برادر شهید مدافع حرم، مهدی حسینی می‌گوید: در سوریه به مهدی می‌گفتند «مهدی بلدیه» یا «بلدیه حما» یعنی شهردار حما. چون آنجا را مثل کف دستش بلد بود و به کارش وارد بود.

به گزارش مشرق، روایت مدافعان حرم در سوریه بیش از  چهار سال است که روایت پویا و زنده حماسه‌های این دیار است. رزمندگانی که برای دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) و اسلام ناب محمدی در جغرافیای مظلوم سوریه و عراق می‌جنگند تا پرچم پیروزی اسلام همیشه بالا باشد.

مهدی حسینی بیش از دو سال طی سفرهای مختلف، داوطلبانه به سوریه می‌رفت و در میان مستشاران نظامی برای آزادی شهرهای مختلف این کشور از چنگ تروریست‌های تکفیری تلاش می‌کرد.

او که یکی از مستشاران زبده نظامی در سوریه بود در روز 13 مهرماه 95 همزمان با دومینر وز از ماه محرم بر اثر انفجار یک کامیون انتحاری در حومه حلب به شهادت رسید. 

مهدی حسینی متولد 1359 و ساکن تهران بود. او اولین شهید مدافع حرم نظام آباد تهران(منطقه 7) و از بسیجیان هیأت «یازهرا(س)» بود که در سن 36 سالگی به شهادت رسید. از او یک دختر 6 ساله به نام نغمه به یادگار مانده است.

مراسم تشییع باشکوه پیکر مطهر او با حضور عموم مردم تهران در روز 16 مهرماه 95 در نظام آباد برگزار شد.

امکاناتی را که زیردستانش نداشتند برای خود نمی‌خواست

حامد حسینی برادر این شهید مدافع حرم،  در مورد خصوصیات برادر شهیدش چنین می‌گوید: آقا مهدی ما گل بود. ستون خانه و عباس خانواده ما بود. همسرش برایم تعریف می‌کرد. با همدیگر سوریه  بودند همسرش را برده بود به محل کارش بعد به خاطر گرمی هوا برای همسرش پنکه روشن کرده بود. خانمش گفته بود: «مهدی چرا کولر را روشن نمی‌کنی؟» گفته بود: «آخر نیروهای من کولر ندارند. فقط این اتاق کولر دارد اگر جلسه باشد و همه بچه‌ها باشند من کولر این اتاق را روشن می‌کنم وگرنه مثل بقیه بچه‌ها فقط از پنکه استفاده می‌کنم.» رابطه او با همه اطرافیان و دوستانش یک رابطه عاشقانه بود. من گریه نمی‌کنم و اگر هم اشکی می‌ریزم به این خاطر است که حسودیم می‌شود و حسرت می‌خورم.

از سال 88 در تهران تا سال 95 در سوریه خط شکن بود

او ادامه می‌دهد: مهدی خیلی خوب بود. در سال 88 هم خط شکن بود. اولین نفری که ضد به دل دشمن مهدی بود. او خط شکن محلمان بود. در سوریه هم خط شکن بود. مهدی در سوریه دستش مجروح شد، به او گفتم: «هر کس وضعیت تو را داشته باشد می‌تواند دیگر به این سفر سوریه نرود. باید منتظر باشی کتفت خوب شود. برای چه دوباره می‌روی؟» می‌گفت : «حامد من کار نیمه تمام خیلی دارم.» من پرسیدم: «کارهای نیمه تمامت چیست؟» گفت: «آنقدر باید بروم تا آن چیزی که می‌خواهم را بگیرم.» متاسفانه من متوجه نشدم چه می‌گوید. منظورش شهادت بود که بالاخره آن را گرفت و روسفید شد.

روایت اخرین دیدار با برادر/دلتنگ صدای گریه فرزندم بود

حامد حسینی از آخرین دیدارش با برادر چنین روایت می‌کند: بابام برای مهدی همیشه دلتنگ و بی تاب دیدن او بود. آخرین باری که برگشت یک هفته بیشتر نماند. روز آخر که فهمید مهدی می‌خواهد سریع دوباره برود، معده‌اش خونریزی کرد و مهدی خودش او را به بیمارستان برد. ساعت 3 پرواز داشت. من را کشید کنار و گفت: «بچه‌ها مواظب بابا و مامان باشید. من باید بروم.» می‌دانست برنمی‌گردد. همین هفته پیش زنگ زد و به من گفت: «حامد صدای گریه بچه‌ات را برای من می‌فرستی؟» گفتم: «برای چه می‌خواهی؟ تو که یکشنبه برمی‌گردی.» گفت: «بفرست. من که بچه‌ات را ندیدم. تو عکس‌هایش را برای من فرستادی. گریه‌اش را نفرستادی.» گفتم: «مهدی مگر گریه بچه شنیدن دارد؟» گفت: «تو بفرست. من اینجا تنهایم. می‌‌خواهم گوش بدهم.» برایش فرستادم. اما نمی‌دانستم دیگر قرار نیست برگردد و شهید می‌شود.

با 10 نفر از نیروهایش به شهادت رسید/مثل حضرت زهرا(س) از پهلو شهید شد

او همچنین در مورد نحوه شهادت مهدی حسینی می‌گوید: نقل قول از شهادتش زیاد شنیدم ولی گویا یک کامیون انتحاری به آن‌ها زده است. 10 نفر بودند که همه با هم شهید شدند. مهدی هم فرمانده‌شان بود که همراه آن‌ها به شهادت رسید. شنیدم که بیشترین آسیبش از ناحیه پهلو بوده است. او عاشق حضرت زهرا(س) بود. ما همه بچه‌های هیأت «یازهرا(س)» هستیم و عاشق حضرت زهرا(س). مهدی به آرزویش رسید و شبیه به ایشان به شهادت رسید. پیکرش را که دیدم متوجه شدم که صورتش هم کبود شده بود.

به او  می‌گفتند «مهدی بلدیه» یا «بلدیه حما»/به کارش وارد بود و حما را مثل کف دستش بلد بود

اطرافیان شهید حسینی به علت تواضع مهدی اطلاع چندانی از نحوه رشادت‌های این شهید مدافع حرم نداشتند اما برادرش از صفاتی می‌گوید که همرزمانش به او در سوریه نسبت می‌دادند. او می‌گوید: آقا مهدی خیلی تودار بود و چیز زیادی از سوریه برایمان نمی‌گفت. به او می‌گفتم: «مهدی تو این همه می‌روی و می‌آیی، آنجا چه می‌کنی؟ مسئولیتی داری؟» می‌گفت: «نه من فقط یک راننده هستم.» رفقا که رفتند سوریه و برگشتند به من می‌گفتند: «برادرت آنجا چه کارهایی که نمی‌کند.» می‌گفتند : آنجا به او  می‌گفتند «مهدی بلدیه» یا «بلدیه حما» یعنی شهردار حما. چون آنجا را مثل کف دستش بلد بود و به کارش وارد بود.

وصیت کرد در جوار مهدی عزیزی دفن شود

حامد حسینی در پایان می‌گوید: مهدی هنوز هم پیش ماست. دو سال نبود. مهدی اصلا تنهایی را دوست نداشت. تا به یاران می‌آمد تماس می‌گرفت و می‌گفت: «داداش! همه را جمع کن و بیایید خانه مامان و بابا همه با هم دور هم باشیم.» وصیت‌هایش را با من در میان نگذاشت اما گفت: «دوست دارم قطعه 26 کنار مهدی عزیزی خاکم کنید.» وقتی سرش خلوت بود همه شب جمعه‌ها قطعه 26 بود. آنجا با شهدا عشق بازی می‌کرد.

منبع: تسنیم