سرش را بلند کرد. تازه فهمید که چه دسته گلی به آب داده است. دستم را گرفت، شروع کردیم به دویدن. از معرکه دور شدیم و آنها نتوانستند ما را دستگیر کنند، ولی «جواد» را شناخته بودند و اگر پیدایش میکردند، دیگر معلوم نبود چه اتفاقی میافتد. تا مدتها جواد را در محلّههای پایین شهر مخفی میکردیم تا کسی او را نبیند.
بحر بی ساحل، ص 17