یارو تریاک را دوست دارد، اما نمی‌خواهد تریاکی باشد. تریاک را دوست دارد، می‌کشد، معتاد می‌شود... بعد می‌بیند معتادی را دوست ندارد. سیگار را دوست دارد و می‌کشد و سیگاری می‌شود، اما سیگاری بودن را دوست ندارد. هم دوست دارد، هم ندارد. این می‌شود بلاتکلیفی؛ می‌شود تضاد. معمولاً خیال می‌کنند «تقوا» یعنی پرهیزگاری؛ یعنی مخالفت با هوای نفس. اما این تقوا نیست. تقوای حقیقی یعنی اینکه هرچه دلت می‌خواهد باشی، همان باشی. ببین بالاخره دلت چه می‌خواهد! حتی اگر «تضاد» را دوست داری...

یکی بود، یکی نبود. زیبایی بود. نور بود و هیچکس نبود. حتی گنبد کبود. خدا از اول بود، خفه شو کمونیست!... (ببخشید حواسم نبود! کمونیست نبود، کافر نبود، فقط خدا بود.) فقط زیبایی بود... بابایم مرده بود. غذا چه بدهیم؟ جواب: چلوکباب. آره، چلوکباب خوب است. مرغ را که مردم خانه هم درست می‌کنند و می‌خورند. پس همین چلوکباب را می‌دهیم. چلوکباب مخصوص هم می‌دهیم. با ماست و سالاد و نوشابه. خب، ناهار چلوکباب مخصوص می‌‌دهیم؛ شام چه بدهیم؟ چلوکباب؟ باشد چلوکباب می‌دهیم؛ صبحانه چه؟ باز هم چلوکباب بدهیم؟ در مسجد هم می‌خواهید جای خرما و حلوا، چلوکباب بدهیم؟... گفتیم چلوکباب خوب است؛ اما چقدر چلوکباب؟ یک تنوعی، چیزی...
صدور کثرت از وحدت یعنی همین. خفه شو کمونیست! نمی‌شود صبح و ظهر و شب، هی به مردم چلوکباب داد که! موز خوب است. نمی‌شود میوه فقط موز گذاشت که! خرما خوب است، اما حلوا هم باید گذاشت. این جور وقت‌ها کمونیست‌ها هم می‌فهمند کثرت و تنوع چیز خوبی‌ست. اصلاً خودشان را به کمونیستی زده‌اند. کجاست یک کمونیست واقعی؟! کافر حقیقی فقط یک نفر داریم؛ آن هم خود حضرت «زیبایی» است. حافظ می‌فرماید:
چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابرویی‌ست، کافر کِش
این مردم اگر بدانند کافر حقیقی کیست... درجا سکته می‌کنند. درجا بدبخت می‌شوند. از ترس و خوف قالب تهی می‌کنند. نمی‌فهمند یکی مثل مولا(ع) چرا می‌ترسد! اگر آن چیزی را که «سلمان» می‌فهمد، «ابوذر» می‌دانست، کافر می‌شد. از این جوجه حزب‌الهی‌ها زیاد دیده‌ام. ده دقیقه حرف بزنی کافر که سهل است، منفجر می‌شوند. خدا چقدر مهربان است! چقدر لطف دارد که اکثر اهل بهشت را ساده‌دل آفریده است! هیچ دردی بدتر از فهمیدن نیست. به مریض باید مسکن قوی داد که درد را نفهمد. خدا چقدر لطف دارد!؟ این جهل و نفهمی بزرگترین مسکن عالم خلقت است. برای همین اشرف مخلوقات را ظلوماً جهولا آفریده است. آدم شدن خیلی «جهل می‌خواهد. آن هم چه جور جهلی! الله اکبر از این جهل! مردم «کوکائین» را گرمی چندین میلیون خرید و فروش می‌کنند؟ اکثر داروهای مسکن مواد مخدر هستند. اگر می‌دانستند جهل و نفهمی چه ماده مخدری‌ست، یک ذره‌اش را به یک دنیا نمی‌فروختند. یارو «ویسکی» می‌خرد، شیشه‌ای صد هزار تومان، که چه غلطی بکند؟ که مست کند، درست است؟ مستی یعنی چه؟! یعنی چیزی نفهمی. گفت:
من تشنه آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم!
یا گفت: مست شدی؟ گفت: آره توپ توپم جان تو! گفت: جان عمه‌ات، بی‌شعور! غلط کردی! اگر مست بودی که نمی‌فهمیدی مستی...
به قول شاعر:
آنقدر مستم که دریایی شراب...
من چه گفتم؟... مست... دریا... تایتانیک!؟
یا جای دیگر همین شاعر بی‌پدر می‌گوید:
کی‌ام؟ مستم؟ می‌ام؟ جامم؟ کدامم؟
خرابم... هرچه می‌خواهی بنامم
در و دیوار می‌چرخد ز مستی
مگو: دنیا نمی‌گردد به کامم!
یکی بود، یکی نبود. زیبایی بود و هیچکس نبود. اما کثرت هم زیباست. پس صدور کثرت از وحدت یعنی چه؟ از اول وحدت بود و کثرت هم بود... (این هم بماند.) خلاصه کثرت و تنوع زیباست؛ خوب است. خدا هم خوب است و خوبی را دوست دارد. پس به کثرت هم گفت باش... و شد. کهکشان‌ها، ستاره‌ها، سیارات، کوه، دشت، دریا، جنگل، سنگ، گیاه، حشرات، مهره‌داران و... حالا که خیلی التماس می‌کنید، شما هم باشید!
زیبایی به ستاره گفت، ستاره باش. گفتم ستاره باش! چرا اینقدر وول می‌خوری؟ چرا غول قرمز می‌شوی؟ چرا کوتوله سفید می‌شوی؟ (مراحلی از عمر ستارگان) مگر به تو نگفتم سنگ باش!؟ چرا سائیده می‌شوی؟ چرا خاک می‌شوی؟ تو گیاه شده‌ای، چرا می‌پوسی؟ چرا هیچکدامتان عرضه ندارید سر جایتان بایستید؟! خاک بر سرها! مگر خودتان التماس نمی‌کردید که به وجود بیایید؟ چرا ثبات ندارید؟ چرا... پس این شد که جهان کون و فساد به وجود آمد. زیبایی گفت، حالا که عرضه ندارید هرچه هستید، باشید، می‌دانم چه خاکی توی سرتان بریزم! اگر بنا باشد به غیر از زیبایی، کس دیگری هم باشد، چه می‌ماند؟ به غیر از خاک به سری چه می‌ماند؟ همه مخلوقات در واقع خاک بر سر هستند. اما مخلوق اصلی، یعنی خاک بر سر اصلی کیست؟ آدم. آدم است دیگر! آدم را از خاک آفریدند، یعنی اصل خاک بر سری...
زیبایی گفت بفرما! بفرما شما هم باش! این سنگ است، این درخت است، این فرشته است و این شیطان؛ شما بفرما هرچه می‌خواهی باش! («یاردان قلی» یادتان هست؟ گفتیم: بفرما آقای «یاردان قلی»! هرجا دوست داری بنشین) بدبختی آدم همین است. خوشبختی او هم همین است. به او گفته‌اند: بفرما! هرچه دلت می‌خواهد باش!
حالا همه موجودات از ته دل شکر می‌کنند. «علف» می‌گوید، خدا را صدهزار مرتبه شکر، که آدم نشدم. حداقل علف شدم. «سوسک» می‌گوید خدا را شکر! خدا را شکر که اهل جهنم نشدم. این جهنم را خیلی جدی بگیرید!
تمام موجودات تکلیف‌شان معلوم است، غیر از آدم. البته «جن» هم اختیار دارد، اما اختیار او چیز دیگری‌ست. با آدم خیلی فرق دارد. (باشد. یک بحث هم در مورد جن و تخم جن طلب‌تان! البته اگر خدا بخواهد...) می‌دانید بزرگترین عذاب چیست؟ پشیمانی خیلی سخت است، اما از همه بدتر بلاتکلیفی‌ست. در قیامت جمعیت کثیری از کافران صدها سال التماس می‌کنند، که خدایا! ما را به جهنم ببر، اما از این بلاتکلیفی نجات بده! فقط شکر که اهل تابوت نیستیم. اهل آن غار انتهای اسفل السافلین نیستیم. اگر اهل بهشت را در کوثر شست و شو نمی‌دادند و از آن شراب مخصوص نمی‌خوراندند، بهشت هم دست کمی از جهنم نداشت. اهل بهشت غصه می‌خوردند که چرا بهشتی‌تر نشدند؛ چرا مقام‌شان بیشتر و بالاتر نشد. پیش یک پروفسور کسی که لیسانس دارد بیشتر از بی‌سوادی خجالت می‌کشد، تا یک دیپلم ردّی. فرمود: اکبر درجات... در قیامت درجه‌بندی خیلی شدیدتر است. بزرگترین درجه‌بندی‌ست. در دنیا مردم به سه طبقه فقیر و متوسط و ثروتمند تقسیم می‌شوند و تمام می‌شود. اما در آخرت اینجوری نیست. تا ابد آنجائیم. یکی صد قصر دارد، یکی صد شهر دارد که در هر شهرش هزار قصر وجود دارد. آن یکی هزار شهر دارد و... خدا می‌داند چه خبر است.
یکی بود، یکی نبود... به همه موجودات فرمود: باش! اما به آدم فرمود: بفرما! تو خودت می‌خواهی جهنمی باشی، بفرما! بالاخره می‌خواهی چه باشی؟ این دنیا، دنیای بلاتکلیفی‌ست. اما چقدر؟ تا کی؟ بالاخره می‌خواهی یک چیزی باشی یا نباشی. نمی‌شود هم باشی، هم معلوم نباشد چه باشی! بفرما در دنیا هرچه می‌خواهی باش... و مرگ یعنی شدن. یعنی تمام شد. یک سری چیزهایی هست که هنوز کاملاً روشن نشده و امکان دارد در عالم برزخ هزاران سال طول بکشد که معلوم شود. اما اصل قضیه تمام شده است.
یارو تریاک را دوست دارد، اما نمی‌خواهد تریاکی باشد. تریاک را دوست دارد، می‌کشد، معتاد می‌شود... بعد می‌بیند معتادی را دوست ندارد. سیگار را دوست دارد و می‌کشد و سیگاری می‌شود، اما سیگاری بودن را دوست ندارد. هم دوست دارد، هم ندارد. این می‌شود بلاتکلیفی؛ می‌شود تضاد. معمولاً خیال می‌کنند «تقوا» یعنی پرهیزگاری؛ یعنی مخالفت با هوای نفس. اما این تقوا نیست. تقوای حقیقی یعنی اینکه هرچه دلت می‌خواهد باشی، همان باشی. ببین بالاخره دلت چه می‌خواهد! حتی اگر «تضاد» را دوست داری...
والسلام.