سرویس فرهنگ و هنر مشرق- داستان پیش رو روایتی داستانی شده از یک خاطره است. خاطره ای ازمجموعه خاطرات در مورد پیاده روی اربعین حسینی که توسط معاونت فرهنگی سازمان بسیج مستضعفین گردآوری شده بود و بعد همه آنها داستانی شد و در نهایت ، سال گذشته در قالب کتابی با نام "ستون هزار و چهارصد و پنجاه و دو" توسط نشر فرآهنگ اندیشه منتشر شد. کتابی حاوی مجموعه ای از داستانهای کوتاه درباره حماسه اربعین.
توی حرم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) بودیم و هرکسی چیزی آورده بود که متبرکش کند. عباس که چیزی همراش نیاورده بود، گوشه ای ایستاده بود و با ناراحتی به دیگرانی که داشتند وسایل و پارچههای سبز و تسبیح و انگشترهایشان را متبرک میکردند، نگاه می کرد.
صف زیارت آقا ابوالفضل (علیه السلام) عجیب شلوغ بود و تعداد زیادی از خدام داشتند پارچه سبزهایی که به قسمت های مختلف حرم بسته شده بود را باز می کردند.
در همین حین یکی از این پارچه سبزها روی زمین افتاد. خادم یکی دو بار تلاش کرد تا پارچه را بردارد.اما نمیشد وپارچه، دوباره زمین میافتاد. عباس که انگار روزنه امیدی توی دلش باز شدهبود و با دقت زل زده بود به خادم و آن پارچه سبز، بهسرعت سمت خادم رفت و دست گذاشت روی شانهاش. گفت: داشتم ناامید میرفتم. هیچ نیاوردهام...نا امیدم نکن.
خادم خم شد و پارچه را برداشت. چشمهاش خیس شده بود وقتی پارچه را گذاشت کف دست عباس و بوسیدش.
بعد از زیارت همه خوشحال بودند و عباس ازهمه خوشحالتر. پارچه سبز حرم حضرت ابوالفضل(ع) را بسته بود دور دستش. حرم سقای بی دست کربلا.
** کیوان امجدیان
قسمت های قبل را بخوانید: