آخرهای شهریور شنیدم داره میره ماموریت. خانمش بچه دومشان را باردار بود. به آقا گفتم: یه زنگ بزن بهاش، بگو بمونه تا خانومش فارغ بشه. خانمش بعدا برام تعریف کرد که: اومد بهام گفت: خانوم، اجازه بده برم. گفتم: نه، بمون بچه به دنیا بیاد. میگفت: دیدم آقاسجاد به پهنای صورت اشک میریزه. گفتم: خب برو آقاسجاد. همون روز رفت.
چهاردهم مهر رفت پانزدهم، بچه به دنیا اومد. بهاش زنگ زدم تبریک بگم، دیدم صدای حرف زدن عربی میاد. همون لحظه گفت: تلفن داره قطع میشه. مامان خداحافظ!
دلم آشوب بود. دو روز قبل از تاسوعا زنگ زدم به خانمش. گفت: مامان، آقاسجاد زنگ نزده. روز بعدش زنگ زدم گفت: آقاسجاد زنگ نزده مامان! یه روز از تاسوعا گذشته بود، گفت: دوباره تماس گرفتم. همان جواب تکراری. آقاسجاد زنگ نزده. انگار همه فهمیده بودن. فقط من نمیدونستم....
* منبع: ماهنامه فکه 163