دو سه ماه بود که فکر رفتن افتاده بود به سرش ولی بهاش اجازه نمیدادند. میگفتند اینجا لازمت داریم ولی امیر کوتاهبیا نبود. بعدها برایم تعریف کرد: مامان! نمیدونی چقدر رفتم و آمدم تا اجازهام را گرفتم. باور کن حتی اشک ریختم. دفعه آخر که رفتم پیش فرماندهمان، باز گفت: نه، اینجا بهات نیاز داریم. کجا میخوای بری؟! دوباره بغض گلویم را گرفت. اشک آمد به چشمم. فرماندهمان انگار دلش نرم شد. گفت: حالا برو، ببینم چی میشه. برگشتم اتاق کارم، اما همه حواسم مانده بود پیش فرماندهمان. فقط خداخدا میکردم راضی شود به رفتنم. توی افکارم غرق شده بودم که صدای تلفن بلند شد. فرماندهام بود. ميگفت: امیر، میتونی بری. تو عاشق شدی، ما هم نمیتونیم به زور نگهات داریم...
*منبع: ماهنامه فکه 163