آخرين نيزار را با دستانم به عقب زدم و ديدم چقدر نيرو پائين خاكريز به طرف نيزارها ايستاده اند! فاصله ما با آنها حدود ٢٠ متري مي شد، با دستانشان در حالي كه چفيه و پيشاني بند قرمز و تيربار، آرپي جي و كلاش داشتند به من اشاره كردند كه بيا بيا؛ خوب نگاه كردم مانند خودم سياه! اما سبيل هاي کلفت داشتند!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سيدمرتضي موسوي از رزمندگان اصفهان که در عمليات كربلاي ٤ فرمانده گروهان ياسر از گردان موسي ابن جعفر(ع) لشگر مقدس ١٤ امام حسين(ع) بود، در خاطره ای درباره عملیات کربلای 4 نوشت: از زماني كه هواپيماهاي عراقي شروع به منور ريختن در آسمان منطقه عملياتي كردند، در بين همه بچه ها زمزمه شده بود كه؛ نكنه عمليات لو رفته باشه؟! اين گمان؛ يواش يواش به يقين تبديل شد. با شروع عمليات و آتش سنگين دشمن و مكالمات بي سيم هاي گردانها به لشگر مشخص شد عمليات لو رفته بوده؛ تنها كاري كه بلا استثناء همه بچه ها مي تونستند انجام بدهند؛ فقط توسل به خداوند متعال بود و دعا.
 
دستور آمده بود فعلا بقيه گردان ها سوار قايق نشده و منتظر دستور فرماندهي باشند؛ عمليات گره خورده بود؛ گردانها به ساحل ابوالخصيب و بلجانيه نرسيده؛ روي آب تیر خورده بودند و بچه ها شهيد و زخمي شده و جريان اروند آنها را با خود برده بود. تعدادي از قايق ها خود را به ساحل جزيره ام الرصاص رسانده و بچه ها با هزار زحمت وارد جزيره شده بودند؛ عراقي ها در داخل نيزارها، كمين كرده و به طرف بچه ها شليك مي كردند؛ كم كم به نماز صبح نزديك و بچه ها داخل سوله ها و كانال كنار اروند خود را براي نماز و خواندن دعا آماده مي كردند؛ لحظات به سرعت سپري مي شد و هوا كم كم روشن؛ به غير از آتش دشمن؛ گوش هايمان به مكالمات بي سيم ها گرم شده بود...

انگار همه منتظر خبري بودند؛ لحظه موعود فرا رسيد؛ از فرماندهي لشگر فرماني مبني بر آماده شدن يك گروهان از گردان حضرت مؤسي بن جعفر (ع) صادر شد. گروهان ياسر؛ گروهان اول بود و حالا حاج ناصر فرمانده گردان با نگاه پر از مهرش به من نگاهي كرد و دستور داد بچه ها را آماده نمايم. در حال توجيه و آماده نمودن بچه ها بوديم؛ به ناگاه چشمم به كنار نهر عرايض افتاد! حجازي معاون گردان غواص از آب بالا آمد به سرعت به طرفش دويدم و از او پيرامون اوضاع و احوال آنطرف آب سوْال كردم؟ حجازي گفت:سيد آن طرف غوغاست! عراقي ها منتظر بچه ها بودند و...؛ طولي نكشيد عليرضا ملكوتي خواه از آب بالا آمد و به طرف او رفتم؛ گفتم: عليرضا، چه خبر؟... گفت: داخل ام الرصاص عراقي ها داخل نيزارها هستند مراقب باش و...؛
 
به طرف بچه هاي گروهان ياسر رفتم. همه بچه ها را يكجا جمع کرده بودند و همه منتظر بودند كه چه بايد كرد؟ در رابطه با مأموريت جديد و رفتن به ام الرصاص و كمك به بچه هاي گردانهاي امام رضا(ع) و امام محمدباقر(ع) و... و گرفتن سرپل جزيره صحبت و از دشت كربلا گفتم؛ نفس ها در سينه ها حبس شده بود؛ همه فقط گوش مي كردند! بچه ها آنطرف عاشوراست و جزيره كربلاست. هر كس؛ سوار بر قايق ها شود فقط سه وضعيت و اتفاق براي او رخ خواهد داد؛ به احتمال زياد راه برگشتي نخواهيم داشت؛ يا شهيد مي شويد و مي مانيد! يا زخمي مي شويد و مي مانيد! يا أسير مي شويد و راه برگشتي نخواهيد داشت! بچه ها هر كس مي خواهد بماند و با ما همراه نشود؛ تا اين حرف ها را زدم بچه ها يك صدا دست راست خود را به هوا بردند و سه بار فرياد زدند: هيهات من الذله؛ هيهات من الذله ؛ هيهات مِن الذله

صداي موتور قايق ها شنيده مي شد دود از نهر عرايض به هوا بلند شده بود و مسافران معراج، يكي يكي سوار قايق ها مي شدند. انگار ترس را خورده بودند. آنها مي خاستند ثابت كنند اگر در كربلا هم بودند، مي ماندند! قبل از سوار شدن برادر ابوشهاب به حاج ناصر فرمانده گردان دستور داد تا خود به جزيره نرود؛ قايق ها حركت كرد و وارد اروند شد. رگبار تيربار عراقي ها شروع شد اما سكاندارها بدون ترس و توجه به تيربارها بطرف سرپل حركت كردند. آب جزر شده بود و بايد در گل و لاي بچه ها پياده مي شدند. با هزار زحمت بچه ها با كمك به هم خود را از لاي خورشيدي ها و سيم خاردارها به بالا كشيدند تا به  خاكريز رسيديم...

از خاكريز بالا رفتم! همه جاي جزيره را نيزارهاي بلند پوشانده بود مقابل ما جاده خاكي بود كه عرض جزيره را قطع مي كرد؛ خدايا اينجا جزيره ام الرصاص است يا قطعه اي از بهشت؟ دهها و دهها شهيد كنار يال جاده خوابيده بودند. من تا بحال این قدر شهيد يكجا نديده بودم. يكه خوردم مات و مبهوت شده بودم. خوب نگاه كردم حاج ناصر بابايي فرمانده گردان را ديدم و بيشتر تعجب كردم. خدايا قرار بود حاج ناصر بماند و به جزيره نيايد! اما دلش تاب نياورده بود و حاج ناصر زودتر از همه ما وارد جزيره شده بود. حسن آقايي فرمانده محور كه در جزيره حضور داشت پيام داد تا ما عرض جزيره را طي كنيم و با تمام شدن به سمت راست و سرپل دشمن حركت كنيم؛ گلوله ها مانند باران از كنارمان وز وز كنان عبور مي كردند شرايط بسيار سختي بود؛ آنقدر شدت آتش و صدا در جزيره زياد بود كه صدا به صدا نمي رسيد.

اما همچنان ستون بطرف جلو حركت مي كرد و شرايط بسيار سختي بود تا به آخر جزيره رسيديم. يک تيربارچي از بچه های ظاهرا نصر در حال شليك بود. بايد براي رسيدن به سرپل از داخل نيزارها عبور مي كرديم؛ ني ها، فشرده و عبور از آنها بسيار دشوار بود. چاره اي نبود. هر لحظه يكي از بچه ها تير مي خورد و مانعي براي ماندن پشت آن وجود نداشت؛ صفري از بچه هاي رهنان را صدا كردم و قرار شد داخل نيزارها شده با قنداقه تفنگ راهي را به جلو باز نمايد. ستون پشت سر بود؛ صفري شروع به حركت نمود. مسعود استكي سرستون حركت و مابقي بچه ها بدنبالش روانه شدند؛ من با سرستون فاصله زیادي نداشتم، در حال پيشروي به طرف سرپل ها بوديم. از لابلاي نيزارها گلوله ها تند تند در حال عبور بودند. جلوي من شهيد خسروي حركت مي كرد. ناگهان گلوله اي به سرش اصابت كرد. بالاي سرش رفتم فقط نگاه مي كرد و لحظات آخر خود را طي مي كرد كمي با او صحبت و از آن شهيد خداحافظي كردم. لحظات سختي بود...

بچه ها يكي بعد از ديگري در نيزارها تير مي خوردند و شهيد مي شدند هرچه به سرپل نزديك مي شديم كار دشوارتر مي شد و شدت آتش بيشتر؛ عراقي ها بي هدف در نيزارها آتش مي ريختند، كربلائي شده بود! اما ستون همچنان مصمم به جلو حركت مي كرد؛ تقريبا به سرپل عراقي ها نزديك شده بوديم بايد مراقب بوديم زيرا در نوك هفت صدمتري جزيره بچه هاي خودي حضور داشتند. بايد احتياط را رعايت مي كرديم؛ ستون به جلو و جلوتر رفت، ناگهان صداي رگبار تيرباري داخل نيزارها شروع به نواختن كرد؛ نگاهم به جلوي ستون افتاد همه به زمين افتادند...

از صفري تا مسعود استكي و دسته يك گروهان همه خوابيده بودند! با تعجب به جلو رفتم، صفري سرش را بلند كرد و گفت: سيد! انگار خودي بودند؟! ستون را نگه داشتم. من؛ محمود بيدرام؛ شيرزادي و همتيار به جلو رفتيم. آخرين نيزار را با دستانم به عقب زدم و ديدم چقدر نيرو پائين خاكريز به طرف نيزارها ايستاده اند! فاصله ما با آنها حدود ٢٠ متري مي شد، با دستانشان در حالي كه چفيه و پيشاني بند قرمز و تيربار، آرپي جي و كلاش داشتند به من اشاره كردند كه بيا بيا؛ خوب نگاه كردم مانند خودم سياه! اما سبيل هاي کلفت داشتند! دقت كردم ديدم عراقي هستند. بلند فرياد زدم و گفتم: بچه ها اينها عراقي هستند؛ هنوز كلامم تمام نشده بود؛ رگبارها شروع شد. سه تير به ران پاي راست و يك تير به گردنم اصابت و ناگهان از دهنم گلوله اي خارج شد و بر زمين افتادم...