با سردار مجتبی عسگری مسئول موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه محمد رسول الله، در ارتباط با شهید ممقانی و خدمات ایشان در بهداری رزم به گفتگو نشستیم که قسمت هایی از آن را در ادامه می خوانید.
*می خواستند سنی و شیعه را در مقابل هم قرار دهند
سال 1357 که انقلاب پیروز شد، 20 سالم بود. بعد از این که انقلاب پیروز شد آمریکا به میدان آمد تا انقلاب ما را از میان بردارد؛ درست مثل آشوب ها و جنایاتی که نیروی های داعش در عراق به پا کرده و در پیش گرفته اند. خیلی سعی کرد به این هدف برسد ولی نتوانست. این بود که کردستان ما را به آشوب کشاند.
کردستان دو ویژگی داشت؛ مذهب و نژاد. می خواست تشیع را در مقابل تسنن قرار دهد و کُرد را هم در مقابل فارس؛ دو مسئله ای که در آنجا معمولا منشأ اختلاف است. البته با همت مردم کُرد، این توطئه خنثی شد. منتها تعدادی جوان که مثل ما پر شر و شور بودند، رفتند به کمک مردم کُرد؛ ارتش رفت، سپاه هم همینطور.
*اولین بار او را در پاوه دیدم
اولین جایی که پا گذاشتم پاوه بود. در پاوه و در اوج درگیریها، درخواست کردم که برای بهداری سپاه، پزشک جراح بفرستند. چون طبیعتا یکی از تبعات این درگیریها شهادت و مجروحیت نیروها بود.
یک روز بی سیم زدند و به من گفتند آمد؛ دو تا پزشک جراح برایتان فرستادیم. آن موقع پاوه در محاصره ضد انقلاب بود و با خودرو نمی شد تردد کرد. پزشکان با هلی کوپتر به ژاندارمری پاوه آمده بودند. من آمبولانس را برداشتم و رفتم ژاندارمری تا این دو جراح را به بهداری بیاورم.
وقتی می گویند جراح، در ذهن انسان، شخصی بالا بلند، مسن و اتو کشیده تداعی می شود. ولی دیدم دو پاسدار با ژ3 از ژاندارمری بیرون آمدند. با خودم گفتم چقدر این جراح ها جوانند. سوارشان کردم. در مسیر که می آمدیم، گفتم:« قبل از این که برویم بیمارستان شما بیایید بهداری سپاه، یک آبی به سر و صورتتان بزنید و پذیرایی شوید، بعد بروید بیمارستان.» یکی از آنها گفت:« چرا باید بیائیم بیمارستان؟» گفتم:« چون ما در بهداری سپاه اتاق عمل نداریم و چون شما جراحید باید بروید در بیمارستان پاوه مشغول به کار شوید.» ایشان با لهجه ترکی(شهید ممقانی بود) گفت: «ما جراح نیستیم! ما پزشکیاریم!» گفتم:« خب از اول می گفتید!» اولین آشنایی مان با آقای ممقانی آنجا بود. آمد سپاه پاوه و ما خدمتشان بودیم.
*80 کیلومتر در محاصره منافقین
ما بعد از پاوه آمدیم به مریوان. دیگر جنگ هم شروع شده بود و در مریوان نسبت به پاوه درگیری زیادتر بود. مریوان شهری بود که مردمش اهل تسنن و مردمی خوب و مذهبی بودند. هم ضد انقلاب شهرشان را بمباران می کرد، هم عراق. شهر و جاده ها هم در محاصره ضد انقلاب بود. یک روز دارو تمام شد. یعنی وضع جوری شده بود که وقتی مردم به ما مراجعه می کردند، خجالت می کشیدم. سرم نبود، داروهای عادی مثل آنتی بیوتیک هم نداشتیم. نه این که وزارت بهداشت یا دولت تأمین نکرده باشد، راه بسته بود و ماشینی که باید داروها را می آورد، جرات آمدن نداشت. ضد انقلاب منطقه را بمباران می کرد. بنابراین باید دارو را با هلی کوپتر می آوردیم، که هلی کوپتر هم بخاطر نامساعد بودن شرایط جوی، نمی توانست پرواز کند یا این که اولویت های دیگری داشتند از لحاظ مهمات و ... .
من در فکر بودم. ممقانی گفت:«مجتبی من می روم داروها را می آورم.» گفتم:« چه طوری؟!» گفت:« هلی کوپتر دارد می رود. من با هلی کوپتر می روم و از آن طرف دارو را هر جور شده می آورم.»
ما برای این که ارزاق، دارو، سوخت و مایحتاج عمومی مردم را تهیه و به شهر بیاوریم، از راه سنندج به سمت مریوان می آمدیم. باید صبر می کردیم ارتش یا سپاه، ستون نظامی را پانزده روز یکبار راه بیندازند، تا ما بتوانیم ماشینی را که متشکل از همه مایحتاج مردم بود، در اسکورت تعدادی از نیروهای مسلح، دوشکا و تانک و .. به مریوان بیاوریم.
ممقانی گفت:« میروم سنندج. ستون نظامی چند روز دیگر می خواهد بیاید. من با آن حرکت می کنم و می آیم.» یک لیست نوشتیم و رفت.
روز دوم بود که از مریوان رفته بود. سردار فتحیان آن زمان مسئول بهداری سپاه کردستان بود. زنگ زدم به ایشان گفتم:« نصرالله چی شد؟ ممقانی آمد آنجا؟» گفت:« بله، آمد.» گفتم:« چه طوری آمد؟ با هلی کوپتر؟» گفت:« نه! داروها را گرفت گذاشت پشت یکی از بنزهای 88 (خاور) قرمز رنگ و گفت من دارم می روم.» گفتم:« نصرالله جان! من سوال کردم، ستون نظامی امروز نمی آید! این چطور دارد می آید؟» گفت:« نمی دانم!» فهمیدم خودش به تنهایی ماشین را برداشته و حالا دارد به سمت مریوان می آید.
اگر این داروها که سه الی پنج تن می شد، دست ضد انقلاب می افتاد، جشن می گرفتند! اصلا خود ممقانی که پاسدار بود، اسیر می شد ... . خیلی ناراحت بودم. رفتم اتاقم با سنندج ارتباط تلفنی گرفتم. گفتم بچه ها گوشی را بدهید آخرین دژبانی سنندج، شاید هنوز نرفته باشد. از آنجا به بعد دیگر امنیت نبود. گفتند: خیر آقا رفته!
صبح بود. ساعتها درست یادم نیست. حساب کردم اگر ساعت 10 حرکت کرده باشد، طبق محاسباتی که داشتیم، باید ساعت 12 برسد مریوان. خیلی نگران بودم دلم شور می زد. نتوانستم در اضطراب بمانم. ماشین گرفتم آمدم تا جایی که اجازه داشتیم از مریوان خارج شویم. ازآنجا به بعد دژبانی سپاه اجازه نمی داد کسی جلوتر برود. از ماشینهای عبوری می پرسیدم در راه یک ماشین خاور 88 قرمز دیده اند یا نه؟ همه اظهار بی اطلاعی می کردند. وقتی ساعت به یک و نیم شد، با خودم گفتم دیگر تا حالا قطعا او را گرفته اند. چون اگر ماشین را می زدند و منفجر می شد قطعا مردم عبوری می دیدند. پس اسیر شده و دارو را هم برده اند. نشسته بودم و چشمم به جاده بود.یکدفعه دیدم ماشینی بزرگ دارد از دور می آید. گفتم بروم بپرسم شاید راننده خبری داشته باشد. آمدم لب جاده ایستادم تا رسید. دیدم یک ماشین قرمز است. نزدیکتر آمد؛ خودش بود. ممقانی با ژ3 ای در دست، کنار راننده نشسته بود.
تقریبا تا سنندج 120 کیلومتر راه است. حدود 80 کیلومتر مسیر کامل دست نیروهای ضد انقلاب بود. ضد انقلاب برای چی آنجا ایستاده برای این که یک پاسدار بیاید بگذرد و بکشد او را. کارش همین بود آنجا. من مانده بودم چطور 80 کیلومتر راه ضد انقلاب او را ندیده بود.
*باید به مردم خدمت کنیم
در شهر مریوان یک داروخانه شخصی وجود داشت. صبح ساعت 9 باز می کرد و 11 می بست. عصرها ساعت 4 باز می کرد 6و7 هم می بست. این داروخانه از سنندج شیرخشک می آورد و چندین برابر قیمت واقعی به مردم می فروخت. ما به عنوان متصدی کارهای درمانی (بهداشت و درمان) در شهر نمی توانستیم این داروخانه را ببندیم! چون شهر همین یک داروخانه را داشت و اگر آن را می بستیم مردم همین هم گیرشان نمی آمد. ممقانی گفت: «مجتبی بیا داروخانه بزنیم! خدمتی بالاتر از این برای مردم نیست.» توان گذاشت و مجوز را گرفت. وسط شهر یک داروخانه درست کرد که بعد از عملیات بیت المقدس افتتاح شد. منتها زمان افتتاح، ممقانی در مریوان نبود.
این داروخانه 7 صبح باز می کرد و تا 12، 1 نیمه شب به مردم خدمات ارائه می داد و شیرخشک را به همان قیمت تعرفه دولتی به مردم می فروخت. گفت: حالا می توانیم کار تبلیغاتی انجام دهیم.
روی پاکت های کوچک کاغذی مخصوص قرص و دارو، با مهرهایی که تهیه کرده بود، جملات حضرت امام (ره) را چاپ می کرد. به این مضمون که ما باید به مردم کرد خدمت کنیم، یا این که شیعه و سنی باید با هم متحد باشند. مردمی که تا دیروز دارو را باید با چند برابر قیمت تهیه می کردند، حالا قیمت واقعی دارو را می پرداختند. این جمله روی پاکت را نیز می خواندند. آنوقت بود که این جملات به دلشان می نشست.
*اورژانسی مجهز و امن در دو کیلومتری خط مقدم
ممقانی دو اعتقاد داشت: اول این که نباید پزشکان را در مکانی ناامن و پر خط به کار درمان مشغول کرد. چند پزشک متخصص که از تهران به 2 یا 3 کیلومتری خط می روند، تا کار درمان انجام بدهند باید فکرشان از امنیت محل راحت باشد.
پس اورژانسی ساخت که بخش های مختلفی در خودش داشت؛ بانک خون، بخش جراحی، داروخانه و ... موتور برق هم داشتیم. دکتر هم به راحتی و در امنیت کامل در آن کار می کرد. 2 کیلومتری خط یعنی محل برخورد توپ و خمپاره و بمباران. در والفجر یک هفت متر خاک روی اورژانس ریخت. دیگر بمب هم با این وجود به آن اثر نمی کرد. این از شیوه های شهید ممقانی بود؛ می دانید که هر چه در پی پایین تر بروی استحکام بنا بیشتر می شود. زمین را می کند و سوله را که ارتفاعش حدود 3 متر بود، داخل زمین می گذاشت و روی آن خاک می ریخت. در اوج درگیری، با این که مدام اورژانس را می کوبیدند، دکتر جراح بی آن که دستش بلرزد، جراحی می کرد! چرا؟ چون می دانست این جا امن است.
ابتکار ممقانی این بود که محور کارش را امدادگر گذاشته بود، نه پزشک! چرا؟ چون امدادگر با 45 روز آموزش، کمک های اولیه را فرا میگیرد، به محض این که رزمنده تیر بخورد، می رسد بالای سرش و خونریزی این را بند می آورد و شکستگی را درمان می کند و بعد او را به عقب منتقل می کند. این امدادگر باید نترس و بسیار متهور باشد.
ممقانی می گفت نباید به دلیل عدم وجود امدادگر، به طور مثال 4 رزمنده خط را ترک کنند تا مجروحی را به عقبه منتقل کنند. این نیروی دفاعی ما را کم می کند. رزمنده نباید درگیر کار مجروح شود. مجروح نباید بدون کمک بماند. باید من در خط یک پزشکیار مسلط داشته باشم. حتی گردان بهداری باید در خط،بانک خون داشته باشد. امدادگر باید اول از همه با مسکن درد مجروح را تسکین دهد و خونریزی اش را کنترل کرده و سریعا به عقب منتقلش کند. امدادگری که می خواهد به خط برود باید خودکفا باشد. بنابراین او امدادگرها را مجهز به یک کوله پشتی کرد که کلیه وسائلی که به درد بند آوردن خون می خورد، یا شکستگی را ثابت می کرد،در آن وجود داشت تا بتوانند مجروح را به پزشک برسانند.در بحث انتقال هم در هر دسته ای دو نفر را برای انتقال مجروح به عقبه جبهه اختصاص داد،تا رزمنده ها درگیر کار زخمی ها نشوند. خودش هم تا می توانست گردان بهداری را به خط متصل می کرد.
اینطور نبود که بچه های بهداری با روپوش سفید تنها به دنبال درمان مجروح باشند. در فتح المبین ممقانی در خط به اندازه چند نفر می جنگید. او تا جایی که می توانست امکانات بهداری را به خط نزدیک می کرد. من جمله آمبولانس را که تا رزمنده را از خط آوردند، به عقبه منتقل شود. در خود خط هم بانک خون می زد. به جای آمبولانس در بعضی جبهه ها موتورهایی گذاشت که دو طرفش برانکارد قرارداده شده بود. چون این موتورها عرض کمی داشتند، ترددشان در خط راحت تر بود.
*مهران اجر مرا خواهد داد
در اردوگاه کرخه نشسته بودیم. حدود 20 روز یا یک ماه مانده به عملیات کربلای یک. غلامرضا خسروی نشسته بود و ممقانی یک چیزی به خسروی داد؛ نمیدانم آب بود یا چیز دیگری. خسروی گفت حاجی دست شما درد نکند، انشاءلله عروسی دخترت هانیه! ممقانی سرش را انداخت پایین گفت:« خسروی تمام شد. مهران مزد من را خواهد داد.»
داشتیم سنگر درست می کردیم. خیلی خسته بودیم. صبح ساعت 3 یا 4 خوابم برد. یک لحظه متوجه شدم یکی دارد مرا به شدت تکان می دهد. دیدم ممقانی است. گفت: «نماز خواندی؟» گفتم:« نه!» گفت: «بلند شو! دارد قضا می شود.» بلند شدم بچه ها را صدا زدم. ممقانی هم وضو گرفت. نماز خواندیم. ممقانی با این که جوان بسیار آرامی بود، آن روز خیلی عجله داشت. با عجله بسیار حرکت کرد که برود سمت خط. گفتم: «ممقانی بگذار من بروم.» گفت: «نه!» بحثمان شد. بالاخره پس از کلی بگو مگو او رفت. دیگر ممقانی را ندیدیم. به آن آرزویی که داشت رسید.
*حزب من به اندازه ممقانی به مردم خدمت نکرد
اوائل که رفته بودیم مریوان هیچ کس نبود. نه دکتر بود نه پرستار. هم دکتر بودیم، هم جراح، هم نسخه پیچ. تا این که دکتری برایمان فرستادند که وقتی آمد، کارمان کمتر شد.
یک روز خانمی را آوردند بهداری. زمان وضع حملش بود. در بیمارستان فارغ شد. چون دیر رسانده بودندش دچار عفونت شده بود. دکتر گفت:« این باید حتما یک هفته ای در بیمارستان بخوابد.» بستری شد. آنجا پرستار من بودم و ممقانی.
یک روز دکتر، گفت:« آقای عسگری تو ممقانی را می شناسی؟» گفتم: «آره! دوستیم.» گفت:« نه! حالات روحی اش را می گویم.» گفتم:«خب، تا حدودی!» گفت:« به نظرم او آدم مذهبی قوی است. حتما قبل از انقلاب از آن مذهبی های حسابی بوده باشد.» شروع کرد به گریه کردن! گفت: «عسگری من توده ای هستم! خدا را هم قبول ندارم. حالا هم به دلیل منافع حزبی و گروهی آمده ام اینجا. عملکرد ممقانی من را بهم ریخته است. »گفتم:«چرا؟» گفت:« از آن روزی که این خانم آمد اینجا بستری شد، اگر یادت باشد من گفتم حتما باید یک همراه داشته باشد و مادرش آمد همراه او ماند.» گفتم:« بله.» گفت:« از روزی که آن خانم این جا بستری شد، ممقانی آمد پتویش را پشت در اتاق مریض انداخت و شب ها پشت در اتاق او می خوابید. من در این چند شب هر وقت رفتم سرکشی، مخصوصا وقتی بیمار می گفت درد دارم، از خواب بیدار می شد و داروهای او را به مادرش میداد و به امور بیمار رسیدگی می کرد، که نکند این خانم بیمار احساس ناراحتی کند. من در طول عمر پزشکی ام ندیدم که پرستار اینقدر قشنگ به مریضی خدمت کند! من با آن افکار کمونیستی که مدعی طرفداری خلق و کشاورز و ... هستیم، با آن همه فکرهای دهن پر کن، ندیدم حزبم به اندازه ممقانی به مردم خدمت کند!