کتاب «سلام بر ابراهیم» کاری است از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی که در قالب زندگینامهای مختصر و با 69 خاطره درباره شهید بزرگوار و جاویدالاثر «ابراهیم هادی» منتشر شده است. این کتاب حاصل بیش از 50 مصاحبه با خانواده، یاران و دوستان آن شهید است. این اثر برای اولینبار در سال 88 منتشر شده و تاکنون همواره به عنوان یکی از کتابهای پرمخاطب در حوزه دفاع مقدس معرفی میشود.
«سلام بر ابراهیم» تلاش دارد تا از گذر خاطرات و گفتههای دیگران، شخصیت ابراهیم هادی را به عنوان یکی از شهدای هشت سال دفاع مقدس به مخاطب معرفی کند. در این راه، کتاب با استفاده از بیانی داستانگونه بر روایتهای کتاب جذابیت بخشیده است. بخش اول کتاب، به زندگینامه شهید اختصاص دارد. شهید هادی در یکم اردیبهشت ماه سال 36 در خانهای اجارهای در خانوادهای مقید و مذهبی متولد میشود. هرچند صاحب خانه سه پسر و یکدختر دارد، از تولد فرزند جدید سر از پا نمیشناسد و پیوسته خدا را شکر میکند. کاسب محل که به کسب حلال معروف است، نام پسر را هم انتخاب کرده است: «ابراهیم»؛ نماد مقاومت و توکل. بعدها هادی درباره پدرش چنین گفته است: «اگر پدرم بچههای خوبی تربیت کرد، به خاطر سختیهایی بود که برای رزق حلال میکشید...».
کتاب در ادامه نگاهی دارد به دوران نوجوانی و بعد جوانی شهید هادی از منظر دوستان و همراهان. نویسنده تلاش دارد تا با گفتوگو با افراد مختلف، به بخشهای مختلفی از زندگی این شهید بپردازد و نگاهی فراگیر از او ارائه دهد. با وجود این، از بخشهای خواندنی کتاب، به دفاع مقدس اختصاص دارد. بخشی که منش پهلوانی شهید هادی، بیش از دیگر بخشهای کتاب نمود مییابد.
در بخشهای انتهایی کتاب میخوانیم: «بچههای اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربین نگاه میکردم. نزدیک غروب بود. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. آنها زخمی و خسته بودند و معلوم بود که از همان محل کانال میآیند. فریاد زدم و بچهها را صدا کردم. با آنها رفتیم روی بلندی و از دور مشاهده میکردیم. به بچههای دیگه هم گفتم تیراندازی نکنین. میان سرخی غروب، بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند.
به محض رسیدن به سمت آنها دویدیم و پرسیدیم: از کجا میآیید؟ حال حرف زدن نداشتند یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. یکی دیگر از شدت ضعف و گرسنگی بدنش میلرزید. دیگری تمام بدنش غرق خون بود. کمی که به حال آمدند گفتند: «از بچههای کمیل هستیم». با اضطراب پرسیدم: «بقیه بچهها چی شدن؟» ؛ در حالی که سرش را به سختی بالا میآورد گفت: «فکر نمیکنم کسی غیر از ما زنده باشه».
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم:«این پنج روز، چه جوری مقاومت کردین؟»
حال حرف زدن نداشت. مقداری مکث کرد و دهانش که خالی شد گفت: «ما که این دو روزه زیر جنازهها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود». دوباره نفسی تازه کرد و با آرامی گفت: «عجب آدمی بود! یه طرف آر پی جی میزد یه طرف با تیربار شلیک میکرد. عجب قدرتی داشت.» یکی دیگر از آن سه نفر پرید تو حرفش و گفت: «همه شهدا رو ته کانال کنار هم میچید. آذوقه و آب رو پخش میکرد، به مجروحها میرسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت».
گفتم: «مگه فرماندها و معاونهای دو تا گردان شهید نشدن؟ پس از کی داری حرف میزنی؟» گفت: «یه جوونی بود که نمیشناختمش، موهاش کوتاه بود و یه شلور کُُردی پاش بود». یکی دیگه گفت: «روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود، چه صدای قشنگی هم داشت. برا ما مداحی میکرد و روحیه میداد».
داشت روح از بدنم جدا میشد. سرم داغ شده بود. آب دهانم رو قورت دادم. اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستاش رو گرفتم و گفتم: «آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاس؟» گفت: «آره انگار، یکی دو تا از بچهها آقا ابراهیم صداش میکردن». دوباره با صدای بلند پرسیدم: «الان کجاست؟»
یکی دیگر از اونها گفت: «تا آخرین لحظه که عراق آتیش رو سر بچهها میریخت زنده بود...».