متوجه شدم که مجروح شده است.
سالروز ولادت دخترمان به شهادت رسید
وصیتنامهاش را به دوستش داده بود تا بعد از شهادت به دست ما برساند اما در حین عملیات وصیتنامه گم شد. توصیههای لازم را قبل از اعزام به من و خانواده میکرد. به کرار بر روی حجاب و صبور بودن تاکید داشت. همرزم شهیدش که داماد سه روزه بود را مثال میزد و میگفت: «او برای دفاع از کشور در بهترین روزهای زندگیاش، خود را به جبهه رساند». به مادر و خواهرش هم توصیه میکرد «اگر به شهادت رسیدم گریه نکنید تا با دیدن اشکهای شما دشمن شاد نشود. افتخار کنید که در راه اسلام من به شهادت رسیدهام».
او ما را برای شهادتش آماده کرده بود. گاهی تصور میکنم که شاید از زمان شهادتش نیز خبر داشت. سال 66 زمانی که در جبهه بود، پسرمان به دنیا آمد. نام دو دخترمان را من انتخاب کردم؛ اما زمانیکه در جبهه خبر به دنیا آمدن فرزندمان را به او دادند، گفته بود که «این پسر آخرین فرزندم است. دوست دارم نام او را محمد مهدی بگذارم».
همسرم بعد از چند هفته به دیدن من و فرزندمان آمد؛ اما برای رسیدن به عملیات چند روز بعد مجددا راهی جبهه شد. پس از پایان عملیات، او بر اثر ترکش خمپاره در ماووت عراق مجروح شد و در حین رساندن به بیمارستان صحرایی به شهادت رسید.
14 تیر ماه سالروز تولد دخترمان است. پیش از آغاز عملیات بهمناسبت سالروز تولد دخترمان به منزل تماس گرفت و گفت: «برای تولد دخترمان به تهران برمیگردم». اما دو روز قبل از سالروز ولادت دخترمان به شهادت رسید.
تشییع همسرم مصادف با سالروز ولادت دخترم بود
همسرم دوست صمیمی به نام «مهدی» داشت. او پس از بازگشت از جبهه به منزل پدر همسرم رفته و خبر شهادت علی را به آنها داده بود.
دو روز به تولد دخترمان مانده بود و خبری از همسرم نداشتیم. برادر همسرم به خانه ما آمد و خواست که به منزل پدرشان برویم. ابتدا مخالفت کردم؛ اما با اصرارهای او راهی شدیم. به منزل پدری همسرم که رسیدیم، خانه مملو از میهمان بود. دقایقی بعد متوجه شدم که این جمعیت برای چه به دیدن ما آمدند. در 14 تیر ماه مصادف با تولد دخترم، پیکر همسرم را تشییع کردیم.
خواستههایمان را اجابت میکند
اخلاق و منش همسرم زبانزد اقوام بود. با کودکان، کودکانه رفتار کرده و با یک پیرمرد همچون یک فردی که سرد و گرم روزگار را چشیده، برخورد میکرد.
نوهام با وجود اینکه پدربزرگش را ندیده، علاقهای زیادی به او دارد. میگوید «از باباجون برایم تعریف کنید». با عکسهای همسرم صحبت میکند و میگوید که او را میبیند.
هر بار که به مشکلی برمیخوریم که قابل حل نیست به همسر شهیدم میگوییم و او برایمان اجابت میکند.
مدتها پیش برای مراسم دیدار خانواده شهدا با رهبر معظم انقلاب دعوت شدم؛ اما به دلیل بیماری سعادت حضور را پیدا نکردم. اما پیش از عیدنوروز سالجاری در دیدار خانوادههای شهدا با رهبر معظم انقلاب حضور یافتم.
گاهی در دل آرزو میکنم که ای کاش روزی آقا به منزل ما تشریف بیاورند. 30 سال است که چشمانتظارم تا قدم مبارکشان را به منزل ما بگذارند. در بنیاد شهید هم برای حضور رهبر در منزل شهدا نامنویسی کردم؛ اما سعادت نداشتیم این اتفاق به وقوع بپیوندد.
پسرم میخواهد راه پدرش را ادامه دهد
در اقوام افرادی هستند که داوطلبانه برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) راهی سوریه شدند. به وجود چنین جوانانی در خانواده افتخار میکنیم. با وجود این که معتقدم امنیت امروزمان را مدیون مدافعان حرم هستیم؛ اما وقتی پسرم خواست تا رضایت دهم او هم برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) به سوریه برود، نتوانستم از او دل بکنم و اجازه رفتن بدهم. بعد از همسرم تمام امید و زندگیام به اوست. شرمندهام که حس مادریم بر من غلبه کرد.