وقتی مادر شاهرخ را بردند جایی که شاهرخ شهید شده بود، هنوز نمی‌دانست پسرش آنجا شهید شده است. مادرش می‌گوید: آن جایی که من در خواب دیدم شاهرخ شهید شده، یک جایی مثل اینجا بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از مهم‌ترین حوادث تاریخ معاصر کشورمان است که همه اقشار را به میدان آورد و 8 سال دفاع مقدس را با همه تلخی‌‏ها و شیرینی‏‌هایش رقم زد. نقش‌آفرینان دفاع 8 ساله همچون یاران اباعبدالله(ع) وارد جنگ شدند و به دفاع از شرف و ناموس خود پرداختند و چیزی مانع از ایستادگی آنان در مقابل دشمن نشد.
 
 
در میان اقشار مختلف، جوانمردان و لوطی‌منشانی بودند که در آن روزها جانانه جنگیدند و نامشان در ردیف قهرمانان ملی به ثبت رسید. شهید «شاهرخ ضرغام» ازجمله رزمندگانی بود که از او با عنوان «حر» یاد می‌شود. او یکی از افرادی است که در پرتو سازنده انقلاب اسلامی و جنگ متحول شد و راه سعادت را پیش گرفت و سرانجام 17 آذر سال 59، در عملیاتی موسوم به «ولایت فقیه» در دشت‌های شمالی آبادان، به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر پاکش هیچگاه به دست نیامد.
 
برای اینکه بیشتر با شخصیت «شاهرخ» آشنا شویم به سراغ یکی از همرزمانش رفتیم، یکی از کسانی که رادمردی و لوطی گری را به‌عنوان یک منش برگزیده و در اخلاص ومردانگی زبانزد است. سید ابوالفضل کاظمی که از همان روزهای اول جنگ وارد عرصه شده و در کسوت فرماندهی به مصاف دشمن رفته است. گردان میثم که سید ابوالفضل کاظمی فرمانده آن بود، یکی از یگان‌های بنام لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) بود که بچه‌هایش معروف به داش مشتی‌ها بودند. کاظمی که بیشتر او را با نام آقا سید می‌شناسند در کتاب خواندنی‌اش؛ «کوچه نقاش‌ها» خاطراتی را از مشتی گری بچه‌های محل و دوران ‌فرماندهی‌اش در جنگ تحمیلی آورده است. اما وقتی پای حرف‌هایش می‌نشینی، می‌بینی که در سینه‌اش به اندازه 10 کتاب دیگرحرف و خاطره دارد که بگوید. از او می‌خواهیم تاخاطراتی را از شاهرخ و هم تیپ‌های او برایمان بگوید.
 
یک کارهایی تو قاموس لاتی نیست
کاظمی به رسم و رسوم لوطی‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید:«میان داش‌ها یک چیزهایی رسم است. مثلاً «طیب حاج‌رضایی» که از باستانی کارهای تهران در دوران پهلوی و از جمله افرادی بود که در ادبیات محاوره‌ای آن زمان به لوطی مشهور بود، اصلاً امام را ندیده بود، اما از نهضت امام خمینی(ره)حمایت کرد و وقتی ارتشبد نصیری رئیس ساواک به او گفت:«مصاحبه‌ای کن و بگو که خمینی به من پول داده که من این کارها را بکنم.» در جوابش می‌گوید: «نه! تو قاموس لاتی، ما با بچه حضرت زهرا در نمی‌افتیم...» بعد از این جوابی که داد شکنجه‌  و بعد هم اعدام  شد.
 
وی ادامه می‌دهد: «از تاریخ یازدهم آبان ماه سال ۱۳۴۲ که طیب اعدام شد سال‌ها گذشت تا اینکه روز 12 بهمن امام به ایران آمد. 14 بهمن بود که شهید مهدی عراقی، محمد بروجردی را صدا کرد و گفت: «محمد بعد از نماز راه بیافتید می‌رویم شاه عبدالعظیم» آن موقع در ستاد اجرایی حضرت امام، محمد فرمانده ما بود. حدود 14 نفر بودیم 3 تا ماشین شدیم رفتیم شاه عبدالعظیم. اما نمی‌دانستیم برای چی، پیاده که شدیم گفت: «شما پنج نفر بروید باغ طوطی، شما پنج تا بروید باغچه علی خان، ما هم اینجاییم» هرچه می‌پرسیدیم جریان چیه؟ می‌گفت شما کارتان نباشد. ساعت 11 دیدیم امام(ره)، داداش آیت‌الله صانعی – حاج شیخ حسن صانعی -، حاج اسدالله صفا، حاج احمد خمینی، شهید محمود نوری، آقای خلخالی، قاسم نوری، شهید لاجوردی همه با هم آمدند. نگو امام(ره) می‌خواست بیاید شاه عبدالعظیم برای زیارت. بعد از زیارت، شهید مهدی عراقی من را صدا کرد، گفت: «قبر طیب کجاست؟» گفتم؛ تو باغچه علی خان برو جلو. تا رسیدیم گفتم اینجاست. امام(ره) آمد بالای سرش نشست یک حمد خواند یک جمله‌ای هم گفت. ما فردا دور حاج مهدی عراقی جمع شدیم گفتیم که امام چی گفت؟ گفت: «امام گفت تو عاقبت بخیر شدی، دعا کن خمینی هم عاقبتش بخیر بشه» امام آن موقع سفارش کرد که علما و طلاب قم، نجف و مشهد سه شبانه روز برای طیب نماز بخوانند و مقداری هم برایش رد مظالم داد.»
 
 
 قهرمانی به مرام است نه به مدال
کاظمی از برخی جوان‌ها گلایه می‌کند و می‌گوید:«در جامعه امروز داش را با اوباش قاطی کردند. قدیم تو محله مردی که می‌خواست برود مسافرت اگر روحانی محل نبود، ناموسش را می‌سپرد دست داش مشتی‌های محل، می‌گفت: «من دارم می‌روم مسافرت، زن و بچه ما را بپا». یعنی این افراد آنقدر امین مردم بودند که بهشان تکیه می‌شد. وقتی داستان زندگی شهید «ابراهیم هادی» چاپ شد، رهبری به آقای «گلعلی بابایی» گفتند؛ سعی کنید کتاب «سلام بر ابراهیم» فیلم شود تا جوان‌ها از ابراهیم درس بگیرند.»
 
این فرمانده که از ناشناخته‌ترین رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس است درباره مرام جوان‌های ورزشکار آن سال‌ها می‌گوید: «ابرام کشتی می‌گرفت. من، ابرام، شهید اصغررنجبران و چند نفر دیگر پیش حاج حسن نجار، جایی بالای میدان خراسان می‌رفتیم، ورزش زورخانه. ابرام آن موقع شیرین کار آنجا بود. به مسابقات کشتی قهرمانی جوانان کشور راه پیدا کرد و رفت فینال. بعضی‌ها که هنوز کشتی بلد نبودند، به فینال رسیدند. اما ابرام که خدای کشتی بود در آن مسابقات به همان نابلدها باخت. آن موقع همه تعجب کردند. اما بعد از اینکه کتاب ابرام منتشر شد و گل کرد یکی به من زنگ زد گفت؛ یک نفر می‌خواهد شما و داداش ابرام را ببیند، کار خیلی واجبی دارد. ما قرار گذاشتیم مسجد شهدا، آنجا آقایی را دیدیم که گفت؛ من دایی آن پسری هستم که آقاابرام در آن مسابقه بهش باخت. بعد از 33 سال آمد و گفت: «یادت هست آن مسابقه را؟ آن موقع خواهر زاده‌ام که رقیب آقا ابرام تو فینال بود، آبجیم یک دختر تو خونه داشت که سر جهازش نمی‌تونست راهی خانه بختش کنه، برای همین من رفتم به ابرام گفتم خواهرزاده من رقیب فینال توست، اگر تو ببری که هیچ اما اگر اون اول بشه با 10 هزار تومانی که به نفر اول می‌دن خواهرم می‌توانه جهاز دخترش را بخره. ما شنیده بودیم آقا ابرام جبهه می‌رود و... اما غرورمان اجازه نداد برویم پیشش. بعد که شهید شد و کتابش را دیدیم، خواهرم بی‌طاقت شد به من گفت  برو بگوآقا ابرام این کار را کرده...» ابرام و شاهرخ باهم رفیق بودند مرامشان هم مثل هم بود.»
 
کاظمی از خاطرات دایی عباس تعریف می‌کند: «کافه کارون و افق طلایی در خیابان جمهوری که آدم‌هایی مثل شاهرخ را می‌گذاشتند که شب‌ها دعوا نشود. شاهرخ از مرامش مایه می‌گذاشت و دست می‌گرفت. خیلی‌ها می‌گویند که شاهرخ دست آنان را گرفته است.»پیر جبهه‌ها ادامه می‌دهد: «من حداقل20 کشتی گیر را می‌شناسم که خیلی بیشتر از تختی طلا داشتند.اما آنها را کسی نمی‌شناسد، حتی کوچه بغلی خانه‌شان هم آنها را نمی‌شناسند، ولی اسم تختی سر زبان‌هاست. آن موقع‌ها به آقا تختی گفتند، ما 2 میلیون تومان می‌دهیم (مثل 20 میلیارد الان بوده) بیا این کالای ما را  (تیغ ژیلت) تبلیغ کن. اما تختی گفت: «من معامله نمی‌کنم.» همین آدم اما وقتی بوئین زهرا زلزله آمد کیسه برداشت سر سبزه میدان ایستاد و از مردم گدایی کرد. این کارها تختی را تختی کرد نه مدال‌هایش. والا برخی تا 7 مدال طلا داشتند در حالی که تختی فقط 3 مدال داشت. برای همین تا خدا خدایی می‌کند، می‌گویند «تختی»، هنوز که هنوزاست شما در هر شهری در ایران بروید می‌بینید که یک استادیوم به نام تختی دارند چون تو دل مردم جا دارد.»
 
کاظمی که انگار خاطره‌ای یادش آمده با اشاره به اینکه می‌گویند؛ پهلوانان نمی‌میرند، می گوید: «یک روز خانمی با من تماس گرفت و گفت من نماینده دانشجویان دانشگاه الزهرا هستم، ما می‌خواهیم فردا برویم سر مزار ابراهیم هادی، خواهرشان هم می‌آیند می‌خواستیم شما هم به‌عنوان دوستشان بیایید. آن روز من رفتم، دیدم نزدیک 200 دختر نشستند سر قبر ابرام، من رفتم به آن خانم گفتم؛ ابرام که جنازه ندارد. گفت:«بله می‌دانیم خواهرشان بهمان گفتند.اما این را هم گفتند که هر وقت می‌رفتند بهشت زهرا، آقا ابراهیم می‌گفته این سنگ قبر یادگار من است.» همین‌طور که داشتم به سنگ قبر نگاه می‌کردم دیدم یک کیک گذاشتند بالای قبر رویش هم نوشتند ابراهیم جان تولدت مبارک. اینها گشته بودند از روی شناسنامه تاریخ تولدش را درآورده بودند که برایش جشن بگیرند، آن وقت من که رفیق ابرام بودم تولدش یادم نبود. این عشق به مرام پهلوانی بود که آنها را آنجا کشیده بود؟ چون ابرام آدم خدایی بود. آن دانشجوها با خواندان کتاب «سلام بر ابراهیم» تحت تأثیر قرار گرفته بودند.
 
«کوچه نقاش ها» با زبان پهلوانی روایت شده
ضمن گفت‌و‌گو با آقای کاظمی هر وقت حرف به کتاب «کوچه نقاش ها» می‌رسد، لبخند رضایت بخشی به لبش می‌آید. او درباره اسم کتاب و ماجراهای آن و استقبالی که از آن شده می‌گوید:«با منتشر شدن کتاب «کوچه نقاش‌ها» که داستانش برمی‌گردد به کوچه‌ای که اسمش کوچه نقاش‌ها بود و من کودکی‌ام را با بسیاری از همرزمانم در آنجا سپری کردم، قصه‌ها درست شد. یادم می‌آید روزی که رهبر معظم انقلاب رفته بودند نمایشگاه کتاب، به غرفه حوزه هنری که رفتند، گفتند: «از کوچه نقاش‌ها چه خبر؟» همان موقع یکی از خبرنگارها از ایشان پرسیدند؛ شما چه کتاب‌هایی می‌خوانید؟ ایشان گفتند:«من هر روز بعد از نماز و ناهار که نیم ساعت می‌خواهم استراحت کنم کتاب‌های دفاع مقدس را می‌خوانم. کتاب «کوچه نقاش‌ها» را دو بار خوانده‌ام، خانمم هم یک بار خوانده است. سید تو این کتاب با زبان پهلوانی جنگ و حقایق آن را گفته است.»
 
شاهرخ دنیایش عوض شد
این فرمانده دوران دفاع مقدس از خاطراتی که از شاهرخ در دوران جنگ دارد، می‌گوید:«یک خمپاره خورده بود و برادر آیت‌الله جمی، امام جمعه آبادان شهید شده بود. به دکتر چمران گفتم؛ این‌طوری شده، دکتر گفت: «بریم». در آبادان به «بهشت شهدا» یا جایی شبیه به این اسم رفتیم. وقتی رسیدیم آنجا دیدیم آقای خلخالی دارند صحبت می‌کنند و بعد از ایشان هم آقای سیدمحمد غرضی صحبت کرد. ایشان زمان جنگ استاندار خوزستان بود. مراسم به آخر رسیده بود که متوجه شدند شهید چمران هم آمده است. بعد ازسخنرانی‌ها آمدیم خانه آیت‌الله جمی، نماز را که خواندند از طرف سپاه آبادان ناهار آوردند. یک عده از مسئولان شهر و فرماندهان ارتش آنجا بودند. داخل اتاق‌ها سفره انداختند و همه نشستند و داخل خانه پراز جمعیت شد. من و چند نفرآمدیم بیرون، دیدم شاهرخ با سه چهار نفر دیگر در حیاط یک پتو انداخته و نشسته‌اند. شاهرخ تا من را دید گفت: سید بابا بیا اینجا.من هم رفتم نشستم پیش آنها ، 9 نفر شدیم. به میهمان‌های داخل اتاق‌ها که غذا دادند دیگر به ما بشقاب نرسید. خدا رحمت کند شاهرخ با آن دست‌های بزرگش اشاره کرد و گفت آقا آن در دیگ را بدهید به ما. خورش را هم ریخت روی برنج‌ها بعد به همه گفت آقا یا علی... چند نفری که قاشق داشتند با قاشق بقیه هم با دست شروع کردیم به غذا خوردن. شاهرخ راه و رسم زندگی خودش را داشت.
 
او هم از شاهرخ به‌عنوان «حر»در آن دوران یاد می‌کند و اظهار می‌دارد:«تلویزیون هم چند باری یک فیلم از دیدار شاهرخ با رهبری، پخش کرده است. حتی امام هم از دیدن هیبت و هیکل شاهرخ شگفت زده شده بود. آن موقع واقعاً شاهرخ عوض شده بود. این آخری‌ها یک سؤال‌هایی از شهید چمران می‌کرد که آدم می‌ماند. دکتر هم در جوابش می‌گفت: «تو همین که دلت با خدا رفیق شده کافی است.اما زوری را که خدا بهت داده صرف راهش کن.»
 
 
شاهرخ شهید بی‌مزار
کاظمی از خاطراتی که قاسم صادقی عامل انتشار کتاب شاهرخ شنیده تعریف می‌کند و بیان می‌دارد: «آقای صادقی می‌گفت وقتی مادر شاهرخ را بردند جایی که شاهرخ شهید شده بود، هنوز نمی‌دانست پسرش آنجا شهید شده است. مادرش می‌گوید: آن جایی که من در خواب دیدم شاهرخ شهید شده، یک جایی مثل اینجا بود. آن موقع صادقی به مادر شاهرخ می‌گوید: «نمی‌خواهم ناراحتتان کنم اما اتفاقاً همین جایی را که نشان دادید، همین جا شاهرخ شهید شد.» آن کسایی که او را در آخرین لحظات دیده بودند می‌گویند شاهرخ داشت تانک می‌زد، بر اثر گلوله مستقیم تانک که به او خورد در یک آن پودر شد. همان‌طور که از خدا خواسته بود همه گذشته‌اش را پاک کند و چیزی از او نماند.»
 
کاظمی با اشاره به این موضوع که خود هفته‌ای دو سه روز می‌رود پادگان امام حسین(ع) در دانشکده امام حسین(ع) و از تجربه‌هایش برای دانشجویان می‌گوید، خطاب به مسئولان می‌گوید: «ای کاش همه چیز را برای نسل جدید بگوییم. ما نباید چیزی از گذشته را حذف کنیم. بلکه باید همه خوب و بد افراد را بگوییم، تا نسل جوان مثبت‌هایش را سرلوحه کارشان کنند و از اشتباهاتش عبرت بگیرند. ما باید به نسل جوان بگوییم شاهرخ چه کارهایی کرد، چه راه‌هایی را رفت که متحول شد. بگوییم اگر تختی، تختی شد به خاطر مرام و انسانیتش بود. به خاطر پشت به‌دنیا کردنش و بی‌ارزش دانستن مال و قدرت دنیا بود. شاهرخ تصمیم گرفته بود دنیایش را عوض کند. کسی فکرش را هم نمی‌کرد چنین آدمی با کارهایی که از او دیده بودند بیاید و به مقام شهادت برسد. آن هم شهید بی‌مزار! ای کاش جوان‌ها بیایند او را بشناسند و خوبی‌های شاهرخ را ترویج کنند. اما متأسفانه برعکس الان اوباش را به نام مشتی طوری جا انداخته‌اند که چهره داش مشتی‌ها را خراب کرده‌اند. آن موقع داش مشتی‌ها مأمن بودند، پناه بودند. خیلی از همان داش مشتی‌ها که من می‌شناسم بعد از قصه شاهرخ از زندگی اوعبرت گرفتند و زیر و رو شدند. آنهایی که آن دوران شاهرخ را دیده بودند باور نمی‌کردند شاهرخ به این مقامات رسیده باشد.البته نفس آقا سیدعلی نقی از عرفای بزرگ تهران، بعد آقا سید محمد که بهش خورد، رویش تأثیر گذاشت و هم به خاطرباطنی که داشت، باعث تحولش شد و زیر و رویش کرد و به مقام بندگی رساندش.همش دلش می‌خواست گذشته‌اش را جبران کند.»
*مرجان قندی