فاطمیون در سال ۱۳۹۰ هجری شمسی و در قالب یک گروهان تشکیل شد و بعد از آن تبدیل به تیپ مستقل شد و اکنون به نام لشکر شناخته میشود.
نام مقدس «فاطمیون» برای این گروه به این دلیل انتخاب شد که شکلگیری این یگان در ایام شهادت حضرت زهرا(س) بود و از آنجایی که آن حضرت در دفاع از ولایت، صدمات زیادی را به جان خرید و در غربت شهید شد، آنان نیز فدایی ولایت بوده و غریبانه وارد این عرصه شدند.
با این همه هنوز آنچنان که باید و شاید به این مجاهدان بزرگ توجه نشده است و با وجود تاثیر بسیار بالای این عزیزان در مقابله با دشمن تکفیری جهان اسلام که این روزها در حال گسترش در کشورهای مختلف منطقه است؛ سبد تولید کالای فرهنگی کشورمان از آثاری درخور شان آنان خالی است.
در این میان تنها اثری که به طور اختصاصی در ارتباط با شهدای گرانقدر این تیپ منتشر شده است؛ کتاب «فاطمیون» است که توسط گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی منتشر شده است. این اثر دربرگیرنده ۴۰ خاطره از شهدای این تیپ است که از زبان آنها و پیش از شهادت و یا از زبان خانواده آنها گردآوری شده و به همراه تصاویری از این شهدا همراه شده است.
متن خاطرات موجود در کتاب با زبانی روان و ساده نوشته شده است که سعی شده در آن علاوه بر معرفی شهدای فاطمیون برخی از سختیها و مشکلاتی که خانواده این شهیدان در داخل افغانستان و ایران متحمل میشوند، را نیز به تصویر بکشد.
علاوه بر این پیش از روایت هرکدام از خاطرات رزمندگان، بخشهایی از زندگی نامه حضرت فاطمه زهرا(س) نقل شده است که در واقع اثر را تبدیل به دو مجوعه کرده است؛ مجموعهای که روایتگر خاطرات شهداست و مجموعه دیگر که در دل آن قرار دارد و زندگانی و روایات حضرت زهرا(س) را روایت میکند.
با هم بخشهایی از این اثر را میخوانیم:
تغییر فرهنگ و ترویج نگاه انسانی به شهید افغانستانی متولد و ساکن جمهوری اسلامی از تشیع این شهید و همرزمانش آغاز شد. سرداران بزرگ نظامی ما سر تابوت شهدا گذاشته و گریه میکردند. حال و هوای شهر تغییر کرده بود...
اما باید به سراغ این مدافع حرم رفت. باید او را شناخت. برادر «فاتح» که بود و چه کرد که مشهد عزادارش شد. خیرمحمد بخشی، پدر شهید فاتح، مثل بسیاری از مهاجران افغانستانی ساکن ایران یک کارگر سختکوش است.
رضا و همه خواهران و برادرانش در همین مشهد به دنیا آمدند. وقتی از محل تولد پدر سوال کردیم جواب شنیدیم که: «مهم نیست، مهم این است که مسلمان و شیعه هستیم. از همین خاک هستیم.»
رضا بخشی یا همان فاتح، در دانشگاه درس خواند. قبل از رفتن به سوریه مدتی بود که روی پایاننامه خود درباره این کشور و تحولات آن کار میکرد. خواهر شهید که دکتر علوم سیاسی دارد و امروز استاد دانشگاه است. او میگوید: «شهید رضا بخشی علاوه بر تسلط علمی که در رشتههای تحصیلی خود پیدا کرده بود بر زبان انگلیسی به صورت کامل مسلط بود و عربی را هم به خوبی آموخته بود. یکی از دلایل موفقیت او در سوریه و اینکه خیلی زود به عنوان معاون فرمانده انتخاب شده بود، به همین دلیل برمیگشت.»
رضا از وقتی وارد حوزه شد، رفتارش به شکل دیگری شد؛ احترام ایشان به خواهر و برادران کوچکتر و بزرگتر و پدر و مادر و سایر اقوام دوستان به یک ویژگی ملموس زبانزد بود.
وقتی به او میگفتیم تو با این تحصیلات و تسلطت به زبان انگلیسی میتوانی به راحتی در افغانستان وارد ادارات دولتی شوی و ماهی ۷ تا ۸ میلیون تومان درآمد خواهی داشت، میگفت: «من هدفم را انتخاب کردم. ولی چون شما اصرار میکنید، من گوش میکنم. فقط اجازه بدهید من این بار آخر را بروم و قول میدهم که دو هفته دیگر برگردم و این مسیر پیش بگیرم.» رفت و به دو هفته هم نکشید که برگشت...
ما اصلا تصور نمیکردیم که رضا شهید شود. چون وقتی از او پرسیدیم که تو آنجا چکار میکنی به ما گفت که من آنجا یک مقدار کار دفتری میکنم. ولی بعدها فهمیدیم که رضا فردی بوده که چندین عملیات نظامی را فرماندهی کرده! ما حالا میفهمیم که چقدر از درونیات ایشان بیاطلاع بودیم.
پرده دوم: پذیرفته شده
راهی منزل یکی از شهیدان مدافع حرم حضرت زینب از تیپ فاطمیون شدیم. پدر شهید با چشمانی منتظر در ورودی در ایستاده است. خانهای کوچک و ساده اما با صفا. پدر شهید انگار دل پرغصهای داشت، اما لبخند از لبانش کنار نمیرفت. هنوز عرقمان خشک نشده درد دل باز کرد و از فرزند شهیدش گفت. او از رشادتهای گذشته ایل و تبارش میگوید که یکی پس از دیگری شهادت را در آغوش گرفتهاند؛ از برادری که ناش محمدجواد است و در جنگ هشت ساله ایران و عراق پابه پای رزمندگان ایرانی به مدت یکسال جنگید تا اینکه شیمیایی شد و وقتی میخواست برای درمان به کشورش بازگردد در میانه راه به دست منافقین کوردل شهید شد.
از برادر دیگری گفت که در جنگ افغانستان به دست طالبان شهید شده است و پس از آن نوبت به پسرش اسدالله رسید؛ اسدالله بسیار شجاع و باصداقت بود. یک روز به من گفت که فکر میکنم کربلا و امام حسین(ع) دوباره تکرار شده. امام حسین(ع) برای جنگ از شهر خود خارج شد و به کربلا رفت و حالا ما برای جنگ به سوریه برویم. ما فقط نگوییم کاش در کربلا بودیم و حسین را یاری میکردیم. تا ما زندهایم نباید اجازه دهیم حرم اهل بیت(ع) به دست دشمنان دین برسد.
من راضی به رفتنش نشدم. یک بار سوال کرد که پدر؛ اگر فردا امام حسین(ع) بگوید چهار پسر داشتی ولی کاری نکردی چه جوابی خواهی داد؟ بگذارید اگر خدا لیاقت دهد به سوریه بروم و شهید شوم چرا که شهادت من افتخاری برای شماست. تنها دو ماه از رفتنش به سوریه گذشته بود که شهید شد.
اسدالله میگفت: انسان رفتنی است چرا بالاترین نحوه مرگ را برای خود انتخاب نکند؟ من هم در پاسخ گفتم برو به سلامت و او هم رفت. به سوریه که رسید تماس گرفت تا احوالپرسی کند گفتم کی برمیگردی؟
او گفت که بابا قول نمیدهم اما انشاءالله برمیگردم. اسدالله ۲۴ ساله بود که به سوریه رفت، یک روز داخل تانک زخمیها را پانسمان میکرده و تانک در حال حرکت بوده که ناگهان تانک را میزنند و شهید میشود.
پدر آهی از نهاد دل بیرون میراند و با گفتن جمله جدایی و مرگ جوان سخت است؛ ادامه میدهد: فرماندهشان میگفت که جدایی اسدالله برای ما مصیبت بود. او قوت قلب تمام رزمندگان بود. اسدالله اول صبح قبل از اذان بیدار میشد و نماز شب میخواند و سپس برای نماز جماعت صبح همه را بیدار میکرد.
به گفته همرزمانش، پسرم بیست روز قبل از شهادت خواب دیده بود که سه شهرک را آزاد کرده بودند و در حال برگشت لشکری سبزپوش به آنها میرسد! با خود گفته بود که اینها چگونه از پشت به ما رسیدند. ناگهان یکی گفت اینها خودی هستند و لشکر پیغمبر(ص) و آن سوار اولی رسولالله(ص) است. اسدالله در خواب دست رسولالله(ص) را گرفته بود و رسول خدا(ص) به او فرموده بودند که تنها تو با ما خواهی آمد.
پرده سوم: تنها پسر
مدتی بود که دنبالش میگشتیم، میدانستیم که چند ماهی است که برگشته و میخواهد در ایران بماند، اما هیچ نشانی از او نداشتیم، بچههای بنیاد او را نمیشناختند. نهایتا از برادر یکی از شهدا جویای او شدیم، پیشنهاد داد به بهشت زهرا برویم. گفته بودند که معمولا پنجشنبهها بر سر مزار پسرش میرود. آن قدر رفتیم و آمدیم تا پیدایش کردیم. میگفت مصاحبه نمیکنم، میگفت محمدحسنش را نداده که خودش مشهور شود یا بخواهد منتی بر سردیگران بگذارد اما آن روز آنقدر با او بحث کردیم تا نهایتاً قانع شد که چند دقیقهای با ما همکلام شود.
هرچند که حضور فرزندش در تیپ فاطمیون در کنار دیگر مدافعان افغانی حرم برای او ی وجه تمایز بود، اما وجه دیگری هم داشت، اینکه محمدحسین تک فرزند بود و خواهر و برادری نداشت و البته تنها ۲۱ سال از خدا عمر گرفته بود.
ایشان مصاحبه را اینگونه آغاز کرد: ما کوچکتر از آن هستیم که بخواهیم از شهدا حرف بزنیم. شهدای فاطمیون شهدای دفاع از اعتقادات بوده و هستند و اعتقاد و ایمان، هیچ مرز و محدودیتی نمیپذیرد.
تمام کسانی که میگویند پول میدهند تا این فرزندان برای نبرد به سوریه اعزام شوند، به من بگویند که منی تنها فرزندم و تنها پسرم را در این راه دادم چگونه میشود که یک مرد بعد از پنجاه و چند سال همه محصول زندگی خود را که تک فرزندش است برای مادیات بدهد؟! درست در زمانی که حقیر هیچ گونه مشکل مادی نیز ندارم. ما شهیدی که دادیم در راه خدا دادیم و از خدا هم اجرش را میخواهیم، نه از سپاه چیزی میخواهیم و نه از ایران و نه از افغانستان. البته از برکات شهادت پسرم این بود که از شهادتش به خودم آمدم و توانستم به صورت مستقیم با صاحب این جریان ارتباط بگیرم.
فرزند من متولد سال ۱۳۷۱ و ۲۱ سال سن داشت. میخواست وارد ارتش شود که مانع شدم. چون او تنها فرزند ما بود و باید خانواده را سرپا نگه میداشت. البته این مسئله داعش و تکفیریها در ایران این چند سال است که بر سر زبانها افتاده اما در افغانستان این چیزها جدید نیست، ما حدود ۲۰ سال است که با این وهابیها درگیر هستیم و داعش و جبهه النصره و... اینها همه شاخههایی از القاعده هستند که هر روز یک اسمی روی آنها میگذارند.
پرده چهارم: وصیتنامه
یکی از یادگارهای شهدا برای آیندگان وصیتنامه است. برخی از شهدای فاطمیون از دنیای ما به چیزی دلخوش نکردند. آنها از غربتی که در افغانستان داشتند به سوی سرزمین شام آمدند و غریبانه در آن سرزمین به شهادت رسیدند. برخی از این رزمندگان در چند جمله وصیت خود، مطالب بسیار زیبایی برای آیندگان به یادگار گذاشتند.
بسم رب شهداء. دعا و سلام از طرف پسری بیکس و تنهای شما عباس؛ برای مادر و پدر عزیزم و خواهران عزیزم و یگانه برادر عزیزم. همیشه دوستتان داشتم و دارم.
از خداوند همیشه آرزوی شهادت داشتم و دارم، اگر روزی به آرزوی خود رسیدم امیدوارم که هیچ وقت اشک از چشمهای شما عزیزان درنیاید و شهادت حق است.
ما شیعه هستیم و تا آخرین قطرهی خون خود از شیعه دفاع خواهیم کرد و سپس یگانه خواسته من از شما است که اشک نریزید. خداحافظ.
***
یکی از خادمان شهدا با انتشار مطلب زیر نوشت: معرفت در گرانیست به هرکس ندهندش. خدا میدونه با خوندن این فراز از وصیتنامه این شهید عزیز افغانستانی چقدر به حال زار خود گریه کردم.
قسمتی از وصیتنامه شهید فاطمیون، سیدامین حسینی: مردم این زمانه مرا سرکوب میکنند که کجا میروید؟ برای چه کسی میجنگید؟ اما اینان غافلند که ما خود نمیرویم، گویی ما را صدا میزنند، قلب ما پای ما را به حرکت وامیدارد.
جز اینکه دختر علی و سه سال حسین(ع) بر روی اسم ما مهر شهادت زدهاند، من جوابی جز این ندارم که خون ما رنگینتر از قاسم و اکبر حسین نیست. دیگری مینویسد: اینجانب سیدمحمد مصطفوی فرزند سیدهاشم با سلامت کامل متن وصیتنامه خود را مینویسم و از خداوند متعال خواستارم که به من توفیق دهد کارهای خود را برای رضای خدا و برای تقرب به سوی او انجام دهم و دمی از یاد خدای خود غافل نباشم.
۱. اولین وصیتم این است که برادران و دوستان، رهبر انقلاب و گل سرسبد کشورمان را تنها نگذارید و پشتوانه و حامی ایشان باشید.همچنین پدر عزیزم من را حلال کن که خیلی بیمهابا و بدون دریغ زحمت من را کشیدی. خیلی عزیزی پدرجانم خیلی...
۲. دوستان عزیز شما را قسم به خدا که راه امام حسین(ع) را که راه عاقبت به خیری و مهمترین کار است را ادامه دهید. حسینگونه زندگی کنید که تمام عاقت به خیری در همین راه است و همیشه یاد و خاطره شهدا را زنده نگه دارید چون شهدا همیشه زندهاند و من وجود آنها را در زندگی خود همیشه احساس میکردم.