سرویس فرهنگ و هنر مشرق -  ابرقهرمان‌ها از بخش‌های محبوب فرهنگ سرگرمی معاصر هستند. این احتمال وجود دارد که یک انسان معمولی،‌ حداقل یک ابرقهرمان محبوب داشته باشد یا بشناسد، خواه طرفداری باشد که ساعت‌ها وقت می‌گذارد و کامیک بوکی را می‌خواند، خواه در سینما برای اولین بار با آنها آشنا می‌َشود. فیلم‌های ابر قهرمانی، بلاک باسترهایی هستند که فروششان تضمین شده است.
 
از میان 100 فیلم چه چیزی سبب این استقبال عمومی شده که هر سال میلیون‌ها نفر را به سالن سینماها می‌کشاند؟ آیا همه‌ی این بیننده‌ها شیفته‌ی داستان‌های پر از اکشن‌ آنها هستند؟‌ آیا کشته و مرده‌ی هیکل‌های زیبا و دست نیافتنی آنها هستند؟ شاید وعده‌ی تضمین شده‌ی دو ساعت سرگرمی ناب است که حس و حال یک ماجرای حماسی را دارد. اگر کسی در این فیلم‌ها کمی عمیق‌تر شود، متوجه می‌شود که مسئله ریشه‌دارتر از میل به سرگرمی است. ابرقهرمان‌ها،‌ آن گونه که در فیلم‌های اخیر به نمایش در می‌آیند هر چند هم که قدرت‌ها و توانایی‌های خارق العاده داشته باشند، تا حد بسیار زیادی انسان‌های معمولی هستند.
 
 
 
تماشاچیان ابرقهرمان‌ها را می‌ببینند که سعی می‌کنند با تجربه‌ی انسان بودن کنار بیایند، تجربه‌ای که مخاطبان می‌توانند با آن همذات پنداری کنند. آنها بخشی از واقعیت خودشان را از دریچه‌ی این شخصیت‌ها بر پرده‌ی عریض می‌بینند. اینها چیزهایی است که این شخصیت‌ها را برای مخاطب دوست داشتنی، و الهام بخش می‌کنند.
 

داستان هر انسانی از یک جا شروع می‌َشود، و هر کس گذشته و تجربیات خاص خودش را دارد که به شخصیت‌ فعلی‌اش سر و شکل می‌دهد. رابین روزنبرگ در مقاله‌ای در مجله‌ی اسمیتونین، می‌نویسد که در اصل، داستان پیدایش و شکل گیری ابرقهرمان‌هاست که آنها را الهاما بخش می‌کند. شخصیت‌ها با تغییرات بزرگی در زندگی‌شان دست و پنجه نرم می‌کنند و این زمینه‌ی مشترکی برای مخاطبان فیلم می‌شود تا با ابرقهرمان‌ها همذات پنداری کنند. این نکته‌ی بسیار مهمی است اما منبع الهام معمولا فراتر از شروع داستان این شخصیت‌ها می‌رود.
 
 
 
 
دیدن این که یک شخصیت نقاط ضعف و بدبیاری‌ها را تبدیل به نقاط قوت و سرچشمه‌های انگیزه می‌کند الهام بخش است. اگر چه همیشه بیش از یک تغییر اساسی است و به همین خاطر است که ابرقهرمان‌ها را می‌شناسیم: طوری که بعد انسانی زندگی‌شان را حل و فصل می‌کنند و در پایان تصمیمی نوع دوستانه می‌گیرند که ویژگی‌ تمام آنهاست. اینهاست که مخاطب را عاشق ابرقهرمان می‌کند.

ابرقهرمان‌ها با مردم عادی چندان فرق ندارند، قابلیت‌های جابه‌جا شدن و هدایت آتش را که از ایشان بگیری،‌ مثل خیلی‌های دیگر می‌شوند، همان درگیری‌ها و مشغله‌های یک انسان معمولی را دارند. حتی آنهایی که در اصل از نوع بشر نیستند، نمی‌توانند از حقیقت‌های بشری جدا باشند. از همان داستان اول هم شروع می‌شود، همان طور که روزنبرگ بحث می‌کند، بعد انسانی در این فیلم‌ها، موضوع اصلی است و مدام حضور دارد. قهرمان‌ها با افت و خیزهای احساسی،‌ ضعف‌ها، و ناتوانی‌ در کنترل شرایط پیش آمده دست و پنجه نرم می‌کنند. مروری بر نسخه‌های سنیمایی این ابرقهرمان‌ها در سال‌های اخیر این مفهوم را به خوبی نشان می‌دهد.
 

*بروس وین / بتمن
 
به روایت بتمن آغاز می‌کند و شوالیه‌ی تاریکی
 
کاملا انسان:‌ بتمن نمونه‌ی اعلای ابرقهرمانی است که تماما بشر است. به شدت ثروتمند است،‌ قالبیت‌های جسمانی خوبی دارد و به منبع بی حد و حصر ابزارهای جالب و جدید دسترسی دارد اما در آخر به لحاظ ژنتیکی از نوع بشر است.

اتفاقی که زندگی‌اش را دگرگون می‌کند: در بتمن آغاز می‌کند، تجربه‌‌ی آزار دهنده‌ی بروس دیدن صحنه‌ی کشته شدن پدر و مادرش است. او خودش را به خاطر این ماجرا سرزنش می‌کند و به آلفرد می‌گویند: تقصیر من بود، من مجبورشان کردن سالن نمایش را ترک کنند. اگر نترسیده بودم... این تجربه‌ زمینه‌ی ترس و احساس گناه او را ایجاد می‌کند و مقدمات تبدیل شدنش به بتمن را می‌چیند. در این مرحله هر کس پدر و مادرش را از دست داده باشد یا خودش را مسئول چنان فاجعه‌ای بداند، با بروس همذات پنداری می‌کند.
 
 

افت وخیز احساسی‌: بروس وین از خفاش‌ها می‌ترسد، ترسی که ریشه در کودکی‌اش دارد. وقتی برای اولین بار وارد غار خفاش‌(Batcave) می‌َشود، فوجی از خفاش‌ها دورش پرواز می‌کنند و او خودش را پس می‌کشد، بعد تصمیم می‌گیرد این ترس را کنار بگذارد و اجازه دهد که خفاش‌ها دورش پرواز کنند. بعدتر وقتی آلفرد از بروس می‌پرسد که چرا از خفاش‌ها تقلید می‌کند، جواب می‌دهد: خفاش‌ها مرا می‌ترسانند وقت آن است که دشمنانم هم این ترس را با من شریک شوند. از اینجا می‌فهمیم که ترس او هنوز از بین نرفته است، اما او دیگر اجازه نمی دهد که این هراس او را کنترل کند. مخاطب به خوبی در می‌یابد که چگونه بروس بر این ترس فایق می‌آید و آن را به یک انگیزه‌ی محرک تبدیل می‌کند. این به شدت الهام بخش است چرا که ترس حس قوی است و هر کس بالاخره در زندگی‌اش از یک چیز می‌ترسد.

نقطه ضعف(پاشنه‌ی آشیل): بسیاری از رفتارهای بروس برخاسته از عشق است و همین مسئله او را آسیب‌پذیر می‌کند. انگیزه‌ی او در شوالیه ‌تاریکی، علاقه به ریچل داوز است. این مسئله جایی دردسر می‌شود که جوکر هم ریچل و هم هاروی دنت را می‌دزدد، آنها را دو جای مختلف اسیر می‌کند و به بروس می‌گوید که فقط یکی از آنها را می‌تواند از مرگ نجات دهد. بروس سراغ جایی می‌رود که فکر می‌کند ریچل آنجاست تا او را نجات دهد اما متوجه می‌َ‌شود که به او کلک زنده‌اند و در واقع سراغ هاروی دنت آمده است. عشق بروس به ریچل او را در مقابل جوکر آسیب‌پذیر و شکننده می‌کند. کدام آدمی است که تا به حال عشق(یا آنچه خودش گمان می‌کند عشق است) کورش نکرده باشد و تصمیم اشتباهی نگرفته باشد؟‌ مخاطب وقتی بروس را می‌بیند که همان اشتباه را تکرار می‌کند، می‌تواند با او همذات پنداری کند.
 

عدم کنترل: بروس با این که یک ابرقهرمان است،‌ نمی‌تواند نتیجه‌ی نهایی موقعیت‌های مختلف را کنترل کند. در بتمن آغاز می‌کند، فالکون را گیر می‌اندازد و دست بسته‌ رهایش می‌کند تا پلیس او را دستگیر کند. این پیروزی زودگذر است چرا که بعد از آن فالکون قربانی مترسک می‌شود و به جای زندان، راهی تیمارستان آرکام می‌شود. بروس وین نمی‌تواند ریچل را نجات دهد. با این که نیرویش را در جهت خیر به کار می‌گیرد، نمی‌تواند نتیجه نهایی و پیامدهای موقعیت‌ها را کنترل کند، که اتفاقاً وجه بشری‌اش را بیشتر می‌کند. بار دیگر مخاطب تجربیات مشابه خودش را بر پرده‌ی سینما می‌بیند و موقعیت بتمن را واقعی و همدلی برانگیز می‌یابد.
 

رفتار نوع دوستانه: در پایان شوالیه‌ی تاریکی بتمن اجازه می‌دهد در نظر مردم گاتهام یک شخصیت منفی باشد و تمام تقصیرهای دنت به گردن او بیفتد اجازه می‌دهد به خاطر قتلی که انجام نداده تعقیبش کنند چرا که معتقد است او همان چیزی است که: گاتهام از او می‌خواهد باشد، حتی اگر فکر کنند که او دشمنشان است. این اتفاق بعد از شب‌های پیاپی‌ای می‌افتد که او در خیابان‌ها جانش را به خطر می‌انداخت تا گاتهام را پاک کند. بروس خودش را وقف شهری می‌کند که نیت خیر او را نمی‌فهمند و خود خواسته اجازه می‌دهد مردم هر طور که می‌خواهند فکر کنند.


*تونی استارک/ آیرن من
 
به روایت آیرن من و اونجرز
 
کاملا انسان: بله، بدن تونی استارک با یک راکتور کوچک تغییر پیدا کرده تا گلوله‌ها در او اثر نکنند، درست است، رآکتور است که به لباس آیرن من قدرت می‌دهد. اما تنها قدرت تونی بدون لباس مخصوصش،‌ ذکاوت و شوخ طبعی‌اش است. بدنش هیچ قدرت اضافه‌تری از لباس نمی‌‌گیرد. در اصل این رآکتور یک تنظیم کننده‌ی پر زرق و برق ضربان قلب است، بنابراین تونی استارک کاملا انسان به حساب می‌آید.

اتفاقی که زندگی‌اش را دگرگون می‌کند: وقتی برای نمایش یک سری اسلحه به افغانستان رفته است، زخمی می‌شود و نیروهای شورشی او را می‌دزدند و مجبورش می‌کنند موشک جریکو برایشان بسازد. سه ماه در اسارت زندگی می‌کند تا این که موفق می‌شود با اولین مدل از لباس آیرن من از آنجا فرار کند.
 
 

افت و خیز احساسی:‌ آیرن من، تونی، هم سلولی‌ای به نام یینسن دارد، مردی اهل گالمیرا که اولین عمل را برای نجات جان تونی انجام می‌دهد. ینیسن به تونی کمک می‌کند اولین نسخه از لباس آیرن من را بسازد، با این نیت که هر دو بتوانند فرار کنند. در پایان یینسن از جان خودش می‌گذرد تا تونی بتواند فرار کند.

آخرین جملاتش به تونی این است: حیفش نکنو زندگی‌ات را هدر نده. احترام و دین تونی به یینسن، از بسیاری جهات انگیزه‌ی زیادی به او می‌دهد. بعد از بازگشتش به آمریکا اعلام می‌کند که کارخانه‌ی استارک دیگر سلاح تولید نخواهد کرد. اولین مأموریت آیرن من این است که سراغ شورشی‌های شهر یینسن، یا همان گالمیرا برود و انبار سلاح‌ها را نابود کند. تونی درگیر آیرن من و قابلیت‌هایش می‌شود.
 
او به پپر پاتس، دستیارش می‌گوید: بعد از این مأموریتی در کار نخواهد بود، فقط همین مأموریت. پپر، تونی را تهدید می‌کند که اگر بخواهد باز هم زندگی‌اش را به خطر بیندازد، او دیگر ادامه نخواهد داد، تونی در جواب می‌گوید: فقط در صورتی می‌توانم زنده بمانم که انگیزه‌ای داشته باشم. من دیوانه نیستم پپر، بالاخره فهمیدم که می‌خواهم چه کار کنم. در این قسمت تونی علاقه‌اش را برای عملی کردن وصیت یینسن به زبان می‌آورد:‌ این که زندگی‌اش را هدر ندهد. تونی در لباس آیرن من هدفش را پیدا کرده است و همچنین راهی برای بروز توانایی‌هایش. در این قسمت مخاطب با تونی استارک همدلی می‌کند، خصوصا آنهایی که عزیزی را از دست داده‌اند و توانسته‌اند راهی پیدا کنند که با رفتارها و اعمالشان آن فرد را تقدیر کنند.
 
 

نقطه ضعف: رفتار تونی استارک به گونه‌ای است که انگار هیچ چیز در جهان نمی‌تواند راهش را سد کند. در واقعیت تونی از نظر جسمی آسیب‌پذیر است. رآکتوری که در سینه‌ی تونی است هم لباس آیرن من را فعال می‌کند و هم کمک می‌کند تونی زنده بماند. در آیرن من، اوبادیا استین، وقتی تونی را فلج می‌کند، از این نقطه ضعف استفاده می‌کند و رآکتور را می‌دزد تا بتواند لباس خودش را فعال کند. اگر مدل‌های قدیمی‌تر رآکتور نبود، تونی ممکن بود بمیرد. هر بیننده‌ای که به قرص یا دارویی برای ادامه زندگی‌اش وابسته است با وابستگی تونی به رآکتور همذات پنداری می‌کند.

رفتار نوع دوستانه: در میانه‌ی نبرد اونجرز در نیویورک، دولت سعی می‌کند با پرتاب موشک اتمی به سمت جزیره‌ی منهتن، حمله‌ی چیتاری را خنثی کند. به محض این که نیک فری،‌ تونی استارک را در جریان می‌گذارد، آیرن من می‌رود تا موشک را منحرف کند. او خودش را به موشک وصل می‌کند و آن را به سمت یک درگاه می‌برد و در نهایت آ ن را وارد محدوده‌ی دیگری می‌کندو با علم به این مسئله این کار را انجام می‌دهد که ممکن است بعد از آن دیگر نیروی لازم را برای بازگشت به زمین نداشته باشد. او می‌داند که ممکن است دیگر هیچ وقت پپر پاتس را نبیند. اما این را هم می‌داند که اگر این کار را نکند، این موشک نیویورک را نابود خواهد کرد و میلیون‌ها نفر از مردم را خواهد کشت. باید درگاه را ببندد و حمله را خنثی کند. تونی با میل خود حاضر می‌شود جانش را فدا کند تا زندگی میلیون‌ها نفر را نجات دهد.


*استیو راجرز / کاپیتان آمریکا

به روایت کاپیتان آمریکا، اونجرز و کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان
 
بشر تغییر یافته:‌ استیور راجرز یک انسان عادی به دنیا می‌آید اما با یک دستکاری از بیرون به یک نسخه‌ی ارتقا یافته تبدیل می‌شود. دکتر ارسکین به خاطر شخصیتش او را انتخاب می‌کند و استیو راجرز بعد از آزمایش سرم«ابرسرباز»‌ دکتر ارسکین، تبدیل به کاپیتان آمریکا می‌شود.
اتفاقی که زندگی‌اش را دگرگون می‌کند:‌ این دست اتفاق‌ها به کرات برای استیور رخ داده است، از جمله مرگ پدر و مادرش، جنگ جهانی دوم، و این که مدام از پیوستن به ارتش منع شده است. مهم‌ترین اتفاقی که زندگی‌اش را تغییر می‌دهد، این است که تبدیل به «ابر سرباز» می‌شود.

 
 
افت و خیز احساسی: در سرباز زمستان معلوم می‌شود که تنها دلیل تعهد استیو به شیلد، عشقش به پگی کارتر است. درست است که جسمش تغییر یافته، اما مثل باقی انسان‌های عادی احساسات دارد. در پایان همین فیلم، استیو با سرباز زمستان که رفیق قدیمی‌اش، باکی بارنز است، مبارزه نمی‌کند، و با این که هیدرا تلاش می‌کند باکی را به ابرسرباز خودشان تبدیل کند، استیو معتقد است که هنوز می‌َشود باکی واقعی را در جایی درون او پیدا کرد. او اجازه می‌دهد باکی شکستش دهد و به خاطر رفاقتی که با دوست قدیمی‌اش دارد، تلاشی برای مبارزه نمی‌کند.

نقطه ضعف‌: استیو بیش از حد از ماجرا پرت است، چرا که چندین دههه یخ زده بوده است. به همین خاطر در جریان خیلی از چیزها نیست و معمولا در گفت و گوها گیج می‌شود در اونجرز وقتی اشاره‌ای به میمون‌های پرنده می‌شود و تور آن را متوجه نمی‌َشود، واقعاً به وجد می‌آید. به همین خاطر که از زمانه عقب است معمولا برای حل کردن مشکلات فنی بسیار به دیگران وابسته است. وقتی در اونجرز با آیرن من مشغول تعمیر سفینه هستند، مهم‌ترین نکته‌ای که می‌گوید این است که: به نظر می‌رسد با الکتریسته کار می‌کند. فقط باید به حرف‌های آیرن من گوش کند. هر کس که مجبور باشد به حرف کس دیگری گوش کند، خصوصا کسی که چندان از او خوشش نمی‌آید یا به او اعتماد ندارد، با استیو و رابطه‌اش با باقی اونجرز همدلی می‌کند.
 

عدم کنترل: در نخستین اونجرز، استیو گمان می‌کند که هیدرا را شکست داده است. نمی‌گذارد Tesseract به دست هیدرا بیفتد. و در اونجرز تازه متوجه می‌شود که شیلد با سلاح‌هایی که با قدرت Tesseract می‌سازد، سعی دارد با هیدرا مقابله کند. در سرباز زمستان نگرانی‌اش را درباره‌ی شیلد با رئیس فری در میان می‌گذارد. او وظیفه‌ی خود می‌داند که نگذارد شیلد هم مثل هیدرا شود، و نمی‌خواهد ببیند که سازمان از درون دچار فروپاشی شده است. استیو با همه‌ی کارهای مثبتی که در این مسیر انجام می‌دهد، باز نمی‌تواند جلوی رخ دادن اتفاقات بد را بگیرد. انگار که علیه قوانین مورفی به جنگ برخاسته است، جنگی که برای اکثر بیننده‌ها آشناست.

اقدام نوع دوستانه: در پایان سرباز زمستان، وقتی شیلد دارد از هیدرا شکست می‌خورد، استیو تصمیم می‌گیرد با همراهان اندکی به میدان مبارزه برود. او می‌توانست خیلی راحت خودش را کنار بکشد، خصوصاً که شیلد داشت تا حدود زیادی مانند هیدرا عمل می‌کرد، اما در عوض تصمیم می‌گیرد از نیروهای وفادار شیلد بخواهد تا او را در مبارزه‌ یاری کنند.
 

*پیتر پارکر / اسپایدرمن
 
به روایت اسپایدرمن
 
انسان تغییر شکل یافته:‌ پیتر پارکر انسانی کاملا عادی است تا این که عنکبوتی او را نیش می‌زند و نقشه‌ی ژنتیکی بدنش را تغییر می‌دهد. بیننده در اسپایدرمن شاهد این است که دی‌ان‌انی عنکبوت بخشی از دی‌ان‌ای پیتر می‌شود و این یعنی پیتر دیگر کاملا انسان نیست و بخشی از جسمش عنکبوت است.

اتفاقی که زندگی‌اش را دگرگون می‌کند: زندگی پیتر وقتی تغییر می‌کند که در یک سفر کلاسی، عنکبوتی تغییر ژن داده، او را نیش می‌زند. همان شب پیتر توانایی‌های عنکبوتی پیدا می‌کند، می‌تواند از مچ‌های دستش تار پرتاب کند و مثل عنکبوت از دیوار بالا برود.

افت  و خیز احساسی: تغییرات احساسی زیادی در زندگی پیتر وجود دارد اما مهم‌ترین آنها احترامی است که برای عمویش بن قایل است. بن است که این جمله‌ی کلیدی و معروف را به پیتر می‌گوید: قدرت زیاد، مسئولیت زیاد می‌آورد. وقتی عمو بن این حرف را می‌ زند از میزان قدرت پیتر خبر ندارد اما پیتر حرف او را به جان می‌خرد. وقتی عمویش کشته می‌شود، عمه می‌ به او می‌گوید: تو هدف‌های مهمی داشتی، او را ناامید نخواهی کرد. این حرف میل پیتر را برای ادای احترام به خاطره‌ی عمویش قوت می‌بخشد.
 
 
 
 
 
به جای این که از قدرتش پول در آورد(همان طور که ابتدا در مبارزه‌های درون قفس از آن استفاده می‌کند)، تصمیم می‌گیرد کارهای خوب انجام دهد: جلوی دزدها را بگیرد و بچه‌ای را از خانه‌ی آتش گرفته نجات بدهد. مثل تونی استارک، از دست دادن عزیزی، برای پیتر انگیزه‌ای می‌شود که قدرتش را در آن راه به کار ببندد. نیروی محرک دیگر برای پیتر عشق دوران کودکی‌اش، مری جین واتسون است. ذوق او را از دیدن ماشین پر زرق و برق و تازه‌ی فلش تامسون می‌بیند و تصمیم می‌گیرد در مبارزه‌ی کشتی شرکت کند تا بتواند پول خرید ماشین را در بیاورد. به هر بهانه‌ای با مری جین حرف می‌زند و گاهی با دو قطار و یک اتوبوس خودش را به محله‌ی مری جین می‌رساند تا او را ببیند. چه کسی است که عشق‌های دوران کودکی و کارهای احمقانه برای به دست آوردن آن عشق را تجربه نکرده باشد؟ این مسئله خاطرات مخاطب را با پیتر همراه می‌کند.

نقطه ضعف: عشق پیتر به خانواده و مری جین، به همان میزان که رفتارهای پیتر را تحت تأثیر قرار می‌دهد، مهم‌ترین نقطه ضعف او هم می‌شود. همه (به جز خود مری جین) می‌دانند که پیتر عاشق کیست، اما پیترهیچ گاه پا پیش نمی‌گذارد. و وقتی هری با مری جین دوست می‌َ‌شود، پیتر مضطرب می‌شود. به محض این که گوبلین سبز می‌فهمد اسپایدرمن کیست،‌ دیگر هیچ یک از عزیزانش در امان نیستند. به عمه می حمله می‌شود و راهی بیمارستان می‌شود. گوبلین سبز،‌ مری جین را می‌دزد و پیتر را مجبور می‌کند که بین نجات جان او و مردمی که درون واگن هستند یکی را انتخاب کند. اهمیت انسان‌های دیگر در زندگی پیتر، او را در برابر حمله‌ی دشمنانش آسیب پذیر می‌کند.
 

عدم کنترل: پیتر نمی‌تواند جرم‌هایی را که در اطرافش اتفاق می‌افتد کنترل کند. هرگاه می‌رود تا یک دزدی یا شری را بخواباند، حس‌های عنکبوتی‌اش از بین می‌رود. جنایت‌کارها ساعت کاری مشخصی ندارند، به همین خاطر پیتر هم نمی تواند کار ثابتی داشته باشد. برای نجات جان مردم نیویورک همیشه دیر می‌رسد و تنبل به نظر می‌آید. در نهایت شغل ایده‌آلش را پیدا می‌کند: عکاس آزاد مجله‌ی دیلی بیوگل که تخصصش گرفتن عکس از اسپایدرمن است. حتی همین مسئله هم از اختیار او خارج می‌شود، چرا که نمی‌تواند جلوی دروغ‌هایی را که جی.جونا جیسمون درباره‌ی نیت‌های اسپایدرمن می‌گوید بگیرد. قدرت خارق العاده‌اش برای او امکانات زیادی فراهم می‌کند، اما پیتر باز هم نمی‌تواند زندگی‌اش را جمع و جور کند. تمام بینندگانی که این مراحل اولیه‌ی رشد را تجربه کرده‌اند، می‌توانند تلاش پیتر را برای اینکه بتواند روی پای خودش بایستد، درک کنند.

تلاش نوع دوستانه: مری جین در پایان اسپایدرمن به او می‌گوید که او هم عاشق پیتر است. این همه‌ی آن چیزی بود که پیتر از ابتدای کودکی، و از همان نخستین بار که مری جین را ددید، انتظارش را می‌کشید. اما پیتر خوب می‌داند که نزدیک شدن به او، مری جین را بیشتر به خطر می‌اندازد. وقتی که پیتر برای امنیت مری جین درخواست او را با فداکاری رد می‌کند، قلب تمام بیننده‌ها می‌شکند.


*کل-ال/کلارک کنت/سوپرمن
 
به روایت مرد پولادین
 
غیربشر: سوپرمن هیچ گاه یک انسان معمولی نبوده است. در سیاره‌ی کریپتون با نام کل-ال متولد می‌‌شود و پدر و مادرش برای نجات جانش او را به سیاره‌ی زمین می‌فرستند، چرا که سیاره‌شان در معرض نابودی است. او بین زمینی‌ها بزرگ می‌شود و به همین خاطر احساسات انسانی را به خوبی درک می‌کند.
 

اتفاقی که زندگی‌اش را دگرگون می‌کند: این که پدر و مادرش بلافاصله بعد از تولد او را به زمین می‌فرستند. او بعد از این اتفاق مجبور می‌شود خودش را با جو زمین سازگار کند و همین مسئله او را مقام‌تر و قدرتمندتر می‌کند. همچنین شرایط او را مجبور می‌کند که عمده‌ی زندگی‌اش را به دنبال پاسخ این سوال‌ها باشد که واقعاً کیست،‌ از کجا آمده است و همچنین به دنبال راهی باشد تا بتواند با متفاوت بودنش کنار بیاید.

افت و خیز احساسی: تنهایی برای سوپرمن مشکل بزرگی است. با این که پدر و مادر زمینی‌اش دوستش دارند، اما باز روی زمین تنهاست. وقتی سر و کله‌ی کریپتونی‌ها پیدا می‌شود(ژنرال زاد و کرونی‌ها)، اوضاع چندان خوب پیش نمی‌رود. سوپرمن باید بین زمینی‌ها،‌مردمی که واقعاً دوستشان دارد و مردمی که در اصل متعلق به آنهاست، یکی را انتخاب کند. او تصمیم می‌گیرد برای نجات مردم، خودش را تسلیم زاد کند. از طرفی، به شدت به پدر و مادر زمینی‌اش، جاناتان و مارتا کنت، وابسته است. به خاطر عشق و اعتمادش به جاناتان کنت، هویتش را پنهان می‌کند تا زمانی که مردم زمین آماده‌ی پذیرش این حقیقت باشند که در جهان هستی تنها نیستند.
 
 

نقطه ضعف: باورش سخت است که مرد پولادین نقطه ضعفی داشته باشد، اما حقیقت دارد. با نام کلارک کنت در زمین بزرگ می‌شود و نور خورشید به او قدرت می‌دهد اما جو سیاره‌ی کریپتون او را ضعیف می‌کند. در مرد پولادین، لوئیس لین و بیننده‌ها رنج جسمی او را در تطبیق خودش با جو سفینه‌ی کریپتوی‌ها می‌بینند. شک، نقطه ضعف دیگر اوست. سوپرمن سراغ یک کشیش می‌رود تا تصمیم بگیرد خودش را تسلیم زاد کند یا نه. به کشیش لیون می‌گوید:‌ زاد قابل اعتماد نیست و شک دارم که مردم زمین هم قابل اعتماد باشند. او به خوبی می‌داند که اکر خودش را تسلیم زاد کند و مردم زمین را نجات دهد، باز مردم اذیتش خواهند کرد، چرا که جاناتان کنت به او گفته است: مردم از چیزی که نمی‌شناسند می‌ترسند. گاهی اوقات بسیاری از مردم باید تصمیمی جسورانه بگیرند، به کسی اعتماد کنند که مطمئن نیستند مورد اعتماد است؛ اینجاست که بیننده‌ها با سوپرمن همذات پنداری می‌کنند.
 

عدم کنترل: کلارک باید در زندگی زمینی‌اش تمرین کند که توانایی‌اش را کنترل کند و بر نیرویش تمرکز کند تا از کنترلش خارج نشود. او بر توانایی‌هایش مسلط می‌شود، اما نمی‌تواند جلوی مردم را بگیرد که سراغش نیایند. وقتی لوئیس متوجه توانایی‌های او می‌َ‌َشود، نمی‌تواند قانعش کند که رهایش کند. در پایان فیلم مجبور می‌َشود یکی از سفینه‌های دولت را نابود کند، چرا که دائماً او را تعقیب می‌کرد و دست از این کار برنمی‌داشت. و با این که مردم فهمیده بودند که سوپرمن وجود دارد، باید با همان هویت انسانی کلارک کنت زندگی کند تا اذیتش نکنند.

اقدام نوع دوستانه: کلارک وقتی خودش را تسلیم زاد می‌کند بالاخره هویت واقعی‌اش را فاش می‌کند. با این کار تصمیم بزرگی می‌گیرد و علی‌رغم هویت واقعی و آگاهی از نیروهایش، به مردم زمین اعتماد می‌کند.


*اونجرز
 
ساز و کار گروه‌های ابرقهرمانی
 
فیلم اوجرز با حضور آیرمن،‌ کاپیتان آمریکا، تور، هالک، هاوکی، و بلک ویدو( بیوه‌ی سیاه پوش) ویژگی‌های معمول گروه‌های انسانی را به تصویر می‌کشد. گروهی از فارغ التحصیلان را در نظر بگیرید که برای مهم‌ترین پروژه‌شان با هم همکاری می‌کنند. در اکثر این گروه‌ها یک سری نقش ثابت همیشه وجود دارد. کسی که علامه‌ی دهر است(آیرن من)، انسانی که باهوش است و ایده‌های زیادی دارد اما به قدری راجع به آنها حرف می‌زند که اعضای دیگر گروه را پس می‌زند.
 
 

همیشه یک بچه مثبت(کاپیتان آمریکا) هست که نگران جزئیات ریز است، و وسواس دارد که کار حتما آن طور که باید انجام شود و با کسانی که خلاقانه فکر می‌کنند به مشکل می‌خورد. فرد باهوش اما ساکتی هست (هالک) که تا حدودی عجیب و غریب است و بعضی اوقات جو گروه را معذب می‌کند.
 
معمولا یک نفر پیدا می‌‌شود که به اندازه‌ی کافی باهوش هست و قابلیت‌های زیادی دارد که ارائه کند، اما آن قدر خوش تیپ و دوست داشتنی است که با یک نگاه همه چیز را حل می‌کند (تور) و باعث می‌شود باقی اعضای گروه بی‌اهمیت جلوه کنند. و در آخر دانشجویی هست که دست به خرابکاری‌هایی می‌زند که هیچ یک از اعضای دیگر گروه نه می‌توانند و نه می‌خواند انجام بدهند. در نتیجه، این دسته‌ی آخر معمولا کار خودشان را انجام می‌دهند و کاری به کار باقی اعضا ندارند(هاوکی، بلک ویدو). اکثر اوقات اجبار نمره است که اعضای گروه را وادار به همکاری می‌کند.
 
این ساز و کارها در همه‌ی کلاس‌ها و شرکت‌ها در جهان دیده می‌شود. هر وقت افرادی مجبور باشند با کسانی که نمی‌شناسند یا به آنها اعتماد ندارند، همکاری کنند. در اونجرز این تیم ابرقهرمانی با حمله‌ی بیگانه‌ها به شهر نیویورک روبه‌رو هستند. این شش ابرقهرمان از همه‌ی گروه‌های تماما انسان و غیرانسان تشکیل شده‌اند و هر کدام قدرت‌ها و خلقیات مخصوص به خود را دارند. همکاری این شخصیت‌ها مثل کار گروهی انسان‌های مختلف می‌ماند، دقیقا شبیه همان گروه از دانشجوها. بیننده‌ها جدل‌های بی‌هدف آیرن من و تور و کاپیتان آمریکا را می‌بینند و وقتی می‌بینند این درگیری‌ها بین ابرقهرمان‌ها هم وجود دارد، احساس آرامش می‌کنند.

*چرا این مسئله اهمیت دارد؟

در هر یک از مثال‌های ابرقهرمان‌ها که گفته شد، این مسئله وجود دارد که آنها قدرت‌های خارق العاده دارند و می‌توانند دنیا را از سر حمله‌ی بیگانگان و قاتلان روانی نجات دهند، اما در عین حال باید با درگیری‌های درونی و انسانی‌شان هم مواجه شوند. علی رغم تمام این واقعیت‌هایی که بیننده‌ها می‌توانند با آنها ارتباط برقرار کنند، قهرمان‌های ما باز هم می‌توانند تصمیم‌های نوع دوستانه بگیرند، آرزویی که هر آدمی در موقعیت‌ آنها دارد. سینماروها در حالی سینما را ترک می‌کنند که به وجد آمده‌اند و پر از انگیزه‌اند.

اما باز، چه اهمیتی دارد که یک فیلم ابرقهرمانی به مخاطبش انگیزه‌ بدهد؟ بعید است روزی برسد که بخواهیم علیه هجوم بیگانه‌ها مبارزه کنیم. اما اهمیت دارد، چرا که ما را آماده‌ی مبارزه با نبردهای کوچکی می‌کند که در زندگی روزمره‌مان با آنها مواجهیم. به گزارش 24، اگر بتمن با نجات ندادن ریچل داوز می‌تواند کنار بیاید، یک نفر هم می‌تواند با انتظار کشیدن برای یک قرار عاشقانه کنار بیاید. سوپرمن خودش را فدا می‌کند و مردم زمین را نجات می‌دهد، تا یک طرفدار فوتبال بتواند بی‌خیال یک مسابقه شود و در عوض به دوستش کمک کند. و اگر ابرقهرمان‌های اونجرز می‌توانند دست به دست هم دهند و جلوی هجوم بیگانه‌ها بایستند، قطعا اعضای شرکتی که چندان با هم خوب نیستند می‌توانند به خاطر پروژه‌ای که در دست دارند، با هم کنار بیایند. هر جا که مخاطب با ابرقهرمان همدلی کند، می‌تواند منبع قدرت، شجاعت، و انگیزه را پیدا کند. مردم لباس بتمن را می‌پوشند و در لیوانی که علامت کاپیتان آمریکا دارد آب می‌خورند و مجسمه‌های کوچک قهرمان‌های مورد علاقه‌شان را جمع می‌کنند. این کار به آنها یادآوری می‌کند که این قهرمان‌ها هم با واقعیت‌های انسانی که مشابهش در زندگی‌های خودشان هم پیدا می‌شود، دست و پنجه نرم می‌کنند، و  این به بسیاری از مخاطبان این فیلم‌ها آرامش می‌دهد.

در بتمن آغاز می‌کند، توماس وین به پسر کوچکی می‌گوید: چرا ما می‌افتیم بروس؟ برای این که یاد بیگریم دوباره روی پایمان بایستیم. اکثر انسان‌ها بدون هیچ وسیله‌ی خاص،‌ سرم قدرت، یا قدرت شنوایی خارق العاده، بارها زمین می‌خورند و دوباره سر پا می‌شوند،‌ اما هر از  گاهی خوب است به خودمان یادآوری کنیم که حتی آن ابرقهرمان‌ها هم با این مشکلات مواجه شده‌اند.