کد خبر 64276
تاریخ انتشار: ۷ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۴:۱۴

يكي از رزمندگان اسلام در خاطرات خود در زمان اسارت به دست كومله ها مي گويد: روز دادگاه رسيد، محاكمه بسيار سريع به انجام شد. عده‌اي به اعدام فوري و بقيه هم به اعدام قسطي محكوم شديم.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، آنچه خواهيد خواند قصه، افسانه و يا قسمتي از يك فيلم ترسناك نخواهد بود. اين نوشته خاطرات يكي از سربازان حضرت روح الله است كه از روزهاي سخت اسارتش و شكنجه هايي كه توسط منافقين شده است گفته كه واقعا اگر نبود عشق به خدا نمي‌شد زير اين عذاب‌ها لحظه‌اي تحمل كرد و سري را فاش نكرد.
 
*ما عده‌اي از برادران ارتشي بوديم كه ماموريت بازگرداندن حدود چهل بدن مطهر و منور از شهداي عمليات‌هاي گذشته را داشتيم. در محور پيرانشهر در منطقه آلواتان بود كه افراد كومله يكي از تانك‌هاي ما را زدند، در همان هنگام كه مي‌خواستم خودم را از تانك بيرون بيندازم كتف راستم هدف تير آن كوردلان قرار گرفت و به همين صورت به اسارت افراد وحشي و خونخوار حزب كومله درآمدم.
 
اينكه مي‌گويم وحشي و خونخوار، غلو نيست. برايتان توضيح مي‌دهم اعمالي را كه اينها با اسيرانشان داشتند يك گرگ درنده گرسنه با شكارش ندارد. شما هر حيوان وحشي را كه در نظر بگيريد پس از يك شكار و شكم سيري، آرام مي‌شود و تا مدتي به كسي كاري ندارد اما باور كنيد اين از خدا بي‌خبران كارهايي مي‌كردند كه فكر مي‌كنم صهيونيست‌ها هم از اين اعمال شرمشان بيايد.


حدود يك سال و چندي كه در دست آنها اسير بودم به انواع و اقسام و به هر مناسبتي شكنجه شدم. شما شكنجه‌هايي را كه در زمان شاه ملعون توسط ساواك انجام مي‌گرفت شنيده‌ايد اما انگار هر چه تمدن‌ها پيشرفت مي‌كند و ادعاهاي آزادي، در بوق‌هاي تبليغاتي گوش مردم دنيا را كَر مي‌كند، نوع شكنجه‌ها و فشارها و قلدري‌ها و بي‌رحمي‌ها هم پيشرفت مي‌كند. همان اول اسارت كه به پايگاه منتقل شدم، گفتند هيچ اطميناني در حفظ اينها نيست، به همين خاطر پاشنه‌هاي هر دو پايم را با مته و دلر سوراخ كردند و برادران ديگر را هم نعل كوبيدند و با اراجيف و فحاشي بر اين عملشان شادماني مي‌كردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتيك و آزادانه!! محاكمه و دادگاهي كنند.

يادم مي‌آيد در يكي از عمليات‌ها تعدادي اسير عراقي را از جبهه‌ گيلان غرب آورده بودند، يكي از برادران، كمپوتي را كه تازه باز نموده بود به يكي از اسرا كه ابراز تشنگي كرد، داد و رويش را هم بوسيد. آن اسير مات و مبهوت مانده بود و از اين حركت نمي‌دانست بايد تشكر كند يا از شرمندگي بميرد. از اين نمونه‌ها شايد بسيار ديده و حتما شنيده‌ايد. نه اينكه بخواهم رفتارها را مقايسه كنم چون اصلا قابل قياس نيست ولي حد ايثار و گذشت را از يك طرف و كمال خشونت و بي رحمي و شقاوت را از طرف ديگر ديدن، خود مشخصه حقانيت هدف و مسير است. بدوش گرفتن مجروح اسير عراقي كجا و نعل زدن به پاشنه پا به خاطر فرار احتمالي كجا.

روز دادگاه رسيد، رئيس دادگاه، سرهنگ حقيقي را كه همان اوايل انقلاب فرار كرده بود شناختم و محاكمه بسيار سريع به انجام رسيد. چون جرم محكومين مشخص بود - دفاع از حقانيت اسلام و جمهوري آن و ندادن اطلاعات- و بالطبع حكم هم مشخص، عده‌اي به اعدام فوري و بقيه هم به اعدام قسطي (يعني به تدريج) محكوم شديم. حكم ما كه اعداممان قسطي بود به صورت كشيدن ناخن‌ها، بريدن گوشت‌هاي بازو و پاها، زدن توسط كابل، نوشتن شمارهاي انقلابي! توسط هويه برقي و آتش سيگار به سينه و پشت و ... و تمامي اينها بي چون و جرا اجراء مي‌شد. كه آثارش بخوبي به بدنم مشخص است.

يك بار كه ناخن‌هايم را مي‌كشيدند طاقتم تمام شده بود و ديگر مي‌خواستم اعتراف كنم و هر چه كه مي‌دانستم بگويم، اما يكي از برادران سپاهي كه با هم بوديم به نام برادر سعيد وكيلي، مي‌گفت ما فقط به خاطر خدا آمده‌ايم خود داوطلب شده‌ايم كه بياييم پس بيا شرمنده خدا و خلق او نشويم و لب به اعتراف باز نكنيم. سوره والعصر را برايم خواند و ترجمه كرد، آب سردي بود كه بر آتش بي طاقتم ريخته شد، پس از آن جريان بود كه سه تا ديگر از ناخن‌هايم را كشيدند و با نمك مرهم گذاشتند و پس از اينكه مقدار زيادي با كابل زدند باز براي به درد آوردن بيشتر بدنم در حضور ديگر برادران، مرا برهنه در ديگ پر از آب نمك انداختند و بيش از نيم ساعت وادارم كردند كه در آن بمانم و سپس براي عبرت ديگر برادران، مرا در سلولي عمومي انداختند.

فكر مي‌كردند من معدن تمامي اسرار ايران هستم. لذا از شكنجه بيشتري هم برخوردار مي‌شدم. البته بعد از هر شكنجه مدتي به مداوايم مي‌پرداختند آن هم نه به خاطر خود من و يا ديگران بلكه به خاطر اينكه يك مقداري از پوستم ترميم شود تا بتوانند مجددا شيوه تازه‌تري را اعمال كنند. شايد فكر كنيد اين چيزها را براي جلب احساسات و عواطف شما خوانندگان عزيز مي‌گويم اما اينها همه حقيقت محض است و دنيا بايد از اين همه پستي و رذالت و كثافتي كه دامنگيرش شده شرم نمايد و مناديان دروغين حقوق بشر بفهمند كه در اين منجلاب بيش از هر كسي خودشان غوطه ور و مورد تمسخر بشريتند. اينها را كه مي‌گويم تنها براي سنديت در تاريخ آينده‌گان است. دنيا بشنود كه پاي گرفتن اعتراف از يك اسير، به وسيله تيغ موكت بري سينه‌‌اش را بريده و كليه‌اش را در مي‌آوردند.

و اين شكنجه‌ها تنها براي من نبود هر كه مقاومت بيشتري داشت شكنجه‌اش بيشتر بود و اين اصلي از اصول حيوانيشان شده بود و اصل ديگر اينكه مردان بايد بجنگند و زنان اعتراف بگيرند. هر چه بيشتر فكر كني كه اساسا اعتقاد اينان بر چه مبنايي است كمتر به نتيجه مي‌رسي، آيا ماركسيستند؟ آيا نازيست‌ يا فاشيستند؟ يا چنگيز و آتيلا و ديگر خونخواران سلف خود را اسوه قرار داده‌اند؟ من شاهد جناياتي بودم كه گفتنش نيز مشمئز كننده و شرم آور است...

مرسوم است به ميمنت ازدواج نوجواني، جلو پايش قرباني ذبح شود. اين رسم را كومله نيز اجرا مي‌كرد با اين تفاوت كه قرباني‌ها در اينجا جوانان اسير ايراني بود. چند نفر از ما را براي ديدن عروسي دختر يكي از سركردگان بردند پس از مراسم، آن عفريته گفت: بايد برايم قرباني كنيد تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قرباني‌ها را بياورند. شش نفر از مقاوم ترين بچه‌هاي بسيج اصفهان را كه همه جوان بودند، آوردند و تك تك از پشت سر بريده شدند، اين برادران عزيز مانند مرغ سربريده پر پر مي‌زدند و آنها شادي و هلهله مي‌كردند. ولي آن بي انصاف باز هم تقاضاي قرباني كرد. مجددا شش سپاهي، چهار ارتشي و دو روحاني آورده شدند و از طرف اقوام و دوستان و آشنايان هديه شدند. آن عزيزان نيز چون ديگر برادران به فيض شهادت عظيمي رسيدند. من و عده‌ ديگري از برادران را كه براي تماشا برده بودند به حالت بيهوشي و اغما به زندان برگرداندند ولي شنيديم تا پايان مراسم عروسي 16 نفر ديگر را هم در طي مراحل مختلف قرباني هوسراني شيطاني خود كرده بودند. ننگ و نفرين ابدي بر شما كه اگر تنها قانون جنگل را هم مبناي خود قرار مي‌داديد اينچنين حكم نمي‌كرديد.

بله، بزرگترين جرم همگي ما اين بود كه مي‌خواستيم دست اينان را از سر مردم مظلوم و مسلمان كُرد آن منطقه كوتاه كنيم چرا كه به قول حضرت امام «آنها كردستان را به فساد كشاندند و مردم كردستان را به طرز وحشتناكي اذيت و آزار كردند، آنان اموال مردم را غارت كردند و همه را كشتند.» اگر انسان از شنيدن اين حرف كه آنها مي‌خواستند حاكميت آن منطقه را بدست گرفته و بر سر مردم مسلمان و غيور كردستان كه ذخاير انقلابند حكومت كنند، برخود بلرزد و در دم جان بسپرد هيچ جاي شگفتي نخواهد بود چونكه ما در اين مدت چيزهايي را ديديم كه حتي شنيدنش هم ممكن است براي شما سنگين باشد. يك نمونه را برايتان عرض مي‌كنم.

قبلا اسمي از برادر سعيد وكيلي برده بودم. ماجرائي را كه بر سر اين برادر آورده شده است نقل مي‌كنم. همان طور كه در بالا هم گفتم تنها براي ثبت در تاريخ و اعلام آن به تمام دنياست كه اين صحبت‌هار ا مي‌گويم. شايد كه بشنوند و من باب دلخوشي تنها همين يك عمل را محكوم كنند. از مقاوم ترين افراد، سعيد وكيلي، سرگرد محمد علي قرباني، سرگروهبان جدي و دو خلبان هوا نيروز بودند كه اغلب اوقات اينها زير شكنجه بودند. سعيد 75 روز زير شكنجه بود، ابتدا به هر دو پايش نعل كوبيده و به همين ترتيب براي آوردن چوب و سنگ به بيگاري مي‌بردند. پس از دادگاهي شدن محكوم به شكنجه مرگ شد بلكه اعتراف كند. اولين كاري كه كردند هر دو دستش را از بازو بريدند و چون وضع جسماني خوبي نداشت براي معالجه و درمان به بهداري برده شد و پس از چند روز كه كمي بهبودي يافته بود آوردندش و مجددا اعتراف گرفتن شروع شد.
 
همانطور كه گفتم اين بهداري بردن و معالجه كردن هايشان به خاطر اين بود كه مدت بيشتري بتوانند شكنجه كنند والا حيوانات وحشي را با ترحم هيچ سنخيتي نيست. پس از آن معالجه سطحي، با دستگاه هاي برقي تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شكنجه بود به اين معني كه مدتي مي‌گذرد تا پوست‌هاي نو جانشين سوخته‌ شده و آن وقت همان پوست‌هاي تازه را مي‌كندند كه درد و سوزندگي‌اش بسيار بيش از قبل است و خونريزي شروع مي‌شود و تازه آن وقت نوبت آب نمك است كه با همان جراحات داخل ديگ آب نمك مي‌اندازند كه وصفش گذشت. تمام اين مراحل را سعيد وكيلي با استقامتي وصف‌ناپذير تحمل كرد و لب به سخن نگشود.
 
او از ايماني بسيار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه مي‌كرد. استقامت اين جوان آن بي‌رحم‌ها را بيشتر جري مي‌كرد. انگار مسابقه‌اي بود بين تمام مردانگي، با تمامي نامردي‌ها و شقاوت‌ها، هر چند كه سعيد را با سنگدلي هر چه تمام‌تر به شهادت رساندند اما در اين مسابقه تنها سعيد بود كه تاج افتخار پيروزي را بر سر گذاشته و بر بال ملائك به ملاء اعلي پيوست.

تنها به آخرين قسمت از زندگي سعيد وكيلي مي‌پردازم كه اگر سراسر زندگي‌اش هم درسي نباشد همان اواخر دنيايي از ايثار و گذشت، مروت، و مردانگي، استقامت و شجاعت را به تمام ما آموخت و نمودي از عشق و ايمان را جلوه‌گر ساخت. او كه ديگر نه دستي، نه پائي، نه چشمي و نه جوارحي سالم داشت با قلبي سوخته به درگاه خدا ناليد كه خدايا مپسند اينچنين در حضور شياطين افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگي‌ام تنها براي تو باشد و بس...

خداوند دعايش را اجابت نمود. سعيد را به دادگاه ديگري بردند و محكوم به اعدام گرديد. زخمهايش را باز كردند و پس از آنكه با نمك مرهم گذاشتند داخل ديگ آب جوش كه زيرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبي ذاكر به ديدار معشوق شتافت. اما اين گرگان كه حتي از جسد بي‌جانش نيز وحشت داشتند ديگر اعضايش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما كه هم سلوليش بوديم دادند و مقداري را هم خودشان خوردند و بدنش را ...
 
الله اكبر... لااله الا الله ... اينكار تنها براي او نبود رسمي شده بود براي هر كس زير شكنجه جان مي‌سپرد البته ناگفته نماند مقداري را هم براي امام جمعه اروميه فرستادند. درود به روان پاك تمامي شهيدان بالاخص شهيد سعيد وكيلي.

 

*قبل از آزادي ما، دو تن از خلبانان هوانيروز در آن حوالي كه ما بوديم مشغول گشت زني بودند. افراد كومله با لباس مبدل به آنها علامت مي‌دادند و آنها نيز بر زمين مي‌نشينند افراد كومله يكي از خلبان ها را دستگير مي‌كند و خلبان ديگر كه طي درگيري زخمي هم مي‌شود به پايگاه برگشته و گزارش ما وقع را مي دهد. بعد از چندين روز هواپيماهاي شناسائي منطقه را شناسايي مي‌كنند و برادران رزمنده طي يك عمليات آن منطقه را آزاد و در نتيجه ما نيز آزاد شديم. آن موقعي كه عمليات صورت مي‌گرفت و افراد كومله فراري و متواري مي‌شدند من بيهوش بودم و در هواپيما بود كه به هوش آمدم و فهميدم آزاد شده‌ام. به علت جراحات بسيار سنگيني كه داشتم امكان معالجه‌ام در تهران نبود بعد از 24 ساعت به وسيله بنياد شهيد به آلمان فرستاده شدم. همراه من عده ديگري از برادراني كه آنها نيز در اين عمليات آزاد شده بودند به آلمان آمدند. مدت كمي گذشت تا الحمدالله بهبودي حاصل شد و برگشتم ولي برادراني بودند كه هر دو دست و هر دو پايشان ناقص شده بود و يا چشمهايشان را در آورده بودند، آنها ماندند تا معالجه شوند.

 موقعي كه آزاد به خانه برگشتم كسي را دور و برم نداشتم چون پدرم در زمان شهيد نواب صفوي توسط ايادي استعمار شهيد شده بود و مادرم همان موقع كه شنيده بود بدست كومله اسير شده‌ام سكته مي‌كند و تا به بيمارستان مي‌رسد به رحمت ايزدي مي‌پيوندد. در اين مدت كه اسير بودم برادرم كه خلبان بود به شهادت مي‌رسد كه جنازه‌اش هم پيدا نشد. شوهر خواهرم همراه با دو تا از بچه‌هايش به شهادت رسيدند. و يكي ديگر از فرزندانش هم به دست مزدوران صدامي اسير است. تنها من مانده‌ام و يكي دو نفر ديگر از افراد خانواده كه خودم هم الان در خدمت ملت قهرمان منتظر اعلام حمله هستم تا به ياري خداوند همراه ديگر رزمندگان راه قدس را از كربلا باز كنيم انشاء‌الله باشد كه خداوند لياقت شهادت را نصيب بنده حقير خودش بفرمايد.

والسلام عليكم و علي عباد‌الله الصالحين
 
راوي: آقابالا رمضاني